حکایت:فدا کاریهای مادر
جوانی در سن 18 سالگی برای مادرش میگوید: ای مادر! وقتی که 20 ساله شدم برایم چه تحفه میدهی؟! مادر میگوید: پسرم! تا هنوز به بیست سالگی تو وقت زیادی مانده است.
یک سال دیگر هم سپری شد؛ پسر 19 ساله شد؛ که ناگهان مریض شد، ومادرش او را به شفاخانه برد.
داکتر برایش میگوید: پسر تو مرض قلبی دارد که امکان خوب شدنش وجود ندارد.
مادر خیلی غمگین شده، میرود تا پسرش را ببیند........
پسر میگوید: مادر! داکتر برایت چه گفت؟
من میمرم؟؟!!.....
مادرش در حال گریان از اطاق پسرش بیرون شده رفت.
در اخیر سال که سن پسر به 20 سالگی رسیده بود؛ از شفاخانه مرخص شد که مریضی اش شفاء یافته بود.
بسوی خانه اش روان شد، وقتیکه رسید؛ دید که روی فرش خانه یک نامه افتیده، که از طرف مادرش نوشته شده بود.
اما خود مادر دیگر نبود.......
در آن نوشته شده بود: ای فرزندم! این همان روزی است که برایم گفته بودی، که در سن 20 سالگی برایم چه تحفه میدهی؟
چون قلب تو از کار افتیده بود خواستم قلب خود را به عنوان تحفه برایت تقدیم کنم....
از آن خوب مواظبت کنی.........
بخاطر فدا کاریهای مادر خود در کمنت فقط قلب بگذارید.
هر کی مادر خودرا دوست دارد بخاطر شأن و شوکت مادرش به اشتراک بگذارد.....