کودکان حماسه آفرین عاشورا
شاید جانسوزترین ساعت واقعه عاشورا، لحظه ای است که امام حسین علیه السلام فرمود: کودک شیرخوار من را بیاورید
عاشورا، بالنده ترین و پاکترین حماسه ای است که در خاطره تاریخ نقش بسته و تابناک ترین سرمشقی است که مادر فرتوت تاریخ آن را در کتاب کهن خویش نگاشته است، اما نقش زیبایی را که کودکان عاشورا، بر این کتاب افزودند نباید از یاد برد. کودکانی که در این سفر جاودانه، هم پای ایثارگران و جانبازان عاشورا، چکامه حضور سرودند، خاطره ها بر لوح سینه دارد. کودکانی که در خون طپیدن پدران و برداران خود را پیش روی خویش دیدند، مبارزه با ستم را آموختند و به پدران و برادران خویش اقتدا نمودند. دختر خورشید کربلا، حضرت رقیه علیهاالسلام، بهانه ای به دست داد تا به دیگر کودکان سربلند عاشورا نیز اشاره ای بکنیم و نقش برخی از آنان را در قالب نمادی از آموزه های بزرگ تربیتی که در دامان اهل بیت علیهم السلام فرا آموخته بودند، مورد بررسی قرار می دهیم.
نماد مظلومیت
شاید جانسوزترین ساعت واقعه عاشورا، لحظه ای است که امام حسین علیه السلام فرمود: کودک شیرخوار من را بیاورید. سپس برای سیراب نمودن او که از تشنگی بی تاب شده بود رو به لشگر دشمن نمود و فرمود: ای مردم! اگر به من رحم نمی کنید به این کودک رحم نمایید. در این لحظه تیری توسط حرملة بن کاهل اسدی از سوی دشمن به سوی کودک پرتاب شد و کودک به شهادت رسید.
این صحنه یکی از دردناکترین لحظات روز عاشوراست و این نوزاد کوچک امام، گویاترین سند مظلومیت در پهنه کربلاست. آن سان که با شهادت خود این مظلومیت را به اثبات می رساند. چرا که در هیچ آئینی، خواه آسمانی باشد و خواه غیر آسمانی، نوزاد شیرخوار هیچ گناهی ندارد که کسی بخواهد با او دشمنی کند و یا او را بکشد و در هیچ نقطه ای از هستی و هیچ اندیشه ای کشتن نوزاد بی گناه را بر نمی تابد. از این رو با کشته شدن طفلی تشنه، که توان هیچ گونه دفاعی از خود نداشت. حجت بر دشمنان امام آنان تمام شد و شهادت علی اصغر علیه السلام با این وضع دلخراش، خونخواری دشمنان و مظلومیت بی شائبه عاشورائیان را به اثبات رسانید.
نماد دفاع از حق
در واپسین لحظه های نبرد بین امام و دشمن، در صحنه ای که امام آخرین رمق های خود را از دست می دهد، شمر بن ذی الجوشن به همراه گروهی پیاده برای به شهادت رسانیدن امام وارد گودال قتلگاه می شوند. در بین کودکان حرم، فرزندی یازده ساله از امام مجتبی علیه السلام به نام «عبدالله» وجود داشت. او با دیدن این صحنه به سوی امام دوید. امام به خواهرش زینب علیهاالسلام فرمود: او را نگهدار. اما آن کودک شجاع برای دفاع از جان عمو، به طرف میدان نبرد دوید و خود را به امام رساند و گفت: به خدا قسم، هرگز از عمویم جدا نمی شوم.
بحربن کعب، با شمشیر به سوی امام حمله برد ولی عبدالله دست خود را جلوی ضربه شمشیر او گرفت. دست عبدالله قطع گردید و از پوست آویزان شد. کودک فریادی برآورد. امام او را در آغوش کشید و فرمود: پسر برادرم! صبر کن تا تو هم به دیدار نیاکان وارسته ات بشتابی... . در این هنگامه، حرمله بن کاهل تیری به سوی او پرتاب کرد و عبدالله را در آغوش امام به شهادت رساند.
عبدالله که از کودکی در دامان عموی خود امام حسین علیه السلام پرورش یافته بود، به خوبی دفاع از حق را فرا گرفته و در برهه ای که حقیقت زیر گام های ناجوانمردی خُرد می شد، سفری را با امام به سوی دشت کربلا آغاز نمود و در هنگامه ای که خورشید حقیقت در پس ابرهای تیره ظلم و بیداد پرتوافشانی می کرد. به آفتاب حقیقت پیوست.
نماد معرفت
در مجلس یزید، آن جا که می رفت خطبه های روشن گرانه امام سجاد و حضرت زینب علیهماالسلام پرده از چهره منحوس یزید بردارد و بنیان حاکمیت فاسد او را فروپاشد، یزید عصبانی شده و با مشورت حاضران، تصمیم به قتل امام سجاد و حضرت زینب علیهماالسلام می گیرد. امام باقر علیه السلام که حدود چهار سال داشت به سخن آمد و شعله ای دوباره بر جان یزید انداخت. امام باقر علیه السلام فرمود: مشاوران تو برخلاف مشاوران فرعون نظر دادند زیرا آنان در مقام مشورت با فرعون درباره موسی و هارون گفتند: «أَرجِه وَ أخاهُ وَ أرسِل فِی المَدائِنِ حاشِرِینَ (اعراف/ 111) (او و برادرش را بازدار، و گردآورندگان را به شهرها بفرست). اما مشاوران تو نظر به قتل ما دادند که البته بی علت هم نیست.
یزید با چشمانی گرد شده از شگفتی چنین معرفتی در این کودک، پرسید: علت آن چیست؟
امام باقر علیه السلام فرمود: آنان فرزندانی پاک و حلال بودند و از درک کافی برخوردار. اما مشاوران تو نه آن درک را دارند و نه فرزندان حلالی هستند، زیرا پیامبران و فرزندان آن ها را فقط ناپاکان می کشند. یزید با شنیدن این سخن کوتاه و رسا، آبروی خود را رفته یافت و به ناچار سکوت کرد.
نماد ظلم ستیزی
یزید گر چه به سختی تلاش می کرد تا با به کارگیری حربه ای، برای یک بار هم که شده، اسیران کربلا را مغلوب خود سازد اما هر بار به گونه ای غیر قابل پیش بینی ناکام می ماند. پس چه باید می کرد؟ بهتر دید از راه درست و اظهار همدردی وارد شود و وانمود کند که گذشته ها را باید فراموش کرد. او که فکر می کرد راه حلی مؤثر به ذهنش آمده است برای عوض کردن فضا و ایجاد فضایی عاری از تشنج ـ لااقل برای خود ـ پسرش خالد را فراخواند و رو کرد به یکی از کودکان که «عمر» فرزند دیگری از امام مجتبی علیه السلام بود و با لبخندی مرموز به او گفت: با پسر من کُشتی می گیری؟ آن فرزند خردسال امام مجتبی علیه السلام که هرگز خاطره شهادت برادران، عمو و دیگر اعضای خانواده اش را از یاد نبرده بود، با بغضی سنگین در گلو، کوبنده پاسخ داد:
«ولکن إعطنی سکّینا و اعطه سکّینا ثم اقاتله» (نه [چرا کُشتی بگیریم] بهتر است خنجری به من و خنجری نیز به او بدهی تا با هم بجنگیم).
یزید از این پاسخ یکّه خورد و زیر لب غرّید: هَل تَلِدُ الحَیَّةَ اِلاّ الحَیَّةَ؟ شِنْشِنَةٌ اَعرِفُها مِن اَخْزَمَ (این خوی و عادتی است که از اخزم آن را سراغ دارم. آیا مار جز مار می زاید).
آری، این بار نیز سیاست های عوام فریبانه و مزوّرانه یزید با شکست روبه رو گردید و ظلم ستیزی فرزندی از خاندان اهل بیت علیهم السلام او را در دستیابی به اغراض پلیدش ناکام گذاشت.
نماد جانفشانی
طاهر دمشقی که از ندیمان دربار یزید بود و شب ها او را با شعر و داستان گویی سرگرم می کرد، درباره رخدادهای شب شهادت حضرت رقیه علیهاالسلام می گوید: «آن شب من پیش یزید بودم. او به من گفت:
طاهر! امشب از ترسِ کابوس های وحشتناک، قلبم به تپش افتاده است. سرم را روی زانویت بگذار و فجایعی را که من در گذشته کرده ام، برایم تعریف کن.
من سرش را روی زانو گذاشتم و از گذشته سیاهش برای او گفتم. تا این که پس از ساعتی به خواب رفت. ناگهان دیدم از خرابه، صدای شیون و ناله می آید. او در خواب بود و من در اندیشه جنایت های او که نگاهم به تشت طلایی افتاد که سر حسین علیه السلام در آن قرار داشت. گویا دیدم سر بریده، لب هایش به حرکت درآمد و گفت: «خداوندا! اینان، فرزندان و جگرگوشه های من هستند که این گونه از دنیا می روند.»
چون این منظره را دیدم، حالتی از ترس و غم در دلم افتاد که ناخودآگاه اشکم جاری شد. در همین هنگام صدای شیون از خرابه کنار کاخ بلند شد. یزید را رها کردم و به بالای کاخ آمدم. دیدم خرابه نشینان دورِ دخترکی را گرفته اند و خاک بر سر می ریزند و به شدت گریه می کنند. پس از دیدن این صحنه دردناک، پیش یزید برگشتم. دیدم او هم خواب زده شده است و با حالتی عجیب، به سر بریده نگاه می کند و از شدت ترس و ناراحتی، دندان هایش را بر هم می ساید و به خود می لرزد.
دوباره از سر بریده ندایی برخاست و این آیه را تلاوت کرد: «وَ سَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا اَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُون» (و به زودی کسانی که ظلم کردند، خواهند فهمید که به چه جایگاهی داخل خواهند شد).
ترس بر وجود یزید چیره گشته بود. در همان حالت ناراحتی از من پرسید: «این صدای گریه از کجاست؟» جریان را برای او گفتم. با عصبانیت فریاد کشید: «چرا سر پدرش را نزد او نمی برید؟» نگهبانان بی درنگ سر را درون طبقی گذاردند و به خرابه آوردند. دخترک با دیدن سر بریده پدر آن قدر گریست که جان داد.»
منبع:
پایگاه اینترنتی حوزه.
مسیحیان و بارگاه امید
مادری که مسلمان شد
جناب حجه السلام و المسلمین آقاى سید عسکر حیدرى ، از طلاب علوم دینیه حوزه علمیه زینبیه شام چنین نقل کردند:
روزى زنى مسیحى دختر فلجى را از لبنان به سوریه مى آورد. زیرا دکترهاى لبنان او را جواب کرده بودند.
زن با دختر مریضشش نزدیک حرم با عظمت حضرت رقیه علیه السلام منزل مى گیرد تا در آنجا براى معالجه فرزندش به دکتر سوریه مراجعه کند، تا اینکه روز عاشورا فرا مى رسد و او مى بیند مردم دسته دسته به طرف محلى که حرم مطهر حضرت رقیه علیه السلام آنجاست مى روند.
از مردم شام مى پرسد اینجا چه خبر است ؟ مى گویند اینجا حرم دختر امام حسین علیه السلام است . او نیز دختر مریضش را در منزل تنها گذاشته درب اطاق را مى بندد و به حرم حضرت علیه السلام مى رود. آنجا متوسل به حضرت رقیه علیه السلام مى شود و گریه مى کند، به حدى که غش مى کند و بیهوش مى افتد. در آن حال کسى به او مى گوید بلند شو برو منزل دخترت تنهاست و خدا او را شفا داده است . برخاسته به طرف منزل حرکت مى کند و مى رود درب منزل را مى زند، مى بیند دخترش دارد بازى مى کند.
وقتى مادر جویاى وضع دخترش مى شود و احوال او را مى پرسد، دختر در جواب مادر مى گوید وقتى شما رفتید دخترى به نام رقیه وارد اطاق شد و به من گفت بلند شو تا با هم بازى کنیم . آن دختر به من گفت : بگو بسم الله الرحمن الرحیم تا بتوانى بلند شوى و سپس دستم را گرفت و من بلند شدم دیدم تمام بدنم سالم است . او داشت با من صحبت مى کرد که شما درب را زدید، گفت : مادرت آمد. سرانجام مادر مسیحى با دیدن این کرامت از دختر امام حسین مسلمان شد.
نذر زن فرانسوی
جناب حجة الاسلام و المسلمین آقاى حاج شیخ محمد مهدى تاج لنگرودى (واعظ) صاحب تالیفات کثیره ، می گوید:
یکی از دوستان، که خود اهل منبر و خطابه است و مکرر به شام و زیارت قبر حضرت رقیه بنت الحسین علیهاالسلام رفته بود نقل میکرد:
در حرم حضرت رقیه علیهاالسلام زنی فرانسوی را دیدند که دو قالیچهی نفیس و گران قیمت را به عنوان هدیه به آستانهی مقدسه آورده است. مردم که میدانستند او فرانسوی و مسیحی است، از دیدن این عمل تعجب کردند که چه باعث شده است یک زن نامسلمان، به این جا آمده و هدیهای قیمتی آورده است! از او پرسیدند. جواب داد:
همان طور که میدانید من مسلمان نیستم، ولی وقتی که از فرانسه برای مأموریت به این جا آمده بودم، در منزلی که مجاور این آستانه بود، مسکن کردم. شب اولی که میخواستم استراحت کنم، صدای گریه و شیون شنیدم. چون آن صداها ادامه داشت و قطع نمیشد، پرسیدم: این گریه از کجاست؟ در جواب گفتند: این گریهها از جوار قبر دختری است که در این نزدیکی مدفون است. من خیال میکردم که آن دختر امروز مرده و امشب دفن شده است و پدر و مادر و سایر بستگان او نوحه سرایی میکنند ولی میگفتند: الان متجاوز از هزار سال است که از مرگ او میگذرد. بر شگفتی من افزوده شد که چرا مردم بعد از هزار سال این گونه ارادت به خرج میدهند. بعد معلوم شد این دختر با دختران عادی فرق دارد. او دختر امام است که پدرش را مخالفین و دشمنان کشتهاند و فرزندانش را به این جا که پایتخت یزید بوده است، به اسیری آوردهاند و این دختر در همین جا از فراق پدر جان سپرده و مدفون گشته است. بعد از این ماجرا، به این جا روی آوردم. دیدم مردم از هر سو عاشقانه میآیند و نذرها میکنند و هدیهها میآورند و متوسل میشوند.
محبت او، چنان در دلم جای گرفت که علاقهی زیادی به وی پیدا کردم. پس از مدتی برای زایمان مرا به بیمارستان بردند. پس از معاینه به من گفتند که کودک شما غیر طبیعی به دنیا میآید و ما ناچار به عمل جراحی هستیم. من همین که نام عمل جراحی را شنیدم، دانستم که در آستانهی مرگ قرار گرفتهام؛ خدایا چه کنم؟! خدایا! ناراحتم، گرفتارم، چه کنم؟! چاره چیست؟ چارهای جز توسل ندارم. به ناچار دست توسل به سوی این دختر دراز کردم و گفتم: خدایا! به حق این دختری که در اسارت کتک خورده و به حق پدرش که امام بر حق بوده و او را ظالمانه کشتهاند، قسم میدهم که مرا از این ورطهی هلاکت نجات دهی!
آن گاه خود این دختر را مخاطب قرار دادم و گفتم: اگر از هلاکت نجات یابم، دو قالیچهی قیمتی به آستانهات هدیه میکنم.
خدا شاهد است پس از نذر کردن و متوسل شدن، طولی نکشید که بر خلاف نظر پزشکان، بچه، به طور طبیعی متولد شد و از هلاکت نجات پیدا کردم و الان آمدهام که به نذرم عمل کنم
مممممممممممممممممممممممم
آخرین دیدار
آخرین دیدار
وداع امام حسین علیه السلام در روز عاشورا با اهل بیت علیهم السلام صحنه اى بسیار جانسوز بود، ولى آخرین صحنه دلخراش و جگر سوز، وداع ایشان با دخترى سه ساله بود . هلال بن نافع ، که از سربازان دشمن بود، مى گوید: من پیشاپیش صف ایستاده بودم . دیدم امام حسین علیه السلام ، پس از وداع با اهل بیت خود، به سوى میدان مى آید در این هنگام ناگاه چشمم به دخترکى افتاد که از خیمه بیرون آمد و با گامهاى لرزان ، دوان دوان به دنبال امام حسین علیه السلام شتافت و خود را به آن حضرت رسانید. آنگاه دامن آن حضرت را گرفت و صدا زد: « یا ابه ! انظر الى فانى عطشان » ؛ بابا جان ، به من بنگر، من تشنه ام. شنیدن این سخن کوتاه ولى جگر سوز از زبان کودکى تشنه کام ، مثل آن بود که بر زخمهاى دل داغدار امام حسین علیه السلام نمک پاشیده باشند. سخن او آنچنان امام حسین علیه السلام را منقلب ساخت که بى اختیار اشک از دیدگانش جارى شد. با چشمى اشکبار به آن دختر فرمود: « الله یسقیک فانه وکیلى » ؛ دخترم ! مى دانم تشنه هستى خدا ترا سیراب مى کند، زیرا او وکیل و پناهگاه من است . هلال مى گوید: پرسیدم این دخترک که بود و چه نسبتى با امام حسین علیه السلام داشت ؟ به من پاسخ دادند: او رقیه علیهاالسلام دختر سه ساله امام حسین علیه السلام است . (1) همچنین در بعضى روایات آمده است : حضرت سکینه علیهاالسلام در روز عاشورا به خواهر سه ساله اى (که به احتمال قوى همان رقیه علیهاالسلام باشد) گفت : بیا دامن پدر را بگیریم و نگذاریم برود کشته بشود. امام حسین علیه السلام با شنیدن این سخن بسیار اشک ریخت و آنگاه رقیه علیهاالسلام صدا زد: بابا! مانعت نمى شوم . صبر کن تا ترا ببینم. امام حسین علیه السلام او را در آغوش گرفت و لبهاى خشکیده اش را بوسید. در این هنگام آن نازدانه ندا در داد که : « العطش العطش ، فان الظما قد احرقنى »؛ بابا بسیار تشنه ام ، شدت تشنگى جگرم را آتش زده است . امام حسین علیه السلام به او فرمود: کنار خیمه بنشین تا براى تو آب بیاورم. آنگاه امام حسین علیه السلام برخاست تا به سوى میدان برود، باز هم رقیه دامن پدر را گرفت و با گریه گفت : « یا ابه این تمضى عنا؟ » ؛ بابا جان کجا مى روى ؟ چرا از ما بریده اى ؟ امام علیه السلام یک بار دیگر او را در آغوش گرفت و آرام کرد و سپس با دلى پر خون از او جدا شد. (2)
پی نوشت: 1) شیخ محمّد محمدى اشتهاردى، سرگذشت جانسوز حضرت رقیه علیهاالسلام، ص 22 به نقل از «الوقایع و الحوادث» محمد باقر ملبوبى، ج3، ص 192. 2) شیخ على فلسفى، حضرت رقیه علیهاالسلام، ص 550؛ سید محمد تقى مقدم، وقایع عاشورا، ص 455. منبع : ستاره درخشان شام حضرت رقیه علیهاالسلام، دختر امام حسین علیه السلام، حجة الاسلام شیخ على ربانى خلخالى. |
مممممممممممممممممممم
به یاد پدر
چشم به راه پدر
از کتاب سرور المومنین نقل شده است :
حضرت رقیه علیهاالسلام هر بار هنگام نماز، سجاده پدر را پهن مى کرد، و آن حضرت بر روى آن نماز مى خواند. ظهر عاشورا نیز، طبق عادت ، سجاده پدر را پهن کرد و به انتظار نشست . ولى پس از مدتى ، ناگهان دید شمر وارد خیمه شد.
رقیه علیهاالسلام به او گفت : آیا پدرم را ندیدى؟ شمر بعد از آنکه آن کودک را در کنار سجاده ، چشم به راه پدر دید، به غلام خود گفت : این دختر را بزن . غلام به این دستور عمل نکرد. شمر خود پیش آمد و چنان سیلى به صورت آن نازدانه زد که عرش خداوند به لرزه در آمد. (1)
به یاد لب تشنه پدر
عصر عاشورا که دشمنان براى غارت به خیمه ها ریختند، در درون خیمه ها مجموعا 23 کودک از اهل بیت علیهم السلام را یافتند.
به عمر سعد گزارش دادند که این 23 کودک ، بر اثر شدت تشنگى در خطر مرگ هستند.
عمر سعد اجازه داد به آنها آب بدهند. وقتى که نوبت به حضرت رقیه علیهاالسلام رسید آن حضرت ظرف آب را گرفت و دوان دوان به سوى قتلگاه حرکت کرد.
یکى از سپاهیان دشمن پرسید: کجا مى روى ؟ حضرت رقیه علیهاالسلام فرمود: بابایم تشنه بود. مى خواهم او را پیدا کنم و برایش آب ببرم.
او گفت : آب را خودت بخور. پدرت را با لب تشنه شهید کردند!
حضرت رقیه علیهاالسلام در حالیکه گریه مى کرد، فرمود: پس من هم آب نمى آشامم . (2)
همچنین در کتاب مفاتیح الغیب ابن جوزى آمده است که ، صالح بن عبدالله مى گوید:
موقعى که خیمه ها را آتش زدند و اهل بیت علیهم السلام رو به فرار نهادند، دخترى کوچک به نظرم آمد که گوشه جامه اش آتش گرفته ، سراسیمه مى گریست و به اطراف مى دوید و اشک مى ریخت . مرا به حالت او رحم آمد. به نزد او تاختم تا آتش جامه اش را فرو نشانم . همین که صداى سم اسب مرا شنید اضطرابش بیشتر شد. گفتم : اى دختر، قصد آزارت ندارم . بناچار با ترس ایستاد. از اسب پیاده شدم و آتش جامه اش را خاموش نمودم و او را دلدارى دادم .
یکمرتبه فرمود: اى مرد، لبهایم از شدت عطش کبود شده ، یک جرعه آب به من بده .
از شنیدن این کلام رقّتى تمام به من دست داد، ظرفى پر از آب به او دادم . آب را گرفت و آهى کشید و آهسته رو به راه نهاد. پرسیدم : عزم کجا دارى ؟
فرمود: خواهر کوچکترى دارم که از من تشنه تر است .
گفتم: مترس ، زمان منع آب گذشت ، شما بنوشید.
گفت : اى مرد سوالى دارم ، بابایم حسین علیه السلام تشنه بود، آیا آبش دادند یا نه ؟
گفتم : اى دختر! نه والله ، تا دم آخر مى فرمود: « اسقونى شربة من الماء ») یک جرعه آب به من بدهید) ، ولى کسى او را آبش نداد بلکه جوابش را هم ندادند.
وقتى که آن دختر این سخن را از من شنید، آب را نیاشامید، بعضى از بزرگان مى گویند اسم او حضرت رقیه خاتون علیهاالسلام بوده است . (3)
کودکى دامان پاکش شعله آتش گرفت گفت با مردى بکن خاموش دامان مرا
دامنش خاموش چون شد، گفت با مرد عرب کن تو سیراب از کرم این کام عطشان مرا
آب داد او را ولى گفتا نخواهم خورد آب تشنه لب کشتند این مردم عزیزان مرا
کنار پیکر خونین پدر
در کتاب مبکى العیون آمده است :
در شب شام غریبان (شب یازدهم)، حضرت زینب علیهاالسلام در زیر خیمه نیم سوخته ای ، اندکى خوابید. در عالم خواب مادرش حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام را دید. عرض کرد: مادر جان ، آیا از حال ما خبر دارى ؟
حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام فرمود: تاب شنیدن ندارم . حضرت زینب علیهاالسلام عرض کرد: پس شکوه ام را به چه کسى بگویم ؟
حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام فرمود:
من خود هنگامى که سر از بدن فرزندم حسین علیه السلام جدا مى کردند، حاضر بودم . اکنون برخیز و رقیه علیهاالسلام را پیدا کن.
حضرت زینب علیهاالسلام برخاست . هر چه صدا زد، حضرت رقیه علیهاالسلام را نیافت. با خواهرش ام کلثوم علیهاالسلام در حالیکه گریه مى کردند و ناله سر مى دادند، از خیمه بیرون آمدند و به جستجو پرداختند، تا اینکه نزدیک قتلگاه صداى او را شنیدند. آمدند کنار بدنهاى پاره پاره ، دیدند رقیه علیهاالسلام خود را روى پیکر مطهر پدر افکنده و در حالیکه دستهایش را به سینه پدر چسبانیده است درد دل مى کند.
حضرت زینب علیهاالسلام او را نوازش داد. در این وقت سکینه علیهاالسلام نیز آمد و با هم به خیمه بازگشتند. در مسیر راه ، سکینه علیهاالسلام از رقیه علیهاالسلام پرسید: چگونه پیکر پدر را پیدا کردی ؟ او پاسخ داد:
آن قدر پدر پدر کردم که ناگاه صداى پدرم را شنیدم که فرمود: بیا اینجا دخترکم، من در اینجا هستم .(4)
پی نوشت:
1) شیخ محمّد محمدى اشتهاردى، سرگذشت جانسوز حضرت رقیه علیهاالسلام، ص 26 به نقل از «حضرت رقیه علیهاالسلام»، ص 7.
2) همان، ص 29 به نقل از ثمرات الحیاة، ج 2، ص 38.
3) شیخ على فلسفى، حضرت رقیه علیهاالسلام، ص 13.
4) سرگذشت جانسوز حضرت رقیه علیهاالسلام، ص 27 .
مممممممممممممممممممممم
شمع سوزان خرابه شام در هاله ای از ابهام
شمع سوزان خرابه شام در هاله ای از ابهام گاهی درمورد وجود حضرت رقیه (سلام الله علیها) شبهات و تردیدهایی مطرح می شود که نام ایشان در اکثر کتب نیامده و یا نامهای مشترک و مشابهی در آنها به چشم می خورد که با توجه به آن نمی توان به طور حتم بر وجود دختری به این نام اطمینان داشت. البته این شبهات در بسیاری مقالات و کتب معتبر پاسخ داده شده و وجود نازنین این دردانه امام حسین علیه السلام با دلایل کافی ثابت شده است و ما در این نوشتار کوتاه قصد نداریم به اثبات وجود این عزیز بپردازیم بلکه دو موضوع را در این رابطه بررسی می کنیم، یکی سر منشا تشکیک در وجود این عزیز و دیگری بررسی کتب قرن هفتم به بعد در مورد حضرت رقیه سلام الله علیها.
سرمنشأ تشکیک نکته مهم در باب پذیرش یا عدم پذیرش پدیده های تاریخ این است که نمی توان با قطع و یقین اظهار نمود که اکثر مخالفان وجود حضرت رقیه سلام الله علیها در کربلا از روی عناد یا مشکل عقیدتی به ابراز آن پرداخته اند. و برخی از دلایلی که می توان به آن اشاره داشت به این شرح است:
1ـ کمبود امکانات نگارشی همانطور که در باب نگارش قرآن یکی از پیچیدگی های بحث بازگشت مسأله نگارش به نبود اسلوب مشخصی از قبیل نبود نقطه،علائم آوایی و حرکات و ... در نگارش بوده است، در بحث حاضر نیز این مشکل خود را به خوبی نشان می دهد. امام حسین (علیهالسلام) به دلیل شدت علاقه به پدر بزرگوار و مادر گرامیشان، نام همه فرزندان خود را فاطمه و علی میگذاشتند. این امر خود منشأ بسیاری از سهوِ قلمها در نگاشتن شرح حال زندگانی فرزندانِ امام حسین (علیهالسلام) گردیده است
2ـ کم توجهی به ثبت و ضبط جزئیات رویدادها
3ـ فشار حکومت بر سیره نویسان فشار حکومت بر سیره نویسان و وارد کردن اغراض سیاسی خود در نوشته جات یکی از دلائل مهم حقیقت پوشی تاریخی است.
4ـ فقر منابع تاریخی به دلیل تاخت و تازهای دوران مغول ها و... بسیاری از منابع اصیل تاریخی چه سنی و چه شیعه، یا به تاراج رفته و یا در جریان کتابخانه سوزی های بزرگ محو و نابود شده اند.
5ـ همنامی فرزندان امام امام حسین (علیهالسلام) به دلیل شدت علاقه به پدر بزرگوار و مادر گرامیشان، نام همه فرزندان خود را فاطمه و علی میگذاشتند. این امر خود منشأ بسیاری از سهوِ قلمها در نگاشتن شرح حال زندگانی فرزندانِ امام حسین (علیهالسلام) گردیده است.
بررسی کتب تاریخى قرن هفتم به بعد 1ـ قدیمىترین موّرخى که درباره این کودک به عنوان دختر امام حسین (علیه السلام) و قصّه او در شام سخن گفته است، مورّخ خبیر عماد الدین حسن بن علی بن محمّد طبرى، معاصر خواجه نصیر الدین طوسى در کتاب «کامل بهائى» است.(1) او مىنویسد: «زنان خاندان نبوّت، در حال اسیرى، حال مردانى را که در کربلا شهید شده بودند، بر پسران و دختران ایشان پوشیده مىداشتند و هر کودکى را وعده مىدادند که پدر تو به فلان سفر رفته است و بازمىآید؛ تا اینکه ایشان را به خانه یزید آوردند. دخترکى چهارساله بود. شبى از خواب بیدار شد و گفت: «پدر من حسین کجاست؟ این ساعت، او را در خواب دیدم که سخت پریشان بود.» زنان و کودکان همگی به گریه افتادند و صداى زارى از ایشان برخاست. یزید خفته بود، از خواب بیدار شد و از ماجرا سۆال کرد. خبر بردند که ماجرا چنین است. آن لعین در حال [و بىدرنگ] گفت: «بروند سر پدر[ش] را بیاورند و در کنار او نهند.» سپس آن سر مقدّس را آوردند و در کنار آن دختر چهار ساله نهادند. پرسید: «این چیست؟» گفتند: «سر پدر توست. آن دختر ترسید و فریاد برآورد و رنجور شد و در آن چند روز، جان به حق تسلیم کرد.» (2)
2ـ مرحوم شیخ عباس قمى نیز عین نقل طبرى را در منتهى الآمال (3) آورده و بیان کرده است که رقیه دختر امام حسین (علیه السلام) در کنار سر بریده بابا جان داد.
3ـ در چند کتاب دیگر که به اسامى آنها اشاره مىشود، به صورت مفصل مطرح شده است که امام حسین (علیه السلام)، دختر خردسالى به نام رقیه داشت که چهار سال از عمر مبارکش مىگذشت. شبى از خواب بیدار شد، در حالى که سخت پریشان به نظر مىرسید و جویاى پدر شد و پرسید: «پدرم کجاست که من هماکنون او را [در خواب] دیدم. سرانجام، سر بریده پدر را براى او آوردند. او با دیدن سر بریده، ناله و گریه سر داد؛ آنگاه لب کوچک خود را بر لبهاى پدر نهاد و گریه شدیدى کرد و از هوش رفت! هر چه تلاش کردند، به هوش نیامد، و این عزیز حسین (علیه السلام) در شام به شهادت رسید. (4)
4ـ محمّد حسن قزوینى به نقل از بعضى آثار اصحاب نقل کرده است که نام یکى از دختران امام حسین (علیه السلام) فاطمه صغرى بوده است (5) که همان رقیه باشد.
5ـ علّامه حائرى مىنویسد که بعضى مانند محمّد بن طلحه شافعى و دیگران از علماى اهل تسنّن و شیعه مىنویسند: «امام حسین (علیه السلام) داراى ده فرزند، [یعنى] شش پسر و چهار دختر بوده است.» سپس مىنویسد: «دختران او عبارتاند از: سکینه، فاطمه صغرى، فاطمه کبرى و رقیه علیهنّ السّلام.» و در ادامه مىگوید: «رقیّه پنج سال یا هفت سال داشت و در شام وفات کرد.» (6)
6ـمرحوم آیت اللّه حاج میرزا حبیب اللّه کاشانى از فقهاى گرانقدر اسلام، یکى از دختران امام حسین (علیه السلام) را رقیه دانسته و در منتخب التواریخ نیز چنین آمده است: آن دخترى که در خرابه شام از دنیا رحلت فرمود و شاید اسم شریفش رقیّه بود، از صبایاى (7) حضرت ابا عبد اللّه (علیه السلام) بوده است؛ چون مزارى موجود در خرابه شام، منسوب به این مخدّره و معروف است به مزار رقیه. (8)
7ـ عبد الوهّاب بن احمد شافعى مصرى، مشهور به شعرانى (متوفاى سال 937 ق) در کتاب المنن، باب دهم مىنویسد: «نزدیک مسجد جامع دمشق، بقعه و مرقدى وجود دارد که به مرقد حضرت رقیّه دختر امام حسین (علیه السلام) معروف است. بر روى سنگى واقع در درگاه این مرقد چنین نوشته است: «هَذا الْبَیْتُ بُقْعَةٌ شُرِّفَتْ بِآلِ النَّبِی وَبِنْتِ الْحُسَیْنِ الشَهِیدِ رُقَیَّةِ؛ این خانه، مکانى است که به ورود آل پیامبر و دختر امام حسین (علیه السلام) [حضرت] رقیّه شرافت یافته است.» (9)
8ـ ریاحین الشریعه نیز تحت عنوان «بانوان دشت کربلا» رقیه را یکى از دختران امام حسین (علیه السلام) دانسته است. (10) مرحوم آیت اللّه حاج میرزا حبیب اللّه کاشانى از فقهاى گرانقدر اسلام، یکى از دختران امام حسین (علیه السلام) را رقیه دانسته و در منتخب التواریخ نیز چنین آمده است: آن دخترى که در خرابه شام از دنیا رحلت فرمود و شاید اسم شریفش رقیّه بود، از صبایاى حضرت ابا عبد اللّه (علیه السلام) بوده است همچنین در اخبار الطوال دینورى، صفحه 262، ابصار العین فی انصار الحسین، صفحه 368، کشف الغمّه، جلد 2، صفحه 216، علائم، جلد امام حسین(علیه السلام)، صفحه 331، مصباح الحرمین، عبد الجبار بن زین العابدین اشکوئى و... نام رقیّه به عنوان دختر امام حسین (علیه السلام) آمده است. از مجموع آنچه گفتیم به خوبى براى انسان اطمینان حاصل مىشود که امام حسین (علیه السلام) دخترى به نام رقیه داشته است که با وضع دلخراش در خرابه شام جان داده است.
روایتی جانسوز همچین در هلال بن نافع می گوید: در میان دو صف لشگر (دشمن) ایستاده بودم، دیدم کودکی از حرم امام حسین علیه السلام بیرون آمد، امام به سوی میدان آمد، کودک با گام های لرزان دوان دوان خود را به امام علیه السلام رسانید دامن آن حضرت را گرفت و گفت: یا أبَه!اُنظُر اِلَیَّ فَإنّی عَطشانٌ(ای پدر به من بنگر و ببین من تشنه ام). این تقاضای جگرسوز ازآن کودک شیرین زبان مانند نمکی بود که بر زخم های امام علیه السلام پاشیده شد، به طوری که اشک از دیدگان حسین علیه السلام جاری گشت و فرمود: بُنَیَّه الله یُسقیکِ فَإنَّهُ وَکیلی(دخترم می دانم تشنه ای خداوند تو را سیرآب کند که او وکیل و پناهگاه من است). هلال گفت: پرسیدم این دختر کیست و با امام حسین علیه السلام چه نسبتی دارد؟ گفتند: او رقیه سلام الله علیها دختر سه ساله ی امام حسین علیه السلام بود.(11)
پی نوشت ها: (1)مرحوم شیخ عباس قمى درباره کتاب کامل بهائى مىنویسد: «کتاب کامل بهائى نوشته عماد الدین طبرى، شیخ عالم ماهر خبیر متدرّب نحریر متکلّم جلیل محدّث نبیل و فاضل فهّامه، کتابى پرفایده است که در سنه 675 ق تمام شده و قریب به 12 سال همّت شیخ مصروف بر جمعآورى آن بوده است؛ اگر چه در اثناى آن چند کتاب دیگر تألیف کرده است. سپس مىافزاید از وضع آن کتاب معلوم مىشود که نُسخِ اصول و کتب قدماى اصحاب نزد او موجود بوده است؛ از جمله کتاب «الهاویه فی مثالب معاویه» تألیف قاسم بن محمّد بن احمد مأمونى از علماى اهل سنّت. ر.ک: ستاره درخشان شام، همان، ص 15 و فوائد الرضویة، ص 111. (2) کامل بهائى، عماد الدین طبرى، قم، مکتبة المصطفوى، ج 2، ص 179. (3) منتهى الآمال، شیخ عباس قمى، چاپ اسلامیّة، ج 1، ص 316؛ همان، چاپ مۆسسة انتشارات هجرت، ج 1، ص 807. (4) نفس المهموم، شیخ عباس قمى، قم، انتشارات بصیرتى، و چاپ انتشارات مکتبة الحیدریة، اوّل، 1379 ش، ص 415 و 416؛ معالى السبطین، حائرى، بیروت، مۆسسة النعمان، 1412 ق، ج 2، ص 170؛ الدمعة الساکبة، محمّد باقر بهبهانى، بیروت، مۆسسة الاعلمى، ج 5، ص 141. (5) ریاض الاحزان، محمّد حسن قزوینى، ص 144، به نقل از: قصّه کربلا، ص 518. (6) معالى السبطین، همان، ج 2، ص 214؛ سرگذشت جانسوز حضرت رقیّه، ص 9، به نقل از ستاره درخشان شام، همان، ص 197. (7) دختران. (8) تذکرة الشهداء، ملا حبیب اللّه کاشانى، منتخب التواریخ، ص 299، به نقل از: ستاره درخشان شام، همان، ص 195 و 196. (9) سرگذشت جانسوز حضرت رقیّه، ص 53 و ستاره درخشان شام، همان، ص 13 - 14. (10) ریاحین الشریعه، محلّاتى، کتابفروشى اسلامیه، ج 3، ص 309. (11) سوگنامه ی آل محمّد ص340. منابع: سایت علقمه سایت راسخون ماهنامه مبلغان، سایت حوزه |
مممممممممممممممممممممممم
آن دم که من از ناقه افتادم و ...
کاروان از کوفه، راهی شام شد. مشکلات اسارت و دوری پدر، همچنان رقیه علیهاالسلام را می سوزاند. در بین راه که سختی بر دختر امام حسین علیه السلام فشار آورده بود. شروع به گریه و ناله کرد. و به یاد عزت و مقام زمان پدر، اشک ها ریخت. گویا نزدیک بود روحش پرواز کند و در آن بیابان به بابا بپیوندد.
یکی از دشمنان چون آن فریاد ضجه را شنید، به رقیه علیهاالسلام گفت: «اُسکُتی یا جاریة! فقد آذیتنی بِبُکائِک»؛ ای کنیز! ساکت باش، زیرا من با گریه تو ناراحت می شوم.
آن نازدانه بیشتر اشک ریخت. دیگر بار آن مرد گفت: «اُسکُتی یا بنتَ الخارجی»؛ ای دختر خارجی! ساکت باش.
حرفهای زجر دهنده آن مزدور، قلب دختر امام علیه السلام را شکست. رو به سر پدر نمود و گفت:
«یا ابتاه قَتَلوکَ ظُلماً و عُدواناَ و سَمُّوک بالخارجی»؛ ای پدر! تو را از روی ستم و دشمنی کشتند و نام خارجی را هم بر تو گذاردند.
پس از این جمله ها، آن مرد غضب کرد و با عصبانیت، رقیه علیهاالسلام را از روی شتر گرفت و از بالا بر روی زمین انداخت.
تاریکی شب بر همه محیط سایه افکنده بود. رقیه علیهاالسلام از ترس، شروع کرد به دویدن در آن تاریکی. سختی و خار و خاشاک زمین، پاهای کوچولوی او را مجروح نمود. و او با همه خستگی باز می دوید.
به نیمه شبی ز پی کاروان به دامن دشت کسی که پای برهنه دوید من بودم
همان زمان، قافله متوجه نیزه ای شد که سر امام حسین علیه السلام بر بالای آن بود. نیزه به زمین فرو رفته بود. دشمن هر چه سعی کرد که آن را در آورد، نتوانست.
زینب علیهاالسلام به هر سو می دوید. ناگهان چشمش به یک سیاهی افتاد. جلو رفت تا به آن رسید در آنجا یک زن را دید که سر کودکِ گمشده را به دامن گرفته است. رو به آن زن نمود و پرسید: شما کیستید؟! فرمود: «أنا أمُک فاطمة الزهراء، أظَنَنتِ إنّی أغفلُ عَن أیتامِ وَلَدی»؛ من مادر تو، فاطمه زهرا هستم. گمان می کنی من از یتیم های فرزندم غافلم!
رئیس قافله نزد امام سجاد علیه السلام آمد و سبب این ماجرا و حکایت را پرسید.
امام علیه السلام فرمود: یکی از بچه ها گم شده است تا او پیدا نشود، نیزه حرکت نخواهد کرد!
حضرت زینب علیهاالسلام با شنیدن این سخن، خود را از بالای شتر به روی زمین انداخت و ناله کنان به عقب برگشت تا گمشده را پیدا کند.
زینب علیهاالسلام به هر سو می دوید. ناگهان چشمش به یک سیاهی افتاد. جلو رفت تا به آن رسید در آنجا یک زن را دید که سر کودکِ گمشده را به دامن گرفته است. رو به آن زن نمود و پرسید: شما کیستید؟!
فرمود:«أنا أمُک فاطمة الزهراء، أظَنَنتِ إنّی أغفلُ عَن أیتامِ وَلَدی»؛ من مادر تو، فاطمه زهرا هستم. گمان می کنی من از یتیم های فرزندم غافلم! (1)
زینب علیهاالسلام، رقیه را گرفت و به کاروان رساند و قافله به راه افتاد. (2)
پی نوشت:
1) ناسخ التواریخ، ص 531.
2) داستان غم انگیز حضرت رقیه علیهاالسلام، ص 37 – 39.
منبع:
دویست داستان از فضایل، مصایب و کرامات حضرت زینب علیهاالسلام، عباس عزیزی، ص 140.
ممممممممممممممممممممم
از خرابه تا ملکوت
عبدالجبار بن زین العابدین الشکوئى در «مصباح الحرمین» مى نویسد:
طفل سه ساله امام حسین علیه السلام شبى از شبها پدر را در عالم رویا دید و از دیدارش شاد گردید و در ظل مرحمتش آرمید ولی فلک ستیزه جو، این لحظه استراحت را براى آن صغیره نتوانست ببیند. چون آن محترمه از خواب بیدار شد پدر خود را ندید. شروع به گریه کردن کرد. هر چه اهل بیت علیهم السلام او را تسلى دادند آرام نشد. سبب گریه از او پرسیدند، آن مظلومه در جواب گفت:
« أین أبى ایتونى بوالدى و قرّة عینى » ؛ کجاست پدر من ؟ بیاورید پدر مرا و نور چشم مرا.
پس آن مصیبت زدگان دانستند که آن یتیم پدر را در خواب دیده است ، هر چند تسلى دادند آرام نشد. خود اهل بیت نیز منتظر بهانه براى گریه بودند، لذا گریه سکوت شب را شکست . همه با آن صغیره هماواز شده مشغول گریه و زارى و ناله شدند. پس موهاى خود را پریشان نموده و سیلى بر صورتها مى زدند و خاک خرابه را بر سر خود مى ریختند، و صداى گریه ایشان چنان بلند گردید که به گوش یزید پلید کافر رسید. (1)
یزید سبب گریه اهل بیت علیهم السلام را پرسید و سر آن حضرت را به خرابه نزد آن صغیره فرستاد. وقتی اهل بیت دانستند که سر امام حسین علیه السلام را آورده اند، تماما به استقبال آن سر شتافتند و سر امام حسین علیه السلام را از ایشان گرفته و اساس ماتم را از سر گرفتند، بویژه زینب کبرى علیهاالسلام که پروانه وار به دور آن شمع محفل نبوت مى گردید. وقتی نظر آن دختر خردسال بر سر مبارک افتاد پرسید: ما هذا الراس ؟ (این سر کیست) گفتند: هذا رأس ابیک (این سر مبارک پدر توست). پس آن مظلومه، سر مبارک را از طشت برداشت و در برگرفت و شروع به گریستن نمود و گفت:
یا ابتاه! من ذا الذی خضبک بدمائک؟ (ای پدر! چه کسی تو را به خونت آغشته نموده است؟)
یا ابتاه! من ذا الذی قطع وریدک؟ (ای پدر! چه کسی رگ حلقوم تو را بریده است؟)
یا ابتاه! من ذا الذی ایتمنی علی صغر سنی؟ (ای پدر! چه کسی مرا در کودکی یتیم نموده است؟)
یا ابتاه! من بقی بعدک نرجوه؟ (ای پدر! پس از تو؛ به چه کسی امید داشته باشیم؟)
یا ابتاه! من للیتیمة حتی تکبر؟ (ای پدر! چه کسی برای یتیم است تا او بزرگ شود؟)
یا ابتاه! من للنساء الحاسرات؟ (ای پدر! چه کسی برای زنان حسرتکش باشد؟)
یا ابتاه! من للارامل المسبیات؟ (ای پدر! چه کسی برای بیوهزنان اسیر سرپرست باشد؟)
یا ابتاه! من للعیون الباکیات؟ (ای پدر! چه کسی برای چشمان گریان تسلی دهد؟)
یا ابتاه! من للغریبات الضایعات؟ (ای پدر! چه کسی برای زنان غریب و وامانده یاور باشد؟)
یا ابتاه! من للشعور المنشورات؟ (ای پدر! چه کسی برای موهای پریشان باشد؟)
یا ابتاه! من بعدک؟ واخیبتاه (ای پدر! چه کسی پس از توست؟ وای از ناامیدی)
یا ابتاه! من بعدک؟ وا غربتاه (ای پدر! چه کسی پس از توست؟ وای از غریبی)
یا ابتاه! لیتنی کنت لک الفداء (ای پدر! ای کاش من فدای تو میشدم)
یا ابتاه! لیتنی کنت قبل هذا الیوم عمیا (ای پدر! ای کاش من قبل از این روز نابینا بودم)
یا ابتاه! لیتنی وسدت الثری، و لا اری شیبک مخضباً بالدماء (ای پدر! ای کاش من میمردم و محاسن تو را آغشته به خون نمیدیدم ) (2)
مرحوم صدرالدین قزوینی در جلد دوم کتاب شریف «ثمرات الحیوة»، به سند خود آورده است : حضرت رقیه سلام الله علیها لب خود را بر لب پدرش امام حسین علیه السلام نهاد و آن حضرت فرمود :
« الیّ، الیّ، هلّمی، فأنا لک بالإنتظار » ( ای نور دیده! بیا بیا به سوی من، که من چشم به راه تو میباشم) ، و در اینجا بود که دیدند حضرت رقیه سلام الله علیها از دنیا رفت. (3)
پس این مظلومه آن قدر گریست که بیهوش شد. هنگامی که اهل بیت علیهم السلام آن مظلومه را حرکت دادند، دیدند که روح مقدسش از دنیا مفارقت کرده و در آشیان قدس در کنار جده اش فاطمه زهرا علیهاالسلام آرمیده است.
پی نوشت:
1) منتخب التواریخ، باب پنجم، ص 299.
2) رمز المصیبة، جلد3، ص 327.
3) سخن گفتن سر امام حسین علیه السلام در 120 محل، ص 59 .
منابع :
رمز المصیبة، جلد سوم، آیت الله موسوی ده سرخی.
ستاره درخشان شام حضرت رقیه علیهاالسلام، دختر امام حسین علیه السلام، حجة الاسلام شیخ على ربانى خلخالى.
ممممممممممممممممممممم
غمنامهی حضرت رقیه علیهاالسلام
حضرت رقیه علیهاالسلام در عاشورا
در بعضى روایات آمده است: حضرت سکینه علیها السلام در روز عاشورا به خواهر سه ساله اى (که به احتمال قوى همان رقیه علیه السلام باشد) گفت: بیا دامن پدر را بگیریم و نگذاریم برود کشته بشود(سلام الله علیها).
امام حسین علیه السلام با شنیدن این سخن بسیار اشک ریخت و آنگاه رقیه علیها السلام صدا زد: بابا! مانعت نمى شوم. صبر کن تا ترا ببینم (سلام الله علیها) امام حسین علیه السلام او را در آغوش گرفت و لبهاى خشکیده اش را بوسید. در این هنگام آن نازدانه ندا در داد که:
العطش العطش، فان الظما قدا احرقنى بابا بسیار تشنه ام، شدت تشنگى جگرم را آتش زده است. امام حسین علیه السلام به او فرمود: کنار خیمه بنشین تا براى تو آب بیاورم آنگاه امام حسین علیه السلام برخاست تا به سوى میدان برود، باز هم رقیه دامن پدر را گرفت و با گریه گفت: یا ابه این تمضى عنا؟
بابا جان کجا مى روى؟ چرا از ما بریده اى؟ امام علیه السلام یک بار دیگر او را در آغوش گرفت و آرام کرد و سپس با دلى پر خون از او جدا شد. (وقایع عاشورا سید محمد تقى مقدم ص 455 و حضرت رقیه علیه السلام تالیف شیخ على فلسفى ص 550)
آخرین دیدار امام حسین علیه السلام با حضرت رقیه علیهاالسلام
وداع امام حسین علیه السلام در روز عاشورا با اهل بیت علیهم السلام صحنه اى بسیار جانسوز بود، ولى آخرین صحنه دلخراش و جگر سوز، وداع ایشان با دخترى سه ساله بود که ذیلا مى خوانید:
هلال بن نافع، که از سربازان دشمن بود، مى گوید: من پیشاپیش صف ایستاده بودم. دیدم امام حسین علیه السلام، پس از وداع با اهل بیت خود، به سوى میدان مى آید در این هنگام ناگاه چشمم به دخترکى افتاد که از خیمه بیرون آمد و با گامهاى لرزان، دوان دوان به دنبال امام حسین علیه السلام شتافت و خود را به آن حضرت رسانید. آنگاه دامن آن حضرت را گرفت و صدا زد:
یا ابه! انظر الى فانى عطشان.
بابا جان، به من بنگر، من تشنه ام
شنیدن این سخن کوتاه ولى جگر سوز از زبان کودکى تشنه کام، مثل آن بود که بر زخمهاى دل داغدار امام حسین علیه السلام نمک پاشیده باشند. سخن او آنچنان امام حسین علیه السلام را منقلب ساخت که بى اختیار اشک از دیدگانش جارى شد. با چشمى اشکبار به آن دختر فرمود:
الله یسقیک فانه وکیلى. دخترم، مى دانم تشنه هستى خدا ترا سیراب مى کند، زیرا او وکیل و پناهگاه من است.
هلال مى گوید: پرسیدم این دخترک که بود و چه نسبتى با امام حسین علیه السلام داشت؟
به من پاسخ دادند: او رقیه علیها السلام دختر سه ساله امام حسین علیه السلام است. (سرگذشت جانسوز حضرت رقیه علیها السلام ص 22 به نقل از الوقایع و الحوادث محمد باقر ملبوبى ج 3 ص 192)
به یاد لب تشنه پدر آب نخورد!
عصر عاشورا که دشمنان براى غارت به خیمه ها ریختند، در درون خیمه ها مجموعا 23 کودک از اهل بیت علیه السلام را یافتند. به عمر سعد گزارش دادند که این 23 کودک، بر اثر شدت تشنگى در خطر مرگ هستند. عمر سعد اجازه داد به آنها آب بدهند. وقتى که نوبت به حضرت رقیه علیه السلام رسید آن حضرت ظرف آب را گرفت و دوان دوان به سوى قتلگاه حرکت کرد.
یکى از سپاهیان دشمن پرسید: کجا مى روى؟ حضرت رقیه علیه السلام فرمود: (سلام الله علیها) بابایم تشنه بود. مى خواهم او را پیدا کنم و برایش آب ببرم (سلام الله علیها)
او گفت: آب را خودت بخور. پدرت را با لب تشنه شهید کردند!
حضرت رقیه علیها السلام در حالی که گریه مى کرد، فرمود: پس من هم آب نمى آشامم
نیز در کتاب مفاتیح الغیب ابن جوزى آمده است که، صالح بن عبدالله مى گوید: موقعى که خیمه ها را آتش زدند و اهل بیت علیهم السلام رو به فرار نهادند، دخترى کوچک به نظرم آمد که گوشه جامه اش آتش گرفته، سراسیمه مى گریست و به اطراف مى دوید و اشک مى ریخت. مرا به حالت او رحم آمد. به نزد او تاختم تا آتش جامه اش را فرو نشانم. همین که صداى سم اسب مرا شنید اضطرابش بیشتر شد. گفتم: اى دختر، قصد آزارت ندارم. بناچار با ترس ایستاد. از اسب پیاده شدم و آتش جامه اش را خاموش نمودم و او را دلدارى دادم. یکمرتبه فرمود: اى مرد، لبهایم از شدت عطش کبود شده، یک جرعه آب به من بده. از شنیدن این کلام رقتى تمام به من دست داده ظرفى پر از آب به او دادم. آب را گرفت و آهى کشید و آهسته رو به راه نهاد. پرسیدم: عزم کجا دارى؟ فرمود: خواهر کوچکترى دارم که از من تشنه تر است. گفتم مترس، زمان منع آب گذشت، شما بنوشید گفت: اى مرد سوالى دارم، بابایم حسین علیه السلام تشنه بود، آیا آبش دادند یا نه! گفتم: اى دختر نه والله، تا دم آخر مى فرمود: (اسقونى شربه من الماء) مى فرمود: یک شربت آب به من بدهید، ولى کسى او را آبش نداد بلکه جوابش را هم ندادند.
وقتى که آن دختر این سخن را از من شنید، آب را نیاشامید، بعضى از بزرگان مى گویند اسم او حضرت رقیه خاتون علیه السلام بوده است. (حضرت رقیه علیها السلام شیخ على فلسفى ص 13)
کناره سجاده، چشم به راه پدر بود
از کتاب سرور المومنین نقل شده است: حضرت رقیه علیه السلام هر بار هنگام نماز، سجاده پدر را پهن مى کرد، و آن حضرت بر روى آن نماز مى خواند. ظهر عاشورا نیز، طبق عادت، سجاده پدر را پهن کرد و به انتظار نشست. ولى پس از مدتى، ناگهان دید شمر وارد خیمه شد.
رقیه علیه السلام به او گفت: آیا پدرم را ندیدى؟ شمر بعد از آنکه آن کودک را در کنار سجاده، چشم به راه پدر دید، به غلام خود گفت: این دختر را بزن. غلام به این دستور عمل نکرد. شمر خود پیش آمد و چنان سیلى به صورت آن نازدانه زد که عرش خداوند به لرزه در آمد.
محدث خبیر، مرحوم حاج شیخ عباس قمى ((قدس سره )) از کامل بهائى (ج 2 ص 179) نقل مى کند که: زنان خاندان نبوت در حالت اسیرى حال مردانى را که در کربلا شهید شده بودند بر پسران و دختران ایشان پوشیده مى داشتند و هر کودکى را وعده مى دادند که پدر تو به فلان سفر رفته است باز مى آید، تا ایشان را به خانه یزید آوردند. دخترکى بود چهار ساله، شبى از خواب بیدار شد و گفت: پدر من حسین علیه السلام کجاست؟ این ساعت او را به خواب دیدم. سخت پریشان بود. زنان و کودکان جمله در گریه افتادند و فغان از ایشان برخاست. یزید خفته بود، از خواب بیدار شد و از ماجرا سوال کرد. خبر بردند که ماجرا چنین است. آن لعین در حال گفت: بروند سر پدر را بیاورند و در کنار او نهند. پس آن سر مقدس را بیاوردند و درکنار آن دختر چهار ساله نهادند. پرسید این چیست؟ گفتند: سر پدر توست. آن دختر بترسید و فریاد بر آورد و رنجور شد و در آن چند روز جان به حق تسلیم کرد.
سپس محدث قمى (ره ) مى فرماید: بعضى این خبر را به وجه ابسط نقل کرده اند و مضمونش را یکى از اعاظم رحمه الله به نظم در آورده و من در این مقام به همان اشعار اکتفا مى کنم. (منتهى الامال، محدث قمى، ج 1 ص 317، چاپ علمیه اسلامیه)
قال رحمة الله:
یکى نو غنچه اى از باغ زهرا
بجست از خواب نوشین بلبل آسا
به افغان از مژه خوناب مى ریخت
نه خونابه، که خون ناب مى ریخت
بگفت: اى عمه بابایم کجا رفت؟
بد این دم دربرم، دیگر چرا رفت؟
مرا بگرفته بود این دم در آغوش
همى مالید دستم بر سر و گوش
بناگه گشت غایب از بر من
ببین سوز دل و چشم تر من
حجازى بانوان دل شکسته
به گرداگرد آن کودک نشسته
خرابه جایشان با آن ستمها
بهانه ى طفلشان سربار غمها
ز آه و ناله و از بانگ و افغان
یزید از خواب بر پا شد، هراسان
بگفتا کاین فغان و ناله از کیست
خروش و گریه و فریاد از چیست؟
بگفتش از ندیمان کاى ستمگر
بود این ناله از آل پیمبر
یکى کودک ز شاه سر بریده
در این ساعت پدر خواب دیده
کنون خواهد پدر از عمه خویش
و زین خواهش جگرها را کند ریش
چو این بشنید آن مردود یزدان
بگفتا چاره کار است آسان
سر بابش برید این دم به سویش
چو بیند سر بر آید آرزویش
همان طشت و همان سر، قوم گمراه
بیاورند نزد لشگر آه
یکى سر پوش بد بر روى آن سر
نقاب آسا به روى مهر انور
به پیش روى کودک، سر نهادند
ز نو بر دل، غم دیگر نهادند
به ناموس خدا آن کودک زار
بگفت: اى عمه دل ریش افگار
چه باشد زیر این مندیل، مستور
که جز بابا ندارم هیچ منظور
بگفتش دختر سلطان والا
که آن کس را که خواهى، هست اینجا
چو این بشنید خود برداشت سر پوش
چون جان بگرفت آن سر را در آغوش
بگفت: اى سرور و سالار اسلام
ز قتلت مر مرا روز است چون شام
پدر، بعد از تو محنتها کشیدم
بیابانها و صحراها دویدم
همى گفتند مان در کوفه و شام
که اینان خارجند از دین اسلام
مرا بعد از تو اى شاه یگانه
پرستارى نبد جز تازیانه
ز کعب نیزه و از ضرب سیلى
تنم چون آسمان گشته است نیلى
بدان سر، جمله آن جور و ستمها
بیابان گردى و درد و المها
بیان کرد و بگفت: اى شاه محشر
تو بر گو کى بریدت سر ز پیکر
مرا در خردسالى در بدر کرد
اسیر و دستگیر و بى پدر کرد
همى گفت و سر شاهش در آغوش
به ناگه گشت از گفتار خاموش
پرید از این جهان و در جنان شد
در آغوش بتولش آشیان شد
خدیو بانوان دریافت آن حال
که پر زد ز آشیان آن بى پر و بال
به بالینش نشست آن غم رسیده
به گرد او زنان داغدیده
فغان برداشتندى از دل تنگ
به آه و ناله گشتندى هماهنگ
از این غم شد به آل الله اطهار
دوباره کربلا از نو نمودار
بعضى گفته اند و شاید اتفاق افتاده باشد که در شب دفن آن دختر مظلومه اهل بیت اطهار علیه السلام، جناب ام کلثوم علیه السلام را دیدند که قرار و آرام ندارد و با ناله و ندبه به دور خرابه مى گردد و هر چه تسلى مى دهند آرام نمى یابد. از علت این بیقرارى پرسیدند، گفت: شب گذشته این مظلومه در سینه من بود، چون بیدار شدم دیدم که به شدت گریه مى کند و آرام نمى گیرد، از سببش پرسیدم، گفت: عمه جان، آیا در این شهر مانند من کسى یتیم و اسیر و دربدر مى باشد؟ عمه جان، مگر اینها ما را مسلمان نمى دانند، به چه جهت آب و نان را از ما مضایقه مى نمایند و طعام به ما یتیمان نمى دهند؟ این مصیبت مرا به گریه آورده و طاقت خوابیدن ندارم.
بپیچ اى قلم قصه شهر شام
که شد صبح عالم ز غصه چو شام
تو شیخا نمودى قیامت پدید
به مردم عیان گشته یوم الوعید
ز فرط بکا بر حسین شهید
چو یعقوب شد چشم خلقى سفید (مصباح الحرمین ص 371)
من طاقت شنیدن ندارم
در کتاب «مبکی العیون» آمده است که: در شب شام غریبان حضرت زینب (سلام الله علیها) در زیر خیمه نیم سوخته، اندکی به خواب فرو رفت. ناگاه در عالم خواب حضرت زینب(سلام الله علیها) مادر خود حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) را دید. او به مادر خویش عرض کرد:« مادرجان! آیا از حال ما خبر داری؟!»
حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) فرمودند: «من طاقت شنیدن ندارم». حضرت زینب(سلام الله علیها) عرضه داشت: «پس من شکوه و شکایت خویش را به چه کسی بگویم؟»
حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) فرمودند: «آن گاه که سر از تن فرزندم حسین (علیه السلام) جدا کردند، من حضور داشتم و شاهد این قضیه بودم. اینک از جای برخیز و حضرت رقیه (سلام الله علیها) را پیدا کن». حضرت زینب(سلام الله علیها) از خواب برخواست. رقیه (سلام الله علیها) را صدا می کرد، اما پاسخی نمی شنید. سرانجام با خواهرش حضرت ام کلثوم در حالی که گریه می کردند و ناله سر می دادند، از خیمه بیرون آمدند و برای پیدا کردن حضرت رقیه (سلام الله علیها) به راه افتادند. ناگاه در نزدیکی قتلگاه صدای حضرت رقیه (سلام الله علیها) را شنیدند. جلوتر آمدند تا اینکه به پیکرهای آغشته به خون رسیدند. در این هنگام مشاهده کردند که حضرت رقیه (سلام الله علیها) خود را بر روی پیکر پاک و مطهر پدر بزرگوارش حضرت امام حسین علیه السلام انداخته و در حالی که دستهایش را به سینه پدر چسبانده با او درد و دل می کند. حضرت زینب(سلام الله علیها) او را نوازش کرد. در این هنگام حضرت سکینه (سلام الله علیها) آمد و آنها با هم به خیمه گاه برگشتند. در بین راه حضرت سکینه (سلام الله علیها) از حضرت رقیه (سلام الله علیها) پرسید: «چگونه پیکر پدر را در این شب تیره و تار پیدا کردی؟!» حضرت رقیه (سلام الله علیها) پاسخ داد: «آنقدر پدر را صدا کردم و پدر پدر گفتم تا اینکه صدای پدرم را شنیدم که فرمود: «اینجا بیا، من اینجا هستم». (200 داستان از فضایل و کرامات حضرت زینب، ص 113).
سر امام حسین علیه السلام با رقیه علیهاالسلام سخن مى گوید:
در کتاب بحر الغرائب، جلد 2، قریب به این مضامین مى نویسد: حارث که یکى از لشگریان یزید بود گفت: یزید دستور داد سه روز اهل بیت علیه السلام را در دم دروازه شام نگاه بدارند تا چراغانى شهر شام کامل شود. حارث مى گوید: شب اول من به شکل خواب بودم، دیدم دخترى کوچک بلند و نگاهى کرد. دید لشگر از خستگى راه خوابیده اند و کسى بیدار نیست، اما فورا از ترسش بازنشست و باز بلند شد و چند قدم آمد به طرف سر امام حسین علیه السلام که بر درختى که نزدیک خرابه دم دروازه شام آویزان بود. آرى، به طرف آن درخت و سر مقدس آمد و از ترس برگشت، تا چند مرتبه. آخر الامر زیر درخت ایستاد و به سر مقدس امام حسین علیه السلام پایین آمد و در مقابل نازدانه قرار گرفت و رقیه سلام الله علیها گفت: السلام علیک یا ابتاه و امصیبتاه بعد فراقک و اغربتاه بعد شهادتک.
بعد دیدم سر مقدس با زبان فصیح فرمود: اى دختر من، مصیبت تو و رجز و تازیانه و روى خار مغیلان دویدن تو تمام شد، و اسیریت به پایان رسید. اى نور دیده، چند شب دیگر به نزد ما خواهى آمد آنچه بر شما وارد شده صبر کن که جز او مزد او شفاعت را در بردارد. حارث مى گوید: من خانه ام نزدیک خرابه شام بود، از اینکه حضرت به او فرموده بود نزد ما خواهى آمد منتظر بودم کى از دنیا مى رود، تا یک شبى شنیدم صداى ناله و فریاد از میان خرابه بلند است، پرسیدم چه خبر است؟ گفتند: حضرت رقیه علیها السلام از دنیا رفته است. (نقل از کتاب حضرت رقیه ص 26)
نیز حجت الاسلام صدر الدین قزوینى در جلد دوم کتاب شریف ثمرات الحیوه، به سند خود آورده است: حضرت رقیه علیه السلام لب خود را بر لب پدرش امام حسین علیه السلام نهاد و آن حضرت فرمود: الى، الى، هلمى فانا لک بالانتظار. یعنى اى نور دیده بیا بیا به سوى من، که من چشم به راه تو مى باشم، و در اینجا بود که دیدند حضرت رقیه علیها السلام از دنیا رفت. (سخن گفتن امام حسین علیه السلام در 120 محل ص 59)
ستاره درخشان شام پدر را در خواب مى بیند
صاحب ((مصباح الحرمین )) مى نویسد: طفل سه ساله امام حسین علیه السلام شبى از شبها پدر را در عالم رویا دید و از دیدارش شاد گردید و در ظل مرحمتش آرمید و فلک ستیزه جو، این وع استراحت را براى آن صغیره نتوانست ببیند. چون آن محترمه از خواب بیدار شد پدر خود را ندید. شروع به گریه کردن کرد. هر چه اهل بیت علیه السلام او را تسلى دادند آرام نشد. سبب گریه از او پرسیدند، آن مظلومه در جواب گفت: این ابى ابتونى بوالدى و قره عینى یعنى کجاست پدر من، بیاورید پدر مرا و نور چشم مرا. پس آن مصیبت زدگان دانستند که آن یتیم پدر را در خواب دیده است، هر چند تسلى دادند آرام نشد. خود اهل بیت نیز منتظر بهانه براى گریه بودند، لذا گریه سکوت شب را شکست. همه با آن صغیره هماواز شده مشغول گریه و زارى و ناله شدند. پس موهاى خود را پریشان نموده و سیلى بر صورتها مى زدند و خاک خرابه را بر سر خود مى ریختند، و صداى گریه ایشان چنان بلند گردید که به گوش یزید پلید کافر رسید.
به روایتى دیگر، طاهر بن عبدالله دمشقى گوید: من ندیم آن لعین بودم و اکثر شبها براى او صحبت مى کردم و او را مشغول مى نمودم. شبى نزد آن ملعون بودم و قدرى هم از شب گذشته بود، پس به من گفت: اى طاهر! امشب وحشت بر من غالب است و قلبم در تپش افتاده و دلم از غصه و حزن پر شده، بسیار اندوه و غصه دارم که حالت نشستن و صحبت کردن ندارم. بیا سر من را در دامن گیر و از افعال ناشایسته و گذشت من صحبت من و طاهر گوید: من سر نحس او را در دامن گرفتم. آن لعین به خواب رفت، و سر نورانى سیدالشهدا علیه السلام در آن وقت در طشت طلا در مقابل ما بود. چون ساعتى گذشت دیدم که ناگهان پرد گیان حرم محترم امام حسین علیه السلام از خرابه بلند شد. آن لعین در خواب و من در اندوه بودم، که آیا چه ظلم و ستم بود که یزید بدماب به اولاد بوتراب نمود؟
به طرف طشت نظر کرده دیدم که از چشمهاى امام حسین علیه السلام اشک جارى شده است، تعجب کردم، پس دیدم آن سر انور به قدر چهار ذراع گویا بلند شد و لبهاى مبارکش به حرکت آمده و آواز اندوهناک و ضعیفى از آن دهان معجز بیان بلند گردید که مى گفت: ((اللهم هولا اولادنا و اکبادنا و هولا اصحابنا)) یعنى خداوندا، اینان اولاد و جگر گوشه من هستند و اینها اصحاب منند
طاهر گوید: چون این حال را از آن حضرت مشاهده کردم وحشت و دهشت بر من غلبه کرد. شروع به گریه کردن کردم. به بالاى عمارت یزید آمدم که خرابه در پشت آن عمارت بود، خیال مى کردم شاید یکى از اهل بیت رسول خدا صلى الله علیه و آله فوت شده، که مرگ او باعث این همه ناله وندبه شده است. وقتى بالاى قصر رسیدم دیدم تمامى اهل بیت اطهار علیه السلام طفل صغیرى را در میان گرفته اند و آن دختر، خاک بر سر مى ریزد و با ناله و فغان مى گوید:
((یا عمتى و یا اخت ابى این ابى این ابى )). یعنى: اى عمه، واى خواهر پدر بزرگوار من، کجاست پدر من؟ کجاست پدر من؟
آنها را صدا زدم و از ایشان پرسیدم که چه پیش آمده که باعث این همه ناله و گریه شده است؟ گفتند: اى مرد، طفل صغیر سیدالشهدا علیه السلام پدرش را در خواب دیده، و اینک بیدار شده و از ما پدر خود را مى خواهد، هر چه به وى تسلى مى دهیم آرام نمى گیرد.
طاهر گوید: بعد از مشاهده این احوال دردناک، پیش یزید برگشتم. دیدم آن بدبخت بیدار شده به طرف آن سر، سر حسین بن على علیه السلام نگاه مى کند، و از کثرت وحشت و دهشت و خوف و خشیت، مانند برگ بید بر خود مى لرزد. در آن اثنا سر اطهر آن مولا به طرف یزید متوجه شده فرمود: اى پسر معاویه، من در حق تو چه بدى کرده بودم که تو با من این ستم و ظلم نمودى و اهل بیتم را در خرابه جا دادى؟
((ثم توجه الراس الشریف الى الله الخبیر اللطیف و قال: اللهم انتقم منه بما عامل بى و ظلمنى و اهلى (و سیعلم الذین ظلموا اى منقلب ینقلبون ))
یعنى سر مبارک شریف آن حضرت به سوى خداوند خبیر و لطیف توجه نموده و گفت: خداوندا، از یزید به کیفر رفتارى که با من کرده و به من و اهل بیت من ظلم نموده انتقام بگیر.
وقتى یزید این را شنید بدنش به لرزه در آمد و نزدیک بود که بندهایش از یکدیگر بگسلد.
پس از من سبب گریه اهل بیت علیهم السلام را پرسید و سر آن حضرت را به خرابه نزد آن صغیره فرستاد و گفت: سر را نزد آن صغیره بگذارید، باشد که با دیدن آن تسلى یابد. ملازمان یزید سر حضرت سیدالشهدا علیه السلام را برداشته به در خرابه آمدند. چون اهل بیت دانستند که سر امام حسین علیه السلام را آورده اند، تماما به استقبال آن سر شتافتند و سر امام حسین علیه السلام را از ایشان گرفته و اساس ماتم را از سر گرفتند، بویژه زینب کبرى علیه السلام که پروانه وار به دور آن شمع محفل نبوت مى گردید. پس چون نظر آن صغیره بر سر مبارک افتاد پرسید: ((ما هذا الراس؟)) این سر کیست؟ گفتند: ((هذا راس ابیک)) این، سر مبارک پدر توست. پس آن مظلومه آن سر مبارک را از طشت برداشت و در برگرفت و شروع به گریستن نمود و گفت: پدر جان، کاش من فداى تو مى شدم، کاش قبل از امروز کور و نابینا بودم، و کاش مى مردم و در زیر خاک مى بودم و نمى دیدم محاسن مبارک تو به خون خضاب شده است. پس این مظلومه دهان خود را بر دهان پدر بزرگوار خود گذاشت و آن قدر گریست که بیهوش شد.
چون اهل بیت (علیهم السلام) آن صغیره را حرکت دادند، دیدند که روح مقدسش از دنیا مفارقت کرده و در آشیان قدس در کناره جده اش فاطمه زهرا علیه السلام آرمیده است.
چون آن بى کسان این وضع را دیدند، صدا به گریه و زارى بلند کردند، و عزاى غم و زارى را تجدید نمودند
آن دخترى که در خرابه شام از دنیا رحلت فرموده و شاید اسم شریفش رقیه علیه السلام بوده، و از صبایاى خود حضرت سیدالشهدا علیه السلام بوده چون مزارى که در خرابه شام است منسوب به این مخدره و معروف به مزار رقیه علیها السلام است. (منتخب التواریخ، باب پنجم، ص 299)
دختر حضرت سیدالشهدا علیه السلام و وفات او در خرابه شام و مکالماتش با حضرت زینب علیها السلام و رحلت او و غسل دادن زینب و ام کلثوم علیه السلام او را و آن کلمات و اخبار که از آن صغیره نوشته اند، که سنگ را آب و مرغ و ماهى را کباب مى کند و معلوم است حالت حضرت زینب علیه السلام چه خواهد بود. نوشته اند آن دختر سه ساله بود بعضى نامش را زینب و بعضى رقیه علیه السلام و بعضى سکینه علیه السلام دانسته اند.
و عده اى نوشته اند به دستور یزید، عمارتى ساختند و واقعه روز عاشورا و حال شهدا و اسیرى اسرا را در آنجا نقش کردند و اهل بیت علیهم السلام را به آنجا وارد کردند، و اگر این خبر مقرون به صدق باشد حالت اهل بیت علیهم السلام و محنت ایشان را در مشاهدات این عمارات جز حضرت احدیت نخواهد دانست. (ناسخ التواریخ زندگانى حضرت زینب کبرى علیها السلام، ج 2، ص 456)
منبع:
ستاره درخشان شام حضرت رقیه سلام الله علیها