کرامات و مقامات عرفانی امام محمد جواد(ع)
کرامات و مقامات عرفانی امام محمد جواد(ع)
«محمد بن ریان» میگوید: مامون هر نیرنگی که داشت برای امام جواد علیهالسلام به کار برد (تا آن حضرت را آلوده و دنیا طلب جلوه دهد) ولی چیزی دستگیرش نشد. چون عاجز شد و خواست دخترش را برای زفاف نزد حضرت فرستد - دستور داد - دویست دختر از زیباترین کنیزان رومی و اندلسی را با بهترین لباسهای رنگارنگ و فاخر، زینت کرده و به هر یک از آنان جامی که در آن گوهری (مثلا یک سکهی طلا) بود داد، تا وقتی که حضرت جواد علیه السلام بر روی صندلی دامادی نشست، آن دختران یکی یکی به پیش آیند و آن گوهر را به حضرت تقدیم کنند و جامهایی از زر بر سر عروس و داماد بپاشند ولی امام جواد علیهالسلام به هیچ یک از آن دختران زیبا و گوهرها توجه نکرد. در همان مجلس یک نفر ترانهخوان و تارزن بود که «مخارق» نام داشت و دارای ریش بلندی بود، مامون او را طلبید و از او خواست کاری کند که امام جواد علیهالسلام از آن حالت معنوی بیرون آید و دلش به امور مادی سرگرم شود. صفحه 85 مخارق گفت: «اگر محمد بن علی به چیزی از امور دنیا مشغول باشد، من او را آن گونه که تو بخواهی به سوی دنیا میکشانم.» آنگاه در برابر امام جواد علیهالسلام آمد و نشست، نخست مانند الاغ عرعر کرد، سپس به زدن ساز و تار مشغول شد و اهل مجلس را به خود جلب کرد ولی امام جواد علیهالسلام ابدا به او توجه نکرد و حتی به چپ و راست خود هم نگاه نکرد. وقتی که دید آن ترانه خوان بیحیا دستبردار نیست، بر سر او فریاد کشید و فرمود، «ای ریش دراز! از خدا بترس.» مخارق از فریاد امام علیهالسلام آن چنان وحشتزده شد که ساز و تار از دستش افتاد و دستش فلج شد و تا آخر عمر خوب نشد. مامون جویای حال او شد، وی گفت: «هنگامی که ابوجعفر بر سر من فریاد کشید، آن چنان هراسان و وحشتزده شدم که از آن زمان وحشت و ترس همواره در وجود من هست و اصلا این حالت از وجود من بیرون نمیرود.»
کتاب .منبع. کرامات و مقامات عرفانی امام محمد جواد(ع)
ممممممممممممممممممممممم
اسحاق بن اسماعیل میگوید
: در همان سالی که علما و دانشمندان برای تحقیق از امامت امام جواد علیهالسلام به مدینه رفته بودند، من نیز همراه آنان بودم. و ده سوال نیز در کاغذی نوشته بودم تا از آن حضرت بپرسم و در آن سال همسرم حامله بود. با خود گفتم اگر امام علیهالسلام سوالات مرا پاسخ دهد معلوم میشود که او امام راستین شیعیان است، پس از او خواهم خواست که دعا کند تا فرزندم پسر باشد. پس از آن که علمای حاضر پاسخ سوالات خود را از امام دریافتند، برخاستم و کنار آن حضرت نشستم تا کاغذ سوالات را به او بدهم. همین که نظر امام به من افتاد بیدرنگ فرمود: «ای اسحاق! نام پسرت را احمد بگذار.» پس از بازگشت از سفر از همسرم پسری متولد شد که نام او را احمد گذاشتم.
منبع.کتاب کرامات و مقامات عرفانی امام محمد جواد(ع)
ممممممممممممممممممممممممممممم
اباصلت گوید:
امام رضا علیهالسلام پیش از شهادت، از وقایع شگفتی که هنگام دفن او پیش میآمد خبر داد که مو به مو ظاهر شد یعنی هنگامی که قبر امام علیهالسلام حفر شد آب جوشیدن گرفت و سراسر لحد را پر کرد و ماهیان ریزی در آن پدید آمد. من تکه نانی را که از امام علیهالسلام گرفته بودم ریز کردم و در آب ریختم. ماهیهای کوچک، نان را خوردند و آنگاه ماهی بزرگی پدید آمد و تمام ماهیهای ریز را خورد. چون ماهی بزرگ غایب شد دعاهایی را که از امام فرا گرفته بودم خواندم. در آن هنگام آب فروکش کرد. مامون تعجبزده گفت: «علی بن موسی پیوسته کرامات و عجایبی را در حال حیاتش به ما نشان میداد و اکنون نیز پس از مرگش عجایبی را نشان داد.» و آنگاه به من گفت: «آن دعاهایی را که خواندی به من تعلیم ده.» گفتم: «همهی آنها را فراموش کردهام.» و راست گفته بودم ولی مامون باور نکرد و مرا به زندان افکند و به مرگ تهدید نمود. مدت یک سال در زندان به سر بردم و دلم از اوضاع زمان تنگ شده بود، و شبی از ناراحتی نخوابیدم و تا صبح عبادت کرده و خدا را به حق اهلبیت سوگند دادم که مرا از زندان مامون رهایی بخشد. پس از طلوع فجر، هنوز مشغول دعا بودم که مولایم امام جواد علیهالسلام به زندان آمد و فرمود: «ای اباصلت! مثل این که دلت تنگ شده است؟» جواب دادم: «آری.» حضرت فرمود: «اگر دعاها و مناجاتی را که امشب انجام دادی قبلا نیز انجام داده بودی، خداوند زودتر نجاتت میداد، هم اینک بلند شو، خداوند تو را از این زندان خلاص کرد!» آنگاه با دستهای مبارکش بر غل و زنجیری که بر من بود زد و آنها را باز کرد. گفتم: «کجا برویم با آن که پاسبانها و نگهبانان در کنار در ایستادهاند، چگونه درهای بسته را باز کنیم؟» حضرت جوادالایمه فرمودند: «آنها تو را نمیبینند و دیگر نمیتوانند تو را دستگیر کنند. آنگاه دستم را گرفت و در برابر چشمان نگهبانانی که ما را میدیدند ولی قادر به سخن نبودند، مرا بیرون برد و فرمود: «اباصلت! میخواهی در کجا زندگی کنی؟» گفتم: «در خانهی خودم در هرات.» حضرت فرمودند: «عبای خود را به صورتت بپوشان.» آنگاه حضرت دست اباصلت را گرفت و در یک لحظه و با یک گام او را به هرات و آغوش خانوادهاش رسانید و فرمود: «دیگر مامون به تو دسترسی نخواهد داشت و ناگهان از چشم اباصلت پنهان و غایب شد.»
منبع.کتاب کرامات و مقامات عرفانی امام محمد جواد(ع)
مممممممممممممممممممممممممممممم
اباصلت میگوید:
چون حضرت رضا علیهالسلام به شهادت رسید، امام جواد علیهالسلام به من فرمود: «برخیز و از داخل خانه آب و تخت بیاور تا بر روی آن بدن مطهر پدرم را غسل دهم.» عرض کردم: «مولای من! در خانه تخت و آب نیست.» دوباره فرمود: «به اندرونی برو و آنچه را که دستور دادم بیاور.» من وارد شدم و با کمال بهت و ناباوری در آنجا تخت و آب آماده دیدم. پس آنها را نزد حضرت بردم و دامنم را بالا زدم تا آن جناب را در غسل دادن یاری دهم. فرمود: «از اینجا کنار برو! کسانی در این جا هستند که مرا در غسل دادن یاری میدهند.» من کنار رفتم تا آن که حضرت جواد علیهالسلام از غسل دادن بدن مطهر فارغ شد. سپس به من فرمود: «به اندرون خانه برو و زنبیلی را که در آن کفن و حنوط پدرم در آن است بیاور.» پس به اندرونی شدم و ناگاه در آنجا زنبیلی را یافتم که کفن و کافور داخل آن بود و هرگز قبلا آن را ندیده بودم. زنبیل را برداشته و خدمت امام علیهالسلام آوردم، آن حضرت بدن را حنوط و کفن کرد و سپس بر جنازهی پدر نماز خواند، آنگاه به من فرمود: «برو و تابوت را بیاور.» گفتم: «تابوت شکسته است آیا آن را برای اصلاح نزد نجار ببرم؟» فرمود: «برو از درون خانه تابوتی را که مهیاست بیاور.» چون رفتم، تابوتی در آنجا دیدم که قبلا ندیده بودم، پس آن را آوردم. حضرت جواد علیهالسلام جنازهی پدر را در میان آن نهاد و دو رکعت نماز بجا آورد. هنوز از نماز فارغ نگشته بود که تابوت به قدرت خدا از زمین جدا گشت و سقف خانه شکافته شد و تابوت به جانب آسمان پرواز کرد تا آنجا که از نظرها غایب شد. چون نماز حضرت به پایان رسید با اضطراب گفتم: «یابن رسول الله! اگر هم اکنون مامون بیاید و بدن آن حضرت را از من بخواهد چه کنم؟» فرمود: «آرام باش که بزودی مراجعت خواهد کرد، ای اباصلت! بدان که اگر پیغمبری در مشرق رحلت نماید و وصی او در مغرب وفات کند البته حقتعالی اجساد مطهر و ارواح منور ایشان را در اعلا علیین با یکدیگر جمع مینماید.» حضرت در این سخن بود که بار دیگر سقف شکافته شد و تابوت پایین آمد. آنگاه امام جواد علیهالسلام پدر شهیدش را از تابوت برگرفت و بار دیگر در بستر مرگ به گونهای خوابانید که گویا او را غسل ندادهاند و کفن نکردهاند. سپس فرمود: «اکنون در خانه را باز کن تا مامون داخل شود.» همین که در خانه را باز کردم مامون را دیدم که با اطرافیانش بر در خانه ایستادهاند و قصد ورود دارند. پس مامون با گریه و زاری وارد خانه شد و دستور داد تا جنازه را برای دفن، حرکت دهند.
منبع.کتاب کرامات و مقامات عرفانی امام محمد جواد(ع)
مممممممممممممممممممممممممممممم
محمد بن ریان –
که یکی از علاقه مندان به ایمه اطهار علیهم السلام است - حکایت کند :
ماءمون - خلیفه عباسی - در طی حکومت خویش ، نیرنگ و حیله های بسیاری به کار گرفت تا شاید بتواند امام محمد تقی علیه السلام را در جامعه بدنام و تضعیف کند .
ولیکن او هرگز به هدف شوم خود دست نیافت ، به این جهت نیرنگ و حیله ای دیگر در پیش گرفت .
روزی به ماءمورین خود دستور داد تا امام جواد علیه السلام را احضار نمایند؛ و از طرفی دیگر نیز دویست کنیز زیبا را دستور داد تا خود را آرایش کردند و به دست هر یک ظرفی از جواهرات داد ، که هنگام نشستن حضرت جوادالا یمه علیه السلام در جایگاه مخصوص خود ، بیایند و حضرت را متوجه خود سازند .
وقتی مجلس مهیا شد و زن ها با آن شیوه و شکل خاص وارد شدند ، حضرت کوچک ترین توجهی به آن ها نکرد .
چند روزی بعد از آن ، ماءمون شخصی به نام مخارق - که نوازنده و خواننده و به عبارت دیگر دلقک بود و ریش بسیار بلندی داشت - را به حضور خود فرا خواند .
هنگامی که مخارق نزد ماءمون قرار گرفت او را مخاطب قرار داد و گفت : ای خلیفه ! هر مشکلی را که در رابطه با مسایل دنیوی داشته باشی ، حل خواهم کرد .
و سپس آمد و در مقابل امام محمد جواد علیه السلام نشست و ناگهان نعره ای کشید ، که تمام اهل منزل اطراف او جمع شدند و او مشغول نوازندگی و ساز و آواز شد .
آن مجلس ساعتی به همین منوال سپری گشت ؛ و حضرت بدون کم ترین توجهی سر مبارک خویش را پایین انداخته بود و کوچک ترین نگاه و اعتنایی به آن ها نمی کرد .
پس نگاهی غضبناک به آن دلقک نوازنده نمود و سپس با آوای بلند او را مخاطب قرار داد و فرمود :
( اتق الله یا ذالعثنون ) از خدا بترس ؛ و تقوای الهی را رعایت نما .
ناگهان وسیله موسیقی که در دست مخارق بود از دستش بر زمین افتاد و هر دو دستش نیز خشک شد؛ و دیگر قادر به حرکت دادن دست هایش نبود .
و با همین حالت شرمندگی از آن مجلس ، و از حضور افراد خارج گشت ؛ و به همین شکل - فلج و بیچاره - باقی ماند تا به هلاکت رسید و از دنیا رفت .
و چون ماءمون علت آن را از خود مخارق ، جویا شد ، که چگونه به چنین بلایی گرفتار شد ؟
مخارق در جواب ماءمون گفت : آن هنگامی که ابوجعفر ، محمد جواد علیه السلام فریادی بر من زد ، ناگهان چنان لرزه ای بر اندام من افتاد که دیگر چیزی نفهمیدم ؛ و در همان لحظه ، دست هایم از حرکت باز ایستاد؛ و در چنین حالتی قرار گرفتم
منبع.کتاب چهل داستان و چهل حدیث از امام جواد (ع )
ممممممممممممممممممممممممممممممم
با کاروانی سفر میکردم و مسیولیت آماده کردن غذا و آب و هر چیز لازم را پذیرفته بودم .
این کار را به خاطر سیر کردن شکم خود و تنها نبودن در سفر قبول کرده بودم . مردم خوبی بودند. قبلا گفته بودند که حاضرند مرا رایگان به سفر ببرند ، اما نمیخواستم سربار آنان باشم . صبح زود حرکت کرده بودیم . نزدیک ظهر برای نماز و ناهار توقف کردیم . جای باصفایی بود ؛ آب و درختی داشت ؛ منظرهی خوبی دیده میشد و نماز خواندن و ناهار خوردن ، حال و صفای خاصی داشت . غذا را حاضر کردم و کاروانیان یکی پس از دیگری آمدند و سر سفره نشستند و خوردن را با « بسمالله » شروع کردند . بین آنان جوانی متین و باوقار دیده میشد که او را نمیشناختم ، اما محبت عجیبی نسبت به او در دلم احساس میکردم . پس از خوردن ناهار ، بلافاصله مشغول جمع کردن سفره شدم . تکههای نان و غذا را که کنار سفره ریخته بود جمع میکردم که آن جوان خوشسیما گفت : - آنها را جمع نکن . بگذار باشد ! چرا ! حیف است. مسلمان نباید اسراف کند. خدا در قرآن گفته که اسرافکنندگان را دوست ندارد ! جوان لبخندی زد و گفت : - این کار اسراف نیست. در بیابان و صحرا هر قدر که غذا کنار سفره بریزد نباید جمع کرد. نباید حیوانات صحرا را از آن محروم ساخت ؛ اما در خانه تمامی آنچه را کنار سفره ریخته باید جمع کرد ، زیرا مورد بیاحترامی قرار میگیرد . در برابر حرف حساب او جوابی نداشتم . وقتی به حاضران نگاه کردم . دیدم همه ، گفتههای او را با سر تایید میکنند . جوان برخاسته بود تا از آب جاری کنارمان وضو بگیرد . هنوز به حرفهای او فکر میکردم که سنگینی دستی را روی شانهام حس کردم . یکی از همسفران بود . گفت : - خسته نباشی ! - درمانده نباشی ! - میدانی او کیست ؟ - نه ولی جوان بسیار متین و مهربانی است . از اخلاقش خوشم آمد ! - او امام جواد است، فرزند امام رضا. عرق سردی بر پیشانیام نشست . دست و پایم سست شد . گفتم : - عجب ! پس چرا زودتر نگفتی ؟ مرا ببین که برایش از آیات قرآن دلیل میآوردم
منبع.کتاب حیات پاکان : داستانهایی از زندگی امام جواد علیه السلام
مممممممممممممممممممممممممم
مراسم شروع شده بود
و از پیش همه چیز تدارک دیده شده بود . ما هم به جشن عروسی دعوت شده بودیم و لحظهشماری میکردیم تا او را در لباس دامادی ببینیم . افراد دور تا دور مجلس نشسته بودند و خدمتکاران به پذیرایی از میهمانان مشغول بودند . دوستم که آن طرفتر نشسته بود خود را به من رساند و گفت : - ربان : چرا مضطربی ؟ - از کجا فهمیدی که اضطراب دارم ؟ - رنگ رخساره خبر میدهد از سر ضمیر ! چهرهات همه چیز را به خوبی بیان میکند . - دلم شور میزند ! - چرا ؟ - آرامشی که در میهمانی وجود دارد ، مثل آرامش قبل از طوفان است . این همه خدمتکار و این همه کنیز زیبارو را ببین ! ته دل خوشبین نیستم ! به دلت بد راه نده . فعلا از این میوههای تازه و خوشمزه بخور که جای دیگر نمیتوانی پیدا کنی . شاید هرگز پیش نیاید که دوباره به جشن عروسی دختر مامون دعوت شویم . مشغول خوردن میوه بودیم که عروس و داماد وارد شدند . بهبه ! چه جلال و جبروتی ! تاکنون او را چنین خوشلباس و آراسته ندیده بودم ! جوان بود و رشید ! لباس دامادی هم برازندهی آن قد و قامت رعنا بود ! به دوستم گفتم : - میبینی ؟ - آری . در این لباس خیلی زیباتر شده است . در همین هنگام که با هم صحبت میکردیم ، کنیزکان - که حدود صد نفر میشدند . با جامهای طلایی در دست برای خوشامدگویی و تبریک، میان مهمانان حرکت کردند . از چهرهی امام جواد علیهالسلام فهمیدم که ناراحت شده ، اما خشم خود را فرومیخورد . سرش را به زیر افکنده بود تا چشمش به نامحرمهای مجلس نیفتد . در همین گیرودار مردی که ریش بلندی داشت و در نواختن عود 5 ماهر بود ، برخاست و شروع به نواختن موسیقی و خواندن کرد . هاج و واج مانده بودم ! یک چشمم به امام بود و چشم دیگرم به خوانندهی ترانه . دوستم گفت : - عجب صدای خوبی دارد ! او کیست ؟ - نمیشناسیاش ؟ - نه . از کجا باید بشناسمش ! - او مخارق است ؛ نوازندهی دربار خلیفه . - عجب ! پس مخارق این است ! چرا خودش را به شکل دلقک درآورده ؟ ! - نمیدانم . حتما این هم از توطیههای مامون است . صدای سوت و کف بلند بود. هنوز یکی دو بیت بیشتر نخوانده بود که صدای داماد جوان - امام جواد - همه را سر جایشان میخکوب کرد : - از خدا بترس ، ای ریشدراز ! عود از دست مخارق به زمین افتاد و مثل مجسمهای ثابت و بیحرکت ماند . اصلا انتظار نداشت داماد جوان این گونه بر او فریاد بزند . مامون که دید مجلس عروسی دخترش دارد به هم میخورد ، کنیزها را به بیرون فرستاد و دست خشک شدهی مخارق را گرفت و او را بیرون برد تا بیشتر از این آبرویش نرود . آرامش به محفل بازگشته بود ، نگاهم به نگاه امام گره خورد . جلو رفتم و لبخندی زدم و عرض کردم : ان شاء الله مبارک است !
منبع.کتاب حیات پاکان : داستانهایی از زندگی امام جواد علیه السلام
مممممممممممممممممممممممممممممممممممممم
اول شیخ مفید و ابن شهر آشوب و دیگران روایت کردهاند
که چون حضرت جواد علیه السلام با ام الفضل زوجه خود از بغداد به مدینه مراجعت میفرمود چون به شارع کوفه به دار مسیب رسید فرود آمد و آن هنگام غروب آفتاب بود پس داخل مسجد شد و در صحن آنجا درخت سدری بود که بار نمیداد پس حضرت کوزه آبی طلبید و در زیر آن درخت وضو گرفت و ایستاد به نماز مغرب و (نماز) جماعت گذاشت و در رکعت اول بعد از حمد، سوره نصر و در ثانی حمد و توحید خواند و پیش از رکوع، قنوت خواند پس رکعت سوم را به جا آورد و تشهد و سلام گفت و از نماز فارغ شد. پس لحظه ای نشست و ذکر خدا به جا آورد و برخاست و چهار رکعت نافله مغرب به جا آورد پس تعقیب نماز خواند و دو سجده شکر به جا آورد و بیرون رفت. پس چون مردم نزد درخت آمدند دیدند که بار داده میوه نیکویی را پس تعجب کردند و از سدر آن خوردند یافتند شیرین است و دانه ندارد پس مردم با آن حضرت وداع کردند و به مدینه تشریف برد. و در مدینه بود تا زمان معتصم که آن حضرت را به بغداد طلبید در اول سال دویست و بیست و پنج و در بغداد توقف فرمود تا آخر ماه ذی القعده همان سال که وفات یافت و در پشت سر مبارک جدش امام موسی علیه السلام مدفون شد. و از شیخ مفید نقل شده که فرمود من از میوه آن درخت سدر خوردم و یافتم آن را بی دانه. (23)
دوم قطب راوندی روایت کرده از محمد بن میمون که در ایامی که حضرت جواد علیه السلام کودک بود و جناب امام رضا علیه السلام هنوز به خراسان نرفته بود سفری به مکه نمود من نیز در خدمت آن حضرت بودم چون خواستم مراجعت کنم خدمت آن حضرت عرضه داشتم که من میخواهم به مدینه بروم کاغذی برای ابوجعفر محمد تقی علیه السلام بنویسید تا من ببرم. حضرت تبسمی فرمود و نامه ای نوشت من آن را به مدینه آوردم و در آن وقت چشمان من نابینا شده بود پس (موفق خادم)، حضرت محمد تقی را آورد در حالی که در مهد جای داشت پس من نامه را به آن جناب دادم، حضرت به (موفق) فرمود که مهر از نامه بردار کاغذ را باز کن، پس (موفق) مهر از کاغذ برداشت و آن را گشود مقابل آن جناب پس حضرت آن را ملاحظه کرد آنگاه فرمود: ای محمد! احوال چشمت چگونه است؟ عرض کرم: یابن رسول الله! چشمم علیل شده و بینایی از او رفته چنانچه مشاهده میفرمایی، پس حضرت دست مبارک به چشمان من کشید از برکت دست آن حضرت چشمان من شفا یافت پس من دست و پای آن جناب را بوسیدم و از خدمتش بیرون آمدم در حالی که بینا بودم.
منبع کتاب .دانستنیهای امام جواد (ع)
ممممممممممممممممممممممممممممممم
بنابر آنچه که در تواریخ و روایات آمده است
، ظلم و جنایات خلفاء بنی العباس نسبت به اسلام و نیز اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام به مراتب بیشتر و خطرناکتر از ظلم و جنایات خلفاء بنی امیه بوده است .
بنی امیه به زور سرنیزه و شمشیر حکومت غاصبانه خود را نگه می داشتند و همگان متوجه خطر آن ها بودند .
ولی بنی عباس با مکر و حیله و تزویر جلو می رفتند؛ و با پنبه سر می بریدند و همه افراد متوجه خطر آن ها نمی شدند .
یکی از آن خلفاء ، ماءمون عباسی بود ، پس از آن که امام علی بن موسی الرضا علیهما السلام را مسموم و شهید کرد ، به علل و دلایل مختلف شیطانی دختر خود ، امالفضل را به ازدواج فرزند آن حضرت ، امام محمد جواد علیه السلام درآورد .
و از سویی دیگر هر لحظه به شیوه های گوناگون سعی در خورد کردن و تضعیف روحیه آن امام مظلوم را داشت ؛ ولی قضیه ، معکوس در می آمد که تاریخ شاهد این مدعی است ، و در ذیل به نمونه ای از آن شیوه ها اشاره می شود :
روزی ماءمون عباسی عده ای از علماء و حکما و قضات را جهت بحث با امام محمد جواد علیه السلام - که در سنین 9 سالگی بود - به دربار خود دعوت کرد ، که از جمله دعوت شدگان یحیی بن اکثم بود ، که با توطیه ای از قبل تعیین شده خطاب به ماءمون کرد و گفت :
یا امیرالمو منین ! آیا اجازه می فرمایی از ابوجعفر ، محمد جواد سو الی را جویا شوم ؟
ماءمون گفت : از خود حضرت اجازه بگیر .
یحیی بن اکثم ، امام جواد علیه السلام را مخاطب قرار داد و عرضه داشت : ای سرورم ! آیا اجازه می فرمایی که سو ال کنم ؟
حضرت جواد علیه السلام فرمود : آنچه می خواهی سو ال کن .
یحیی پرسید : نظر شما درباره شخصی که احرام حج بسته است و در حین احرام حیوانی را شکار کند ، چیست ؟
حضرت فرمود : منظورت چیست ؟
آیا حیوان را در داخل حرم و یا بیرون از آن شکار کرده است ؟
آیا عالم به مسیله بوده ، یا جاهل ؟
آیا از روی عمد و توجه آن را شکار کرده ؟
آیا به تکلیف رسیده بوده یا نابالغ بوده است ؟
آیا دفعه اول شکار او بوده و یا آن که به طور مکرر در حرم شکار انجام داده است ؟
و آیا شکار پرنده بوده ، یا غیر پرنده ؟
آیا شکار از حیوانات کوچک بوده ، یا از حیوانات بزرگ ؟
آیا در شب شکار کرده است ، یا در روز ؟
آیا در احرام عمره شکار کرده ، یا در احرام حجه الا سلام ؟
و آیا آن شخص از گناه خود پشیمان شده بود ، یا خیر ؟
با طرح چنین فرع هایی از مسایل ، یحیی بن اکثم متحیر و سرافکنده شد و عاجز و درمانده گشت ؛ و در میان تمام حضار خجالت زده و شرمسار گردید .
و چون جمعیت مجلس را ترک کردند و خلوت شد ، امام علیه السلام به تقاضای ماءمون ، جواب تمام فروع آن مسایل را به طور کامل بیان نمود .
سپس ماءمون خطاب به حضرت جوادالا یمه علیه السلام کرد و گفت : یاابن رسول الله ! اکنون شما سو الی را برای یحیی بن اکثم مطرح نما ، تا جواب آن را بگوید .
حضرت پس از اجازه از یحیی ، فرمود : بگو ، جواب این مسیله چگونه است :
شخصی در اول روز به زنی نگاه کرد؛ ولی نگاهش حرام بود .
و چون مقداری از روز گذشت ، آن زن بر این شخص حلال گشت .
وقتی ظهر شد زن حرام گردید؛ و نزدیک عصر نیز حلال شد .
هنگامی که خورشید غروب کرد ، زن دو مرتبه بر او حرام گشت .
همین که مقداری از شب گذشت حلال گردید .
و همچنین در نیمه شب آن زن بر او حرام گردید .
و در هنگام طلوع سپیده صبح نیز بر آن شخص حلال گشت ؟
یحیی گفت : سوگند به خدای یکتا ، جواب و علت آن را نمی دانم ، و چنانچه صلاح می دانی ، خودتان بیان فرما ؟
امام جواد علیه السلام فرمود : آن زن کنیز مردی بود ، که نگاه کردن دیگران به او حرام بود ، چون مقداری از روز سپری شد ، شخصی آن کنیز را خریداری نمود و بر او حلال شد ، هنگام ظهر کنیز را آزاد کرد و بر او حرام گردید .
پس چون عصر فرا رسید آن کنیز را به ازدواج خود درآورد؛ و نیز بر او حلال شد ، هنگام غروب خورشید زن را ظهار کرد و از جهت زناشویی بر او حرام گشت .
پس از گذشت پاسی از شب با پرداخت کفاره ظهار آن کنیز را محرم خود ساخت ؛ و در نیمه شب او را طلاق رجعی داد و باز بر او حرام گردید؛ و هنگام طلوع سپیده صبح نیز بدون جاری کردن صیغه عقد به او رجوع کرد و حلال گردید
منبع.کتاب چهل داستان و چهل حدیث از امام جواد (ع )
مممممممممممممممممممممممممممممممممم
مرحوم راوندی و دیگر بزرگان حکایت کرده اند :
روزی از روزها معتصم عباسی تعدادی از اطرافیان و وزیران خود را احضار کرد و در جمع آن ها اظهار داشت :
باید امروز شهادت و گواهی دهید که ابوجعفر ، محمد بن علی بن موسی الرضا امام جواد علیه السلام تصمیم شورش و قیام علیه حکومت من را دارد؛ و در این رابطه باید نامه هایی با مهر و امضاء تنظیم کنید .
پس از آن ، دستور داد تا حضرت جوادالا یمه علیه السلام را احضار نمایند ، و چون حضرت وارد مجلس خلیفه گردید ، معتصم آن حضرت را مخاطب قرار داد و گفت : شنیده ام می خواهی بر علیه حکوت من قیام و شورش کنی ؟
امام علیه السلام فرمود : به خدا قسم ، چنین کاری نکرده ام و قصد آن را هم نداشته ام .
معتصم گفت : خیر ، بلکه فلانی و فلانی و فلانی بر این کار شاهد و گواه هستند ، و سپس آن افراد را در مجلس احضار کرد و آن ها - به دروغ شهادت دادند و - گفتند : بلی ، صحیح است ، ای خلیفه ! ما شهادت می دهیم که محمد جواد علیه السلام تصمیم چنین کاری را دارد و این هم تعدادی نامه است که از دست بعضی دوستانش گرفته ایم .
در این هنگام حضرت دست های مبارک خود را به سوی آسمان بلند نمود و اظهار داشت : خداوندا ، اگر آن ها دروغ می گویند ، هم اینک هلاک و نابودشان گردان .
در همین حال تمام افراد متوجه شدند که ناگهان دیوارها و سقف به لرزه در آمد؛ و هرکس که از جای خود حرکت می کرد ، بر زمین می افتاد .
معتصم تا چنین حادثه خطرناکی را دید ، گفت : یاابن رسول الله ! من از آنچه انجام داده ام ، پشیمان هستم و توبه می کنم ، دعا کن خداوند این خطر را از ما برطرف گرداند .
آن گاه امام علیه السلام اظهار نمود : خداوندا ، این ساختمان و زمین را بر آن ها ساکن و آرام گردان ، خدایا تو خود بهتر می دانی که آنان دشمن تو و دشمن من می باشند .
پس ساختمان آرام گرفت و خطر برطرف شد .
منبع کتاب .چهل داستان و چهل حدیث از امام جواد (ع )
مممممممممممممممممممممممممممم
مرحوم شیخ مفید رضوان الله تعالی علیه حکایت نموده است :
روزی شخصی از حضرت جوادالا یمه ، امام محمد تقی علیه السلام سو ال شد : چرا اکثر مردم از مرگ می ترسند و و از آن هراسناک می باشند ؟
امام جواد علیه السلام در پاسخ اظهار داشت : چون مردم نسبت به مرگ نادان هستند و از آن اطلاعی ندارند ، وحشت می کنند .
و چنانچه انسان ها مرگ را می شناختند و خود را از بنده خداوند متعال و نیز از دوستان و پیروان و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام قرار می دادند ، نسبت به آن خوش بین و شادمان می گشتند و می فهمیدند که سرای آخرت برای آنان از دنیا و سرای فانی ، به مراتب بهتر است .
پس از آن فرمود : آیا می دانید که چرا کودکان و دیوانگان نسبت به بعضی از داروها و درمان ها بدبین هستند و خوششان نمی آید ، با این که برای سلامتی آن ها مفید و سودمند می باشد؛ و درد و ناراحتی آن ها را برطرف می کند ؟
چون آنان جاهل و نادان هستند و نمی دانند که دارو نجات بخش خواهد بود .
سپس افزود : سوگند به آن خدایی ، که محمد مصطفی صلی الله علیه و آله را به حقانیت مبعوث نمود ، کسی که هر لحظه خود را آماده مرگ بداند و نسبت به اعمال و رفتار خود بی تفاوت و بی توجه نباشد ، مرگ برایش بهترین درمان و نجات خواهد بود .
و نیز مرگ تاءمین کننده سعادت و خوش بختی او در جهان جاوید می باشد؛ و او در آن سرای جاوید از انواع نعمت های وافر الهی ، بهره مند و برخوردار خواهد بود
منبع.کتاب چهل داستان و چهل حدیث از امام جواد (ع )
مممممممممممممممممممممممممم
حسین بن محمد اشعری به نقل از پیرمردی به نام عبدالله زرین حکایت کند :
در مدتی که ساکن مدینه منوره بودم ، هر روز نزدیک ظهر حضرت جوادالا یمه علیه السلام را می دیدم که وارد مسجدالنبی می شد و مقداری در صحن مسجد می نشست ؛ و سپس قبر مطهر جدش ، حضرت رسول و نیز قبر شریف مادرش ، فاطمه زهرا علیها السلام را زیارت می نمود و نماز به جای می آورد .
روزی به فکر افتادم که مقداری خاک از جای پای مبارک آن حضرت را جهت تبرک بردارم .
پس به همین منظور - بدون این که چیزی به کسی اظهار کنم - فردای آن روز در انتظار ورود حضرت نشستم ؛ ولی بر خلاف هر روز ، مشاهده کردم که این بار سواره آمد تا جای پایی بر زمین نباشد و چون خواست از مرکب خویش فرود آید ، بر سنگی که جلوی مسجد بود قدم نهاد .
و چندین روز به همین منوال و کیفیت گذشت و من به هدف خود نرسیدم ، تا آن که با خود گفتم : هر کجا حضرت ، کفش خود را درآورد ، از زیر کفش وی چند ریگ یا مقداری خاک برمی دارم .
فردای آن روز متوجه شدم که امام علیه السلام با کفش وارد صحن مسجد شد؛ و مدتی نیز به همین منوال سپری شد .
این بار با خود گفتم : می روم جلوی آن حمامی که حضرت داخل آن می شود؛ و آن جا به مقصود خود خواهم رسید .
پس از سو ال و جستجو از این که امام جواد علیه السلام به کدام حمام می رود ؟
در جواب گفتند : حمامی در کنار قبرستان بقیع است ، که مال یکی از فرزندان طلحه می باشد .
لذا آن روزی که بنا بود حضرت به حمام برود ، من نیز رفتم و کنار صاحب حمام نشستم و با وی مشغول صحبت شدم ، در حالتی که منتظر قدوم مبارک حضرت جوادالا یمه علیه السلام بودم .
صاحب حمام گفت : چرا این جا نشسته ای ؟
اگر می خواهی حمام بروی ، بلند شو برو؛ چون اگر فرزند امام رضا علیه السلام بیاید ، دیگر نمی توانی حمام بروی .
در بین صحبت ها بودیم که ناگاه متوجه شدیم ، حضرت وارد شد و سه نفر نیز همراه وی بودند .
چون خواست از الاغ و مرکب خویش پیاده شود ، آن سه نفر قطعه حصیری زیر قدوم مبارکش انداختند تا آن حضرت روی زمین قرار نگیرد .
به حمامی گفتم : چرا چنین کرد و حصیر زیر پایش انداختند ؟ !
صاحب حمام گفت : به خدا قسم ، تا به حال چنین ندیده بودم و این اولین روزی بود که برای حضرت حصیر پهن شد .
در این هنگام ، با خود گفتم : من موجب این همه زحمت برای حضرت شده ام ؛ و از تصمیم خود بازگشتم .
پس چون نزدیک ظهر شد ، دیدم امام علیه السلام همانند روزهای اول وارد صحن مسجد شد و پس از اندکی نشستن مرقد مطهر جدش ، رسول اکرم و مادرش ، فاطمه زهراء علیها السلام را زیارت نمود؛ و سپس در جایگاه همیشگی نماز خود را به جای آورد و از مسجد خارج گردید
منبع.کتاب چهل داستان و چهل حدیث از امام جواد (ع )
مممممممممممممممممممممممممممم
روزی ماءمون - خلیفه عباسی - به همراه برخی از اطرافیان خود به قصد شکار عزیمت کرد .
پیش از آن که آنان از شهر خارج شوند ، در مسیر راه به چند کودک برخورد کردند که مشغول بازی بودند .
همین که بچه ها چشمشان به خلیفه عباسی و همراهانش افتاد ، همگی فرار کردند و کسی باقی نماند مگر یک نفر از آن ها که آرام در کناری ایستاد .
چون ماءمون چنین دید ، بسیار تعجب کرد از این که تمامی بچه ها هراسان فرار کردند و فقط یک نفرشان آرام ایستاده است و هیچ ترس و وحشتی در او راه نیافت .
پس با حالت تعجب نزدیک آن کودک 9 ساله رفت و نگاهی به او کرد و گفت : ای پسر ! چرا این جا ایستاده ای ؟
و چرا همانند دیگر بچه ها فرار نکردی ؟
آن کودک سریع اما با متانت و شهامت پاسخ داد : ای خلیفه ! دوستان من چون ترسیدند ، گریختند و کسی که خوش گمان باشد هرگز نمی هراسد .
و سپس در ادامه سخن افزود : اساسا کسی که مرتکب خلافی نشده باشد ، چرا بترسد و فرار کند ؟ !
و ضمنا از جهتی دیگر ، راه وسیع است و خلیفه با همراهانش نیز می توانند از کنار جاده عبور می نمایند؛ و من هیچ گونه مزاحمتی برای آن ها نخواهم داشت .
خلیفه با شنیدن این سخنان با آن بیان شیرین و شیوا ، از آن کودک خوش سیما در شگفت قرار گرفت ؛ و چون نام او را پرسید ؟
جواب داد : من محمد جواد ، فرزند علی بن موسی الرضا علیهما السلام هستم .
ماءمون با شنیدن نام او بر پدرش درود و رحمت فرستاد و به راه خود ادامه داد و رفت .
و چون مقداری از شهر دور شدند ، ماءمون کبکی را دید؛ پس باز شکاری خود را - که همراه داشت - رهایش کرد تا کبک را شکار کند و بیاورد؛ و چون باز شکاری پرواز کرد و رفت بعد از لحظاتی بازگشت در حالتی که یک ماهی کوچکی را - که هنوز زنده بود - به منقار خود گرفته بود .
با مشاهده این صحنه ، خلیفه و همراهانش بسیار در تعجب و حیرت قرار گرفتند .
و هنگامی که خلیفه ، ماهی را از آن باز شکاری گرفت ، از ادامه راه برای شکار منصرف گردید و به سمت منزل خود مراجعت کرد .
در بین راه ، دوباره به همان کودکان برخورد کرد و حضرت جواد علیه السلام نیز در جمع دوستانش مشغول بازی بود ، پس ماءمون جلو آمد و حضرت را صدا زد .
امام جواد سلام الله علیه پاسخ داد : لبیک .
ماءمون از حضرت پرسید : این چیست که من در دست گرفته ام ؟
حضرت جوادالایمه علیه السلام به اذن و قدرت پروردگار متعال لب به سخن گشود و اظهار نمود : خداوند متعال به واسطه قدرت بی منتها و حکمت بی دریغش ، آنچه را که در دریاها و زمین آفریده ، نیز در آسمان و هوا قرار داده است .
و این باز شکاری یکی از آن موجودات کوچک و ظریف را شکار کرده است تا خلیفه ، فرزندی از فرزندان رسول خدا صلی الله علیه و آله را آزمایش نماید و میزان اطلاعات و معلومات او را بسنجد .
خلیفه پس از شنیدن چنین سخنانی ، شیفته او گردید و گفت : حقیقتا که تو فرزند رضا و از ذریه رسول خدا هستی ؛ و سپس آن حضرت را در آغوش خود گرفت و مورد دلجویی و محبت قرار داد
منبع.کتاب چهل داستان و چهل حدیث از امام جواد (ع )
ممممممممممممممممممممممممممممممم
مرحوم شیخ صدوق و طبرسی و دیگر بزرگان به نقل از اباصلت هروی حکایت نمایند :
چون حضرت ابوالحسن ، علی بن موسی الرضا علیهما السلام توسط ماءمون عباسی به وسیله انگور زهرآلود مسموم شده و به منزل مراجعت نمود ، طبق دستور حضرت درب ها را بسته و قفل کردم و غمگین و گریان گوشه ای ایستادم .
ناگاه جوانی خوش سیما - که از هرکس به امام رضا علیه السلام شبیه تر بود - وارد حیاط منزل شد ، با حالت تعجب و حیرت زده جلو رفتم و اظهار داشتم : چگونه وارد منزل شدی ؛ و حال آن که درب منزل بسته و قفل بود ؟
جوان در پاسخ فرمود : آن کسی که مرا در یک لحظه از شهر مدینه به این جا آورده است ، از درب بسته نیز داخل می گرداند .
گفتم : شما کیستی و از کجا آمده ای ؟
فرمود : ای اباصلت ! من حجت خدا و امام تو هستم ، من محمد فرزند مولایت ، حضرت رضا علیه السلام می باشم .
و سپس آن حضرت مرا رها نمود و به سوی پدرش رفت ؛ و نیز به من دستور داد که همراه او بروم ، پس چون وارد اتاق شدیم و چشم امام رضا علیه السلام به فرزندش افتاد ، او را در آغوش گرفت و به سینه خود چسبانید و پیشانیش را بوسید .
ناگاه حضرت با حالت ناگواری بر زمین افتاد و فرزندش ، امام جواد علیه السلام او را در آغوش گرفت ؛ و سخنی را زمزمه نمود که من متوجه آن نشدم .
بعد از آن ، کف سفیدی بر لب های امام رضا علیه السلام ظاهر گشت و سپس فرزندش دست خود را درون پیراهن و سینه پدر کرد و ناگهان پرنده ای را شبیه نور بیرون آورد و آن را بلعید و حضرت رضا علیه السلام جان به جان آفرین تسلیم نمود .
پس از آن ، امام محمد جواد علیه السلام مرا مخاطب قرار داد و فرمود : ای اباصلت ! بلند شو و برو از انباری پستو ، صندوقخانه تختی را با مقداری آب بیاور .
عرض کردم : ای مولای من ! آن جا چنین چیزهایی وجود ندارد .
فرمود : به آنچه تو را دستور می دهم عمل کن .
پس چون وارد آن انباری شدم ، تختی را با مقداری آب که مهیا شده بود برداشتم و خدمت حضرت جواد علیه السلام آوردم و خود را آماده کردم تا در غسل و کفن آن امام مظلوم کمک کنم .
ناگاه امام جواد علیه السلام فرمود : کنار برو ، چون دیگری کمک من می کند؛ و سپس افزود : وارد انباری شو و یک دستمال بسته که درون آن کفن و حنوط است ، بیاور .
وقتی داخل انباری شدم بسته ای را - که تا به حال در آن جا ندیده بودم - یافتم و محضر امام جواد علیه السلام آوردم .
پس از آن که حضرت جواد علیه السلام پدرش سلام الله علیه را غسل داد و کفن کرد و بر او نماز خواند ، به من خطاب نمود و اظهار داشت : ای اباصلت ! تابوت را بیاور .
عرضه داشتم : فدایت گردم ، بروم نزد نجار و بگویم تابوتی را برایمان بسازد .
حضرت فرمود : برو داخل همان انباری ، تابوتی موجود است ، آن را بردار و بیاور .
وقتی داخل آن انباری رفتم ، تابوتی را که تاکنون ندیده بودم حاضر یافتم ، پس آن را برداشتم و نزد حضرت آوردم ؛ و امام جواد علیه السلام پدر خود را درون آن نهاد .
در همین لحظه ، ناگهان تابوت به همراه جنازه از زمین بلند شد و سقف اتاق شکافته گردید و تابوت بالا رفت ، به طوری که دیگر من آن را ندیدم .
به آن حضرت عرضه داشتم : یاابن رسول الله ! اکنون ماءمون می آید ، اگر جنازه را از من مطالبه نماید ، چه بگویم ؟
فرمود : ساکت و منتظر باش ، به همین زودی مراجعت می نماید .
و سپس افزود : هر پیامبری ، در هر کجای این عالم باشد ، هنگامی که وصی و جانشین او فوت می نماید ، خداوند متعال اجساد و ارواح آن ها را به یکدیگر می رساند .
در بین همین فرمایشات بود ، که دو مرتبه سقف شکافته شد و جنازه به همراه تابوت فرود آمد .
امام جواد علیه السلام جنازه را از داخل تابوت بیرون آورد و روی زمین به همان حالت اول قرار داد و فرمود : ای اباصلت ! اینک برخیز و درب منزل را باز کن .
پس هنگامی که درب منزل را باز کردم ، ماءمون به همراه عده ای از اطرافیان خود با گریه و افغان وارد شدند؛ و پس از آن که ماءمون لحظه ای بر بالین جنازه نشست ، دستور دفن حضرت را صادر کرد و تمام آنچه را که حضرت وصیت کرده بود ، یکی پس از دیگری انجام گرفت .
پس از پایان مراسم دفن ، یکی از وزراء ، به ماءمون گفت : علی بن موسی الرضا علیهما السلام با این کار که آبی در قبر نمایان شد و سپس ماهی های ریزی آمدند و بعد از آن ماهی بزرگی ظاهر گشت و آن ماهیان کوچک را بلعید ، خبر می دهد که حکومت شما نیز چنین است که شخصی از اهل بیت رسول خدا صلوات الله علیه می آید؛ و شماها را نابود می گرداند .
و ماءمون حرف او را تصدیق کرد .
پس از آن ، ماءمون دستور داد تا مرا زندانی کردند و چون یک سال از زندان من گذشت ، خیلی اندوهناک شدم و از خداوند متعال خواستم که برایم راه نجاتی پیدا شود .
پس از گذشت زمانی کوتاه ، ناگهان امام محمد جواد علیه السلام وارد زندان شد و دست مرا گرفت و از زندان بیرون آمدیم ؛ و بعد از آن به من فرمود : ای اباصلت ! نجات یافتی ، برو که دیگر تو را پیدا نخواهند کرد .
منبع.کتاب چهل داستان و چهل حدیث از امام جواد (ع )
ممممممممممممممممممممممممممممممم