فضایل و کرامات امام رضا (ع)(بخش اول)
بخش اول از معجزات، کرامات وفضایل امام رضا (ع)
فضایل و کرامات امام رضا (ع)(بخش اول)
شب سوم صفر 1377 دخترى در حدود شانزده سالگى که از نصف بدن شل بود شفا یافت
چنانچه مرحوم ثقة الاسلام حاج شیخ على اکبر مروج الاسلام فرمود:
در شب مذکور هنگام سحر قبل از اذان صبح از دارالسیاده مبارکه خواستم براى نماز به مسجد گوهرشاد بروم یک نفر از خدمتگذاران دارالسیاده که سید جلیلى بود و با حقیر دوستى داشت گفت من امشب در اینجا مواظب خدمت بودم پشت پنجره نقره که در بالا سر مبارک حضرت است دخترى دیدم افتاده و پاهاى او دراز است .
من باو گفتم اى زن اى دختر چنین بى ادبانه پاهاى خود را در این جا دراز مکن بعضى زنها که نزد او بودند گفتند این بیچاره شل است و قدرت ندارد پاهاى خود را جمع کند لذا از او گذشتم و اینک در این هنگام سحر آمدم او را ندیدم .
از بعضى زنها که در آنجا بودند پرسیدم این دختر شل کجاست و چه شد.
گفتند حضرت رضا (ع ) او را شفا داد و خود با کسانش رفتند.
از این در مرانم اى امام بحق
مرانم بخوانم اى امام بحق
ترا حق زهراى اطهر قسم
مدد کن بجانم اى امام بحق
مران از درت ایشه ملک طوس
به پروردگارم اى امام بحق
امیدم به توست اى امام رئوف
چو نامه سیاهم اى امام بحق
اسیر و گرفتار اندر فتن
نظر کن بحالم اى امام بحق
بدادم برس موقع انتظار
چو در انتظارم اى امام بحق
شفاعت نمااى شه با کرم
به نزد خدایم اى امام بح
منبع.کتاب کرامات الرضویه (ع )|
ممممممممممممممممممم
سوگند دادن امام رضا به جان فاطمه
دو برادر، یکى نیکوکار و دیگرى بد رفتار بود که مردم از دست و زبان آن برادر بد، ناراحت بودند و به برادر دیگرش شکایت مى کردند؛ تا این که برادر نیکوکار قصد زیارت حضرت رضا (علیه السلام) به همراه جماعتى داشت .
برادرى هم که بد بود، همراه با زائران حضرت على بن موسى الرضا(علیه السلام) قصد رفتن به مشهد را کرد. ولى طبق عادت همیشگى اش زوار امام رضا(علیه السلام) را اذیت مى کرد، تا در یکى از منزلهاى وسط راه مریض شد و از دنیا رفت . همه از فوت او خوشحال شدند، ولى برادر خوب به خاطر غیرت برادرى ، او را غسل و کفن کرد و همراه خود آورد و در حرم امام هشتم (علیه السلام) طواف داد و دفن کرد.
شب شد در عالم رؤ یا برادر را در باغى بسیار مجلل با لباسهاى استبرق در کمال شادى و نعمت دید. پرسید: چه شد که به این مرتبه و مقام رسیدى ؟ تو که داراى اعمال نیک نبودى . گفت : اى برادر وقتى قبض روح شدم ، جانم را به سختى گرفتند، هنگام غسل ، آب براى من آتش ، و کفن پاره اى از آتش حتى مرکب من آتش و دو ملک هم با عمود آتشین مرا عذاب مى کردند. تا به صحن مطهر حضرت رضا (علیه السلام) که رسیدیم ، آن دو ملک دور شدند و عذاب از من برداشته شد. همین که مرا وارد حرم کردند، دیدم حضرت رضا (علیه السلام) بر بلندى نشسته اند و توجه به زوار خود دارد. من از حضرتش درخواست شفاعت کردم .
پوزش طلبیدم ، به من عنایتى نفرمودند. همین که مرا بالاى سر حضرت بردند، پیرمرد نورانى دیدم ، به من فرمود: برو از حضرت طلب شفاعت کن ، و الا اگر تو را از این حرم بیرون ببرند، همان عذاب است . گفتم : اى پیرمرد، من از امام رضا(علیه السلام) کمک طلبیدم ، حضرت اعتنایى نکردند. فرمود: ((او را به حق مادرش زهرا(سلام الله علیها) قسم بده ))که هرگز از در خانه اش رد نخواهى شد. این مرتبه که امام رضا (علیه السلام ) را به حق مادرش زهرا (سلام الله علیها) قسم دادم ، آن دو ملایکه عذاب رفتند و دو فرشته رحمت آمدند، مرا به این مقام و نعمت رسانیدند
منبع.کتاب ۳۶۰ داستان از فضایل مصائب و کرامات فاطمه زهرا (س)
عباس عزیزى
مممممممممممممممممممممممممممممم
نام شفاء یافته: هاجر اسکندریان
- اهل نودهی چناران
- نوع بیماری: سکته
تاریخ شفاء: 25 / 9 / 1375
چشمهایش به گودی نشسته و صورت رنگ پریدهاش را هاله از غم گرفته بود و نیاز در چهرهاش موج میزد. با کمک خواهرش سعی داشت خود را به داخل حرم برساند، با خستگی زیاد پاهایش را که دیگر رمقی نداشت و به دنبال خود میکشید، اعضای محزون خانواده او را همراهی میکردند. پدر لباس سیاه به تن داشت با چشمانی گریان به دختر نوجوان خود مینگریست و اندیشهی این که چگونه طوفان حوادث نهالی را که پانزده بهار بیشتر ندیده بود این چنین درهم شکسته قلبش را میفشرد.
هاجر با دیدن ضریح مطهر حضرت رضا علیهالسلام احساس کرد مرغ محبوس جانش میخواهد با بالهای لرزان به پرواز در آید تا پرپر زنان کعبهی دل را طواف کند. و انعکاس آن را در میان دل شکسته آیینه هایی که بری از غبار ریب و ریا ضریح مطهر را در آغوش گرفتهاند نظارهگر باشد، نگین چشمانش پر از اشک شد، رشتهی حاجات خود را به ضریح گره زد، دلش میخواست با زبان جسم خاکیاش هم با امام سخن
بگوید، اما قادر به تکلم نبود.
از صمیم قلب آرزو کرد که خدا همهی بیماران را شفاء بدهد. پلک هایش را روی هم گذاشت. قطرات اشک از گوشهی چشمانش سر خورد.
همه چیز از دو ماه پیش شروع شده بود. هنگامی که طبل مرگ، فراق مادر را به صدا درآورد و طومار زندگی او را در هم پیچید نور امید در دل اهل خانه خاموش شد. این اتفاق ناگوار بر روی همهی افراد خانواده تاثیر گذاشت، اما سختترین ضربه را هاجر دید.
درست هفتمین روزی بود که مادر به جمع رفتگان پیوسته و سینهی سرد قبرستان پذیرای جسم بیروح او شده بود. نور کم خورشید با هجوم ابرهای سیاه به کلی محو شده بود و گویی آسمان هم در غم از دست دادن مادر با آنان ابراز همدردی میکرد. سکوت حزن انگیز گورستان را ضجهی فرزندان درهم شکست. دستان هاجر مادر را جست و خاکهای باران خوردهای که مادر عزیزش را در بر گرفته بود مشت میکرد و بر سر میریخت. سپس با سر انگشتانی لرزان گریبان میدرید. کاروان اشکی که از چشمانش سرازیر بود مزار مادر را نشانه میرفت، ناگهان زمین و زمان از حرکت باز ایستادند و دختر از خود بیخود شد و با فریادی که از عمق دل شکستهاش بر میخاست مادر را صدا زد و مدهوش بر زمین غلتید و نقش زمین شد. گویی کوه غمی که بر دوش داشت در یک آن جسم رنجور و نحیفش را خرد کرد و در هم کوبید. وقتی به هوش آمد قسمتی از بدنش دیگر تحرکی نداشت و قادر به تکلم نیز نبود آرزو کرد کاش همهی این اتفاقات یک خواب باشد و باز دستان پر مهر و محبت مادر گونههایش را نوازش دهد و با صدایی ملایم و دلنشین بگوید: هاجر، دخترم! بلند شو چقدر میخوابی!
بار دیگر بر لبان دختر لبخندی شیرین نقش بندد و گلهای امیدش را با مهر لطیف شکوفا و شاداب کند. اما افسوس که او باید این واقعیت تلخ را تحمل
کند و در حسرت نوازش های مادر باقی بماند. نگاه هاجر روی چشمان مملو از غم و اشک پدر که از دور ناظر او بود افتاد. پیرمرد زمزمه میکرد:
یا امام غریب اگه بچمو شفاء بدی همه عمر نوکریت رو میکنم میشه یه مرتبه دیگه دخترم حرف بزنه و راه بره؟ میشه بازم وقتی از سر کار بر میگردم در رو برام باز کنه و بگه بابا خسته نباشین؟ بعد مثل گذشته برام یه استکان چای بیاره و تعارف بکنه، بخورین تا خستگی تون در بره سراسر وجود او نیاز شده بود.
هاجر که پی عمق درد پیرمرد برده بود دلش به تنهایی او سوخت، پدر میبایست از یک طرف غم فراق مادر را به دوش بگیرد و از طرفی با فرزندانش ابراز همدردی کند. اثر ضربههای تازیانهای که توسط این غصهی عظیم بر روی صورتش نقش بسته بود دختر را بیشتر عذاب میداد. میخواست فریاد بزند: پدر دوستت دارم! اما افسوس که هرچه بیشتر سعی میکرد کمتر نتیجه میگرفت.
با آنکه رنج و بیماری به قدری به قدری بر او غلبه کرده بود که بهار زندگشاش تبدیل به خزان شده بود اما قادر نبود که لطمهای به او وارد آورد. دختر با شبنم های اشک گل امید را آراست و آن قدر گریست تا خواب بر او چیره شد. خواهر که تازه از موج جمعیت جدا شده و مشغول قرایت زیارتنامه بود نگاهی به چهرهی هاجر انداخت. در کنارش نشست و سر او را به زانو نهاد و آرام قطرات اشک را از گوشهی چشمانش زدود. نفسش را پر صدا از سینه بیرون داد و نالید:
اشهد انک تشهد مقامی و تسمع کلامی و ترد سلامی
و انت حی عند ربک مرزوق
او چندین و چند بار این جمله را تکرار کرد. بعد پلک هایش را روی هم گذاشت. با این کار سعی داشت پردهای بین ظاهر و باطن بکشد و معنی کلام را از عمق جان درک کند.
یا امام رضا شما حرفای منو میشنوی، جواب سلامم رو میدی، اما چرا من
نمیتونم پاسخت را بشنوم؟ بعد از کمی تفکر به این نتیجه میرسید که علت این امر میتواند حجابی باشد که اعمالش بین او و امامش فاصله ایجاد کرده است.
هالهای از نور همه جا را روشن کرد، گویی در رواق ها چشمه چشمه نور جوشیده است و در کانون آن آقایی سبز پوش با محاسنی سفید دیده میشد. به هاجر الهام شد که لحظهی استجابت و گشوده شدن گره نیاز است. پس باید التماس کند. با عجز گفت:
آقا شفام بده!
پاسخ شنید: شفاء گرفتی.
دلش لرزید. هراسان از جا برخاست، دستش را به سوی گردن برد و رشته نیاز را لمس کرد. طناب را در دست گرفت و به طرف خود کشید، ریسمان از پنجره به زمین افتاد، راستی او شفاء یافته بود، با هیجان اطراف را نگریست حس کرد میتواند سخن بگوید.
نمیدانست چه بگوید، با فریادی از عشق میبارید گفت:
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
خواهر که از شدت هیجان میلرزید پیاپی تکرار میکرد: خدایا شکر امام رضا متشکرم.
اشک شوق چشمها را پر کرد، سایر زوار به حال هاجر غبطه میخوردند، صدای صلوات و یا امام را محرم آقا را پر کرد، ملایک دامن دامن گل بر سر زوار میریختند، فضا آکنده از عطر و بوی گل محمدی شد.
نویسنده: م. علیان نژادی
مجله زایر ش 43 ص 34
منبع.کتاب شفا یافتگان از متوسلین به امام رضا علیه السلام
قائمیه اصفهان
ممممممممممممممممممممممممممممم
نام شفاء یافته: خانم گل جمال
- اهل علی آباد گرگان
- نوع بیماری: بیماری روانی
- تاریخ شفاء خرداد 1370
مردم سیستان و بلوچستان، مردمی کم حرف و پر طاقت و سخت کوش میباشند که شیرازه خانواده را با تعصب و محبتی که کمتر بر زبان جاری میشود تا پای جان حفظ میکنند. بسیاری از این مردم از سه یا چهار دههی پیش و در پی خشکسالی ها و سیاستگذاریها ی غلط رژیم گذشته راهی منطقهی شمال و دشت گرگان شدند تا در عوض تکه نانی برای خوردن، تمامی عمر و جوانی و نیروی سرشار خود را دور از سرزمین مادری به پایان رسانند. این مردم در سازمانهای بزرگ زراعی منطقه و در میان کار و مزرعه و باران گم شدند. و تنها یادگار سرزمینشان رنگ پوست هایی تیره و چشمانی سیاه، درشت و پر انتظار بود که در حسرت گذشته و بهبود حال و آینده در خلوت خود اشک میریختند.
«برزو» و خانوادهی پر جمعیتش نیز از همان مردم بودند که از سپیدهی صبح تا غروب، چشم به زمین و دست در خاک داشتند و در طول صحرا جز کاری چیزی نمیشناختند و در اثر همین کار مداوم بود که مادر خانواده از کار افتاده بود و «برزو»
(پدر خانواده) نیز کم کم نور چشمان خود را از دست میداد، اما با تمامی این مشکلات باز هم ناراضی نبود چرا که دختر بزرگش به خانهی بخت رفته بود و «گل جمال» دختر دومش صحیح و تندرست نان آور خانواده بود. دختری که برای خانواده بسیار عزیز بود. شاید مهربانترین دختر مزارع بود، دختری که به هر طریق دوست داشت همه را یاری دهد و شاید این نیت پاک او را در دل همه عزیز کرده بود، دختری با چهرهی شاداب و با لبخندی همیشگی که دیدنش همه را خوشحال میکرد …
گل جمال علاوه بر کار پر زحمت در مزارع، تمامی وظایف خانه را نیز بر عهده داشت، دوخت و دوز، شست و شو، و رسیدن به پدر و مادر نابینا و از کار افتاده و پنج برادر کوچکترش … او در هنگام کار پر ملال در مزرعه با خود میگفت: من کار میکنم، برادرانم هر روز بزرگ و بزرگتر میشوند و بالاخره زندگی به روی ما خواهد خندید، پس چه باک از کار، چه باک از رنج، من زادهی رنجم من مرد خانهام، پس چه باک.
اما فاجعه همیشه در کمین است، فاجعه هنگامی که تصور نمیرود صاعقه وار فرود میآید، فاجعه بر خانوادهی «گل جمال» فرود آمد.
یک شب دختر بزرگ «برزو» که فرزندی نوزاد داشت مفقود میشود و مدتی بعد جسد او را پیدا میکنند! این فاجعه خانواده را کمرشکن میکند.
مادر بیمار و از کار افتاده حالی وخیم تر پیدا میکند و پدر نابینا نیز زمینگیر میشود. لبخند «گل جمال» محو میشود و صورت شاداب او پر از اشک میگردد و یک روز با گریهی همیشگی به گورستان میرود دچار بیماری روحی میگردد و از «گل جمال» جز شبحی سرگردان هیچ نمیماند. دیدن دختر مهربان مزارع با آن حالت همه را دچار تاسف میکند، کمر «برزو» میشکند، نان آور خانه از دست میرود.
حال «گل جمال» ساعت به ساعت بدتر میشود تا آنجا که هر دو دقیقه یکبار
دچار ناراحتی میگردد، برای درمان او هر سفارشی از هر دهانی که شنیده میشود به کار میبندند و به تمامی دعاء نویسان و افرادی که به نوعی معرفی میشوند رجوع میکنند. بعد به گرگان میروند و به پزشکان مراجعه میکنند تا شاید «گل جمال» علاج شود. اما هیچ تغییری در حال او پیش نمیآید، تا این که «گل جمال» سفر به مشهد را پیشنهاد میکند تا شفای خود را از امام بگیرد.
روز اول خرداد ماه سال 1370 ساعت 7 صبح «گل جمال» با بدرقهی نگاههای پر حسرت و آرزومند و گریان افراد خانوادهاش که بدون او هیچ نان آوری ندارند، از «علی آباد گرگان» به اتفاق آشنایان راهی مشهد میشود، در مشهد بلافاصله پس از سپردن وسایل سفر در یک مسافرخانه، «گل جمال» و همراهانش به حرم مطهر مشرف میشوند. او با چشمانی اشک بار دست به ضریح میگیرد و با هقی هقی خالصانه میگوید:
یا ضامن آهو! ای پناه بیپناهان! منم، گل جمال، نان آور هشت نفر، میدانید که پدرم کور است و مادرم زمینگیر شده، فرزند کوچک خواهر مقتولم کسی را ندارد، پنج برادر کوچکم چشم به راه من دارند. بدون من گرسنه میمانند و امیدی جز تو ندارم، خودت مرا شفاء بده!
پس از گفتن این سخنان بیهوش میگردد که بلافاصله به «دارالشفاء» برده میشود و از آنجا به وسیلهی آمبولانس به «بیمارستان قایم» انتقال مییابد. پیشنهاد میکنند که فردا صبح او را به بیمارستان روانی رازی برده تا بستری شود.
در مسافرخانه با وجود مصرف داروها، «گل جمال» سه بار دیگر دچار حالت بیهوشی میشود و پس از بازگشت به حالت عادی «گل جمال» چند دقیقهای میخوابد. چند دقیقه خوابی که در زندگی «گل جمال» شاید دیگر پیش نیاید،
زیباترین خواب عالم، در خواب، آقایی با لباس سبز بر او ظاهر میشود که با شیرینتر ین لحن و پرمهر ترین کلمات میگوید:
دخترم بیا زیارت.
او بلافاصله برمیخیزد و با همراهان به حرم مشرف میشوند. «گل جمال» به محض تماس با ضریح بیهوش میشود که مجددا حضرت بر او ظاهر میشود و با مهربانترین دستان او را بلند میکند و با همان لحن میفرماید:
دخترم شفاء یافتی دیگر بیمار نیستی.
گل جمال با چهرهای پر از حیرت و با چشمانی گریان برمیخیزد و با اشک و فریاد ضریح را در آغوش میفشرد.
زندگی بار دیگر به خانوادهی «برزو» بازگشت و دختر مهربان مزارع باز هم با لبخند به دشتها شادی بخشید و سفره با نان آشتی کرد.
مجله زایر ش 7 مهر 1373
منبع.کتاب شفا یافتگان از متوسلین به امام رضا علیه السلام
قائمیه اصفهان
ممممممممممممممممممممممممممممممم
نام شفاء یافته: آندره (رضا) سیمونیان
- اهل ازبکستان شوروی (مقیم همدان)
- نوع بیماری: لال
- تاریخ شفاء 13 / 5 / 1366
شنید که کسی او را به نام صدا کرد، صدایی که از جنس خاک نبود، آبی بود، آسمانی بود، «آندره» از خواب بیدار شد پر وهم و خیال، نگاهش بیتاب و هراسان به هر سو دوید. اما همه در خواب بودند جز خادم پیری که کمی آن سوتر ایستاده بود و خیره نگاهش میکرد. پیرمرد که متوجه حالات «آندره» شده بود به سویش آمد و با لبخندی مهربان روبرو با نگاه او ایستاد:
چی شده پسرم؟!
«آندره» سکوت کرد اما دلش هوای فریاد داشت، هوای گریه، دوست داشت خودش را در آغوش پیرمرد بیندازد و زار زار گریه کند، از ته دل فریاد برآورد شیون کند و هوار بزند. بغض بدجوری بیخ گلویش را گرفته بود دلش میخواست آن را بترکاند و عقدهی دل خالی کند. پیرمرد روبرو با او نشست، دستی به شانهاش زد و دوباره پرسید چیزی شده؟
«آندره» وامانده از خواب، خود را به آغوش پیرمرد انداخت، دیگر طاقت نیاورد،های زد و با صدای بلند گریست، از شیون او چند نفر بیدار شدند، چشمهایشان را مالیدند و متحیر به «آندره» خیره شدند. پیرمرد دستی به پشت «آندره» زد و گفت:
گریه کن فرزندم، داد بزن، گریه عقدهها رو خالی میکنه، درد و تسکین میده، گریه کن، گریه کن.
«آندره» همچنان گریست، حالا دیگر همه بیدار شده بودند و با نگاههای پر سیوال «آندره» را مینگریستند. پیرمرد پرسید، چی شده؟ تعریف کن.
«آندره» خودش را از آغوش پیرمرد کند، تکیهاش را به دیوار داد و نگاه خویش را به آسمان دوخت، آسمان آبی با همهی ستارگان در نگاهش ریخت. دستهای کبوتر از برابرش گذشتند و در اوج آسمان گم شدند. «آندره» نگاهش را بست و بیآنکه جواب پیرمرد را بدهد در دل گفت: کاش هرگز بیدار نشده بودم.
صدای پیرمرد را شنید که باز پرسید، چرا حرف نمیزنی؟! بگو چی شده؟! جواب دیدی؟ تعریف کن! «آندره» چشمانش را گشود و نگاهش را در نگاه مهربان پیرمرد دوخت و با زبان اشاره به او فهماند که حرف زدن نمیتواند. پیرمرد غمگین از جا برخاست، سعی کرد بغض و اشکش را از «آندره» پنهان نماید رو گرداند و پشت به او دور شد. اما «آندره» دید که شانههای پیرمرد میلرزید.
«آندره» مسلمان نبود اما پس از قطع امید از همه جا به درگاه امام رضا علیهالسلام آمده بود. بارها از خود پرسیده بود: آیا امام رضا علیهالسلام با آن همه دردمند و حاجتمند مسلمان نظری هم به یک مسیحی خواهد داشت؟ بعد خود را نوید داده بود که بیشک حاجتش روا خواهد شد. پس با امید به التجاء نشسته بود.
پدر چه شوق و شعفی داشت، مادر در پوست خود نمیگنجید، پس از سالها دوری و فراق قرار بود به ایران برگردند و خویشانی که شاید هیچ کدامشان را نمیشناختند ببینند. «آندره» و خواهرش «النا» هم خوشحال بودند، آنها هنوز ایران را ندیده بودند. شوق دیدار این سرزمین را داشتند، عشق دیدار از ایران لحظههای انتظار را کشت و آنها راهی شدند، از مرز که گذشتند دیگر سر از پا نمیشناختند. پدر با شوق جای سرزمین ایران را به فرزندانش نشان میداد و با چه ذوقی از خاطرات دورش تعریف میکرد. آنقدر غرق در شعف و شادمانی بود که اصلا
متوجه تریلی سنگینی که با سرعت از روبرو میآمد نشد و تا به خود آمد صدای فریاد جگر خراش زن و فرزندانش با صدای مهیب برخورد تریلی و اتومبیل او در آمیخت. پدر و مادر «آندره» در دم جان سپردند و «آندره» و «النا» به بیمارستان منتقل شدند. بعد از بهبودی، «النا» طاقت این سوگ بزرگ را نیاورد و عازم ازبکستان شد. اما «آندره» با همهی اصرار خواهرش با او نرفت و تصمیم گرفت در ایران بماند. اما این تصمیم برای او که در اثر شدت تصادف قدرت تکلمش را از دست داده بود سخت و دشوار بود.
او که سرنوشت «آندره» را رقم زد پای او را به منزل زن و مرد جوانی کشاند که پس از سالها ازدواج هنوز صاحب فرزندی نشده بودند. پدر و مادر جدید «آندره» برای بهبودی او از هیچ تلاشی فروگذار نکردند. اما تو گویی سرنوشت او این چنین رقم خورده بود که لال بماند. «آندره» هر روز مشاهده میکرد که پدر و مادر ناتنیاش بعد از راز و نیاز به درگاه خداوند طلب شفای او را از خداوند میکنند او هم با دل شکستهاش رو به خدا مینشست و طلب شفاء میکرد. سالها گذشت، «آندره» بزرگتر شده بود و در یک مغازهی ساعت سازی مشغول کار بود، دردی که داشت باعث شده است که فردی گوشه گیر و منزوی باشد و کمتر با کسی دوستی کند.
روزی پدر به سراغش آمد و در حالیکه چشمانش پر از حلقههای اشک شده بود خطاب به او گفت: «آندره»، پسرم درسته که همهی دکترها جوابت کردهاند اما ما مسلمونا یک دکتر دیگه هم داریم که هر وقت از همه جا ناامید میشیم میریم سراغش، اگه تو بخوای میبرمت پیش این دکتر تا شفاء را ازش بگیری.
«آندره» نگاه پر تمنایش را به پدر دوخت. چهرهی پدر در برابر نگاه گریان او در هم مغشوش و گم شد. «آندره» نگاهش را بست و دو حلقهی بلورین اشک از لای مژههای سیاهش بر دامنهی صورتش لغزید و فرو چکید.
این اولین باری بود که «آندره» چنین مکانی را میدید، هیچ شباهتی به کلیسایی
که او هر یکشنبه همراه پدر و مادر و خواهرش میرفت نداشت، حرم پر از جمعیت بود. همهی دستها به دعاء و گریان، کبوترانی که گاه گاه از بالای سر زایرین پرواز میکردند و اوج میگرفتند و بر گنبد طلایی امام هشتم علیهالسلام مینشستند توجه «آندره» را سخت به خود جلب کرده بود. پدر «آندره» را تا کنار «پنجرهی فولاد» همراهی کرد. بعد ریسمانی به گردن او آویخت و سر دیگر طناب را بر شبکه ضریح «پنجرهی فولاد» بست. «آندره» متحیر به پدر و حرکات و اعمال او مینگریست، پدر که رفت «آندره» خسته از راه طولانی بر زمین نشست و سر را تکیه بر دیوار داد و به خواب رفت.
نوری سریع به سمتش آمد، سعی کرد نور را بگیرد نتوانست. نور ناپدید شد. دوباره نوری آبی مشاهده کرد که به سویش میآید. از میان نور صدایی شنید، صدایی که او را به نام میخواند:
آندره … آندره …
بیتاب از خواب بیدار شد. شب آمده بود با آسمانی مهتابی، حرم در سکوتی روحانی غرق شده بود. خادم پیری کمی آن سوتر ایستاده بود و او را مینگریست.ساعت حرم چند بار نواخت. «آندره» دلش میخواست باز هم بخوابد و آن نور را ببیند و آن صدای ملکوتی را بشنود. خادم پیر به سمت او میآمد.
همان نور بود. آبی، سبز، سفید، نه … نمیتوانست تشخیص بدهد، نوری بود به همهی رنگها، هی به سمت او میآمد و باز دور میشد. «آندره» مانده بود، متحیر، هر بار دستش را دراز میکرد تا نور را بگیرد اما نور از او میگریخت. ناگهان شنید که از میان نور صدایی برخاست، صدایی که از جنس خاک نبود، آبی بود آسمانی بود. صدا او را بنام خواند.
آندره … آندره …
خواست فریاد بزند نتوانست. نور ناپدید شد «آندره» دوباره از خواب بیدار
شد. همان پیرمرد سر او را به پایین گرفته بود و با تحیر به صلیب گردنش نگاه میکرد.
تو … تو مسیحی هستی؟!
پیرمرد پرسید و «آندره» با سر جواب مثبت داد. پیرمرد صلیب را از گردن او گشود و با دستمالی عرق از سر و رویش پاک کرد، بعد سر او را روی زانویش گذاشت و گفت:
حالا بخواب دیگر خواب پریشان نخواهی دید.
«آندره» پلکهایش را روی هم گذاشت، خواب خیلی زود به سراغش آمد، باز نوری دیگر این بار سبز سبز، به خوبی میتوانست تشخیص بدهد.
نور به سمتش آمد و از میانهی آن صدایی برخاست: نامت چیست؟
تکانی خورد، متحیر بود، شنیده بود که نور او را بنام صدا کرده بود، پس دلیل این سیوال چه بود؟! شگفتزده و وامانده بود از پاسخ، از نور صدایی دیگر برخاست:
نامت را بگو.
«آندره» اشاره به زبانش کرد که قادر به تکلم نیست. از میان نور دستی بیرون آمد با قبایی سبز و روشن، دستی بر زبان «آندره» کشید و گفت:
حالا بگو نامت چیست؟
آندره آرام آرام زبان گشود و گفت:
آن … آندره … آندره …
اما نتوانست نامش را کامل بگوید. دوباره از میان نور ندایی شنید که:
بگو، نامت را بگو.
«آندره» دهان باز کرد، زبانش را در میان دهان چرخاند و با صدای بلند و موکد
صفحه 78
فریاد زد:
اسم من رضاست، رضا …
رضا هم چون بلمی بر امواج دستها میرفت، لباسش هزار پاره شده بود. هر تکه به تبرک، نقاره خانه با شادی او همنوا شده بود و مینواخت چه معنوی و روحانی! چه عظمت جاودانه.
نویسنده حمیدرضا سهیلی
مجله زایر ش 17 مرداد 1374
رباعی
من وصله ناجور به دامان توام
از بسکه بدم ننگ غلامان توام
اما تو ز بسکه لطف داری با من
بیش از همه شرمنده احسان توام
سید رضا موید
رباعی
هر سر که به درگاه رضا خم نشود
اسباب سعادتش فراهم نشود
گر بندهی خود را برساند به فلک
یک ذره ز آقایی او کم نشود
سید رضا موید
منبع.کتاب شفا یافتگان از متوسلین به امام رضا علیه السلام
قائمیه اصفهان
مممممممممممممممممممممممممممممم
شفا یافتگان از متوسلین به امام رضا علیه السلام
خانوادهی آقای مهدویان سالیان سال است در مشهد زندگی میکنند. آقای مهدویان در این شهر ازدواج کرده و صاحب فرزند شده است. نام دختر سوم او زهراء است. تولد زهراء پدر و مادر را به زندگی دلگرم تر کرده بود. هر روز زهراء بزرگتر میشد. بیشتر سیمای مادر را در خود نشان میداد. شاید از همین رو بود که توجه پدر و مادر را به خود جلب کرده بود.
یک سال و نیم از تولد زهراء گذشته بود. او مثل هر دختر دیگری شیرین زبانی میکرد و آرام و قرار نداشت. از همین رو وقتی از تک و تا افتاد و یک گوشه کز کرد، پدر و مادر سراسیمه شدند.
مادر حال زهراء خیلی بد است. او یک گوشه افتاده است و نای نفس کشیدن ندارد.
مادر به سرعت به طرف زهراء میدود. او را خواب میبیند.
تو مرا ترساندی، این که خواب است. حتما خسته بوده …
بعد دست نوازشی به سرش میکشد و بارو اندازی روی فرزندش را میپوشاند و میگوید:
الحمد لله چیزی نیست. نفوس بد نزن.
چند روز گذشت و مادر ماجرای آن روز را فراموش کرد و حتی به همسرش حرفی نزد. زهراء شاید دور از چشم مادر، روز به روز چشمهایش گود افتاد و استخوان گونهاش بیرون زد. او به زحمت راه میرفت و این موضوعی نبود که از چشم مادر پنهان بماند.
مادر: انگار زهراء خیلی ضعیف شده است.
پدر: به خاطر شیطنت زیاد است. فکر نمیکنم نگران کننده باشد. ولی …
پدر، حرف همسرش را قطع کرد و گفت:
برای اینکه خیال تو هم راحت شود او را نزد دکتر میبرم.
صبح روز بعد، زهراء به همراه پدر و مادرش به پزشک مراجعه میکند. پزشک بعد از معاینهی سطحی میگوید:
بچه ضعیف شده است. یک مقدار قرص و شربت تقویتی مینویسم، فکر میکنم حالش خوب بشود.
قرص و شربت به زهراء خورانده میشود اما افاقه نمیکند.
بچه دارد از بین میرود. پدر هم این را حس کرده بود، از این رو به سرعت او را به پزشک متخصص رساند. دکتر «م» بعد از معاینه، نسخهی جدیدی نوشت و گفت: اگر حالش بهتر نشد، او را به بیمارستان بیاورید.
مادر با وحشت پرسید، بیمارستان برای چه؟! اگر خوب نشد، بستری بشود.
آقای مهدویان نمیتوانست به این سادگی از موضوع بگذرد. به همین خاطر به تنهایی با دکتر صحبت کرد. پزشک وقتی اطمینان پیدا کرد که پدر قادر به شنیدن واقعیت هست گفت:
متاسفانه در دخترتان علایم «سرطان خون» مشاهده میشود.
پدر مضطربانه پرسید، حال او خوب میشود؟!
باید به خدا توکل داشت، به اعتقاد من امید بهبودی خیلی کم است. به عبارت بهتر، هنوز کسی از این بیماری جان سالم به در نبرده است.
پدر پا سست میکند، زانوانش نای تحمل بدن او را ندارد، با این حال خودش را کنترل میکند و چیزی به همسرش نمیگوید. خانم مهدویان میگوید:
حدس میزدم موضوع خطرناکی باشد. از همین رو یک روز که از نزد دکتر به خانه میآمدیم، چشمم به گنبد امام رضا (ع) افتاد و بیاختیار اشک ریختم و دست به دامان آن امام بزرگوار شدم گفتم: یا ضامن آهو، یا امام رضای غریب، خودت
دخترم را شفاء بده. شفاعت او را نزد خداوند بکن.
کمکم آشناها و بستگان به وخامت اوضاع پی بردند و دستها به سمت آسمان بلند شدند.
یا امام رضا (ع) … یا سیدالشهدا (ع) … یا امام حسین (ع) … یا امام زمان (عج) سلامت این دختر را از شما میخواهیم.
هر کس در گوشهای به دعاء و استغاثه نشسته بود. هیچکس نمیدانست آینده آبستن چه حادثهای است. در دل نذرها شد و قلبهای شکسته از دهان های معطر به دعاء فغان به عرش رساندند و به انتظار شفاء ایستادند.
مادر زهراء میگوید:
در آخرین لحظاتی که از همه جا ناامید شده بودیم ناگهان زهراء از رختخواب بیرون آمد و شروع به بازی کرد و بعد به من گفت: «غذا … غذا … » من خیلی تعجب کردم و همانطور که اشک میریختم برای زهراء غذا ریختم و او با ولع شروع به خوردن کرد.
کسی باور نمیکرد که زهراء به این سرعت خوب بشود. اما گویی ندای دلهای شکسته زودتر به عرش رسیده و اجابت میشود. پزشک معالج بعد از معاینات و آزمایشهای دقیق با تعجب گفت:
باورم نمیشود!! هیچ نشانهای از بیماری دخترتان دیده نمیشود. این واقعه خیلی عجیب است. اسمش را نمیدانم چه بگذارم. ولی بیشک معجزه است.
زهراء الان بیست و دو سال دارد و زندگی خوب و شیرینی را میگذراند.
مجلهی خانواده ش 94 سال 1375
عن عبدالله بن الصلت عن رجل من اهل بلخ قال: کنت مع الرضا علیهالسلام فی سفره الی خراسان، فدعا یوما بمایده له فجمع علیها موالیه من السودان و غیرهم فقلت: جعلت فداک لو عزلت لهولاء مایده فقال: مه، ان الرب تبارک و تعالی واحد و الام واحده و الاب واحد و الجزاء بالاعمال
بحار الانوار جلد 49 ص 101 حدیث 18
عبدالله بن الصلت از مردی از اهل بلخ نقل میکند که گفت:
در طول مسیر مسافرت امام رضا علیهالسلام به خراسان، من در خدمت ایشان بودم، روزی غذا طلبید (و پس از گستراندن سفره) غلامان سیاه خود و دیگران را بر سر آن گرد آورد. گفتم: فدایت شود، بهتر بود که سفرهی غذای آنان را جدا مینمودید.
فرمود: ساکت باش!
پروردگار تبارک و تعالی یکی است، مادر یکی است، پدر یکی است و پاداش به کردار میباشد.
منبع.کتاب شفا یافتگان از متوسلین به امام رضا علیه السلام
قائمیه اصفهان
ممممممممممممممممممممممممممممممممممم
در شب چهارشنبه شانزدهم شوال 1371 ق سید عبدالله روضه خوان پسر سید حسین سیستانی الاصل که چهار سال مشلول بود شفاء یافت. و در «روزنامه خراسان» نوشته شد و نشر یافت.
خود احقر کرارا او را در حال شلی در حرم مطهر دیده بودم و میشناختم و او چون مشلول بود و قوهی حرکت نداشت روزها او را از خانهاش به پشت یکنفر داده یا به وسیلهی دیگر میآوردند در حرم شریف در رواق پشت سر مبارک که در گذشته آنجا را «توحید خانه» میگفتند.
او چون آنجا میرسید خود را میکشاند تا پشت خود را به دیوار میداد و گاهی بعضی زنها به او وجهی میدادند و او ذکر مصیبت مینمود و بدین زحمت و پریشانی امرار معاش میکرد.
یاد دارم روزی من در حرم مطهر در همانجا پشت سر مبارک یک طرف نشسته مشغول تلاوت قرآن بودم و او در طرف دیگر بود، چون مرا میشناخت خودش را کشانده به نزد من آمد و خواهش کرد تا برای او استخارهای مینمایم، حقیر اجابت نموده استخاره کردم و جوابش را دادم.
آنگاه گفت: استخارهی من این بود که من در خانهای که هستم در حجرهی تحتانی مرطوبی سکونت دارم و رطوبت آن حجره با این حال شلی من برای من ضرر دارد و میخواهم از آنجا به منزل دیگری بروم. ولی اهل آن خانه چون به کسان من انس پیدا کردهاند نمیخواهند که ما از آن منزل برویم، حال خواستم بدانم که خدا صلاح میداند که به جای دیگر منتقل بشوم یا نه.
بالجمله چون مدتی گذشت، روزی صدای نقارهی «نقارهخانه» به گوش رسید، چون تفحص کردم گفتند: آن سید مشلول را حضرت رضا ارواحنا فداه شفاء داده
است و در نزد بعض علمای بزرگ شفای او ثابت گردیده و در «روز نامهی خراسان» نیز درج شده از این جهت نقارهی شادیانه میزنند که مردم از این مرحمت حضرت رضا علیهالسلام با خبر و خوشحال شوند.
پس چون چند روز گذشت خود حقیر شخص شفاء یافته را صحیحا و سالما ملاقات کردم و جویای احوال او شدم و آن جناب شرح حالش را مفصلا بیان نمود، حقیر مجمل و مختصرش را مینگارم و آن این است که فرمود:
من دوازده سال به درد و مرض مبتلا بودم، از ابتداء تا هشت سال در مریض خانهها و غیر آن مشغول معالجه بودم و بهبودی حاصل نشد بلکه در «مریض خانهی شاه رضا» مشلول شدم و چون در آنجا از علاج من مایوس شدند مرا جواب گفتند و از مریضخانه بیرون شدم و مدت چهار سال به حال مشلولیت به سر بردم تا روز قبل از شفاء یافتنم امری برای من پیش آمد که خیلی دلم سوخت و منقلب شدم و بسیار گریه و تضرع نمودم و شب با کمال پریشانی و با دل شکسته خوابیدم.
ناگاه دیدم دو نفر سید بزرگوار نزد من حاضرند، یکی از آن دو نفر جوانی در حدود بیست و پنج ساله و دیگری بزرگتر بود.
پس از آن آقایی که بزرگتر بود به من فرمود: برخیز.
من عرض کردم: آقا من که شلم و قدرت برخاستن ندارم.
باز فرمود: برخیز! من همان جواب را دادم.
دفعهی سوم مثل اینکه تغییر کند فرمود: برخیز.
من از هیبت آن بزرگوار بیاختیار برخاستم و ملتفت شدم که قدرت بر حرکت دارم و فهمیدم که نظر مرحمت کردهاند و شفاء یافتهام. ولی اهلبیت خود را از خواب بیدار نکردم که بگویم من شفاء یافتهام تا صبح شد و قضیهی مرا فهمیدند و خوشحال شدند و خویشان و مردم مرا خبر دادند و ایشان آمدند و مرا سالم دیدند و بردند نزد بعضی از علماء پس کسانیکه از حال من باخبر بودند آمدند و شهادت دادند و چون امر ثابت و محقق شد امر کردند تا نقارهی شادیانه زدند.
کرامات رضویه ج 1 ص 130 - 132
منبع.کتاب شفا یافتگان از متوسلین به امام رضا علیه السلام
قائمیه اصفهان
مممممممممممممممممممممممممممممم
فضایل و کرامات امام رضا (ع)(بخش دوم)
نام شفاء یافته: رقیه. ن
- اهل تبریز - 16 ساله
- نوع بیماری: اعصاب و روان (نوروتیکی)
تاریخ شفاء شهریور 1370
شب است، اهل خانه خسته از کار روزانه با فرشتهی خواب در سرزمینهای ناشناخته و پر اسرار به سر میبرند، هوای تابستان در شبهای تبریز بسیار مناسب است و خواب در این هوا آرامش و حلاوت فراوانی دارد، و خانواده «ن» که خانوادهای زحمتکش و پر کارند شاید بیش از هر کسی قدر این لحظات و نعمت این خواب را میدانند. سکوت کامل شب حکمفرماست و اگر صدایی از دور دستها برخیزد میتوان آن را شنید.
خواب و سکوت … که ناگهان فریاد هراسناک رقیه خواب را از اهل خانه و حتی همسایگان میبرد و برق اتاق روشن میشود و اهل خانه خراسان به پا برمیخیزند.
رقیه جوان با چشمانی پر از ترس و وحشت در بستر خود نشسته، لحظاتی بعد دچار غش میشود و بیتاب، و کف بر لب آورده به خود میپیچد. خانواده میشکند و مینشیند. فاجعه بر اهل این خانه فرود آمده بود. خانواده با تمامی وجود و با قرض و فروش وسایل زندگی، رقیه را نزد تمامی اطبای متخصص اعصاب و روان میبرند، اما هر روز وضعیت جسمی و روحی بیمار حادتر میشود
بطوریکه دفعات و بیماری به روزی هشت بار بالغ میگردد و همه با حسرت و افسوس به چهرهی جوان و پر مهر رقیه مینگرند و جز سر تکان دادن و دست بر دست کوفتن کار دیگری نمیتوانند انجام دهند. نسخهی پزشکان نیز کاری از پیش نمیبرد و با راهنمایی این و آن دخترک را نزد دعاء نویس های ساکن در گوشه و کنار
و کوچه پس کوچهها نیز بردند، اما هیچ وردی نتوانست بر جان و روان رقیه اثر بگذارد و دخترک پیش چشم عزیزانش تحلیل میرود و خانواده در غصه و ماتم به سر میبرند.
آخر دختری با این زحمت به بار بنشانی و در این سن و سال که سن آرزوها و رسیدن به آمال و تشکیل خانواده است اینگونه شود. چه باید کرد، خدایا این چه بدبختی بود که به ما روی آورد؟!
از همسایگان و نزدیکان هر کس نظری میداد. بعضی معتقد به چشم زخم و حلول جن در درون او بودند. اهل خانه جز توسل به خدا و دعاء هایی که با اشک دل همراه شده بود دیگر هیچ پناهی نداشتند.
چشمان رقیه نگاهی تیز، جنون آمیز و خیره یافته بود، هرگاه میخواست بخوابد گویا چند نفر با او صحبت میکردند و سرش انباشته از صحبتهایی مختلف میشد. هر دم شکلی و آشنایی جلوی چشمانش مجسم میشد و او که تاب این همه را نداشت در حالتی از خشم و عجز با کلماتی که در گلویش میشکست و گویا تبدیل به آب دهان و کف میشد با اعضایی منقبض، دچار رعشه و بعد غش میشد و این فشار او را که دختری سرحال و سرخوش بود تبدیل به دختری رنجور، زرد و مجنون گونه کرده بود. آنان که او را میشناختند بر او دل میسوزاندند.
و حیرت زده از تغییر حالت او زیر لب استغفار میکردند، خدایا ما را ببخش. ماه محرم با اشک و ماتم و سوگ اباعبدالله الحسین علیهالسلام و غم رقیه میگذرد و بر
رقیه امام حسین علیهالسلام، و رقیه خود، پدر و مادر اشکها ریختند، بر سر و سینه کوفتند و شبهای محرم را دست به دعاء، شفای بیمار را به حرمت خون حسین علیهالسلام از خدا خواستند و در اربعین مولایشان نیز با دستان بلند شده تا اوج نیاز شفاء خواستند.
حال در آستانهی رحلت پیامبر بزرگ اسلام صلی الله علیه و آله هیاتی از عزاداران خاندان رسول خدا صلی الله علیه و آله قصد سفر به مشهد فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله را دارند تا در محضر علی بن موسی الرضا علیهالسلام اخلاص و عبودیت خود را به فرزند زهرا علیهاالسلام بنمایانند و تمام آرزوهای خفته را نهیب زنند تا تعالی خود را از این درگاه بخواهند و از این درگاه مراد بگیرند، و هیاتهای مذهبی با عزاداران و خانوادههای مشتاق زیارت فرسنگها راه را طی میکنند و در گذر از هر شهری نوای یا رضا و یا محمد شان سروشی است بر هموطنان مسلمان و همیشه در صحنه و گویا سرود دعوتی است بر جانها تا به حرم امام رضا علیهالسلام بیایند. کاروان این عاشقان به شهر امام رضا علیهالسلام میرسد. تاریخ ورود به مشهد روز جمعه است. در غروبی پر رمز و راز، رقیه و همراهان نیز همراه عزاداران به مشهد مشرف میشوند.
زایرین و مجاورینی که جهت شرکت در مراسم رحلت رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و آله و شهادت امام مجتبی علیهالسلام به حرم مشرف شدهاند در اطراف هیات تجمع کردهاند و از مراسم زنجیر زنی مردان این هیات که با تمام وجود زنجیر بر پشت میکوبند در حیرتند که خدایا این همه اخلاص و عشق در خور بندگان شایسته توست، ما را به فیض برسان.
رقیه و دیگر زنان در میان کاروان نیز شاهد این همه عظمت و بزرگیاند که باز رقیه دچار حالت غش و بیهوشی میشود و نزدیکانش گویا دیگر تحمل این همه درد را ندارند و او را وسط هیات در حال عزاداری میخوابانند و رو اندازی روی او
میاندازند و گویا در یک لحظه تمامی هیات از عمق دل و با شدت در حالیکه زنجیرها را همچون کبوترانی بالای سر به پرواز در میآورند و چون شمشیر بر گوشت فرود میآورند، با گفتن یا حسین شفای رقیه را طلب میکنند.
مگر رسول این امت شفاء بخش نبوده؟ مگر میشود از این درگاه ناامید برگشت! یا محمد یا حسن و یا حسین شفای همیشه دلهای داغدار ما بوده و هیات یا حسین گویان برگرد رقیه، سماعی حسین گویانه آغاز میکنند و رقیه همچون نوزادی تازه متولد شده گویا اول از حال غش به عالم الهام میرسد و آقایی با قامت بلند تمامی آرزوها و عمامهای به رنگ سبز عشق و چهرهای به نورانیت خورشید میبیند که دستی به سرش میکشد و با زیباترین صدا میگوید: «دخترم برخیز» و رقیه برمیخیزد و زنجیر زنان اشک در چشم، فریاد یا حسین شان به عرش بال میکشد، معجزهی امام، شفای رقیه.
توضیح: طبق نظر مورخ 24 / 6 / 70 دکتر نوروزی پزشک بیماریهای اعصاب و روان به شماره نظام پزشکی 11058 دوشیزه رقیه ناصری که قبلا مبتلا به نوعی بیماری نوروتیکی بود، هیچ علایمی از بیماری با خود ندارد.
مجله زایر ش 8 آبان 1373
منبع.کتاب شفا یافتگان از متوسلین به امام رضا علیه السلام
قائمیه
مممممممممممممممممممممممممممممم
کرامات امام رضا علیه السلام
یکی از علمای ربانی میفرمود: در زمان طلبگی خود هفت سال در یکی از حجرههای مدرسه فیضیه که ویران و نمناک بود، سکونت نمودم، بیماری رماتیسم گرفتم سالها از این بیماری رنج میبردم، از معالجات نتیجه نگرفتم، به مشهد رفتم. در آن جا به من گفتند: نزد آیت الله ملا حبیب الله گلپایگانی که صبحها در مسجد گوهرشاد نماز میخواند برو او مستجاب الدعوه است، از او بخواه برای تو دعا کند تا خوب شوی.
من تصمیم گرفتم نزد او برای دعا بروم، ناگاه به یاد این
حدیث «که آخر داستان میگوییم» افتادم و گفتم: تا حضرت رضا علیهالسلام هست، رفتن به سوی ملا حبیب الله گلپایگانی روا نیست. از این رو به سوی حرم حضرت رضا علیهالسلام رفتم و متوسل شدم، طولی نکشید که بر اثر عنایت آن حضرت، از بیماری روماتیسم نجات پیدا کرده و شفا یافتم.
حدیثی که در داستان فوق بیان شد در اینجا متعرض میشویم.
مالک ابن نویره از بزرگان قوم خود بود در مدینه به محضر پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و اسلام را پذیرفت و ارکان و اصول اسلام و ایمان را از رسول خدا صلی الله علیه و آله آموخت و به سوی قوم خود بازگشت وقتی که او از مجلس پیامبر صلی الله علیه و آله بیرون رفت پیامبر صلی الله علیه و آله به حاضران فرمود:
«من احب ان ینظر الی رجل من اهل الجنه فلینظر الی هذا الرجل»
کسی که دوست دارد به مردی از اهل بهشت بنگرد به این مرد بنگرد.
حاضران این سخن را از پیامبر صلی الله علیه و آله شنیدند از میان آنها ابوبکر و عمر به سوی او دویدند تا به او رسیدند و گفتند: «ای مالک» پیامبر صلی الله علیه و آله تو را اهل بهشت معرفی کرده، برای ما دعا کن که دعایت مستجاب است.
مالک به آنها گفت: خدا شما را نیامرزد که رسول خدا صلی الله علیه و آله را گذاشتهاید و نزد من تازه مسلمان آمدهاید تا برای شما شفاعت و طلب آمرزش کنم.
جایی که عقاب پر بریزد
از پشه لاغر چه خیزد
منبع.کتاب عنایات و معجزاتی از امام هشتم علیهالسلام
مممممممممممممممممممممممممممم
کرامات حضرت امام رضاعلیه السلام
اللّهــم صلّ علــی محمّــد و آل محمّــد و عجّــل فرجــــهم "
ساعت هشت صبح یک روز پاییزی بود. زهراء با چشمان اشک آلود به دختر کوچک چهار سالهاش «پری» که در روی تشکچهای در گوشهای از اتاق دراز شده بود نگاه میکرد. همچنان که در چشمان بیرمقش مینگریست قطرات اشک آرام آرام از چشمانش فرو میغلتید.
زهراء گاه با روسری گلداری که بر سر داشت اشکهایش را پاک میکرد و زیر لب نجوا کنان خدا و امام غریبان را به کمک میطلبید.
گونههای «پری» از فرط بیماری گود شده و چشمانش که دو گوی تیره رنگ را میمانست بیحال به نظر میرسیدند.
زهراء پس از سالها نذر و نیاز، صاحب این فرزند شده بود، اما از بخت بد از ماهها قبل در بستر بیماری افتاده بود. بیماریای که اغلب پزشکان از آن سر در نمیآوردند.
همسر زهراء، محمود در کارخانهای نزدیک شهر مشغول به کار بود. او صبحها بسیار زود از خانه خارج میشد و تا دیر وقت در کارخانه کار میکرد و وقتی به خانه میآمد پاسی از شب گذشته بود.
پدر برای آن روز قدری زودتر به خانه آمد تا شاید بتواند «پری» را نزد دکتر ببرد.
پدر دخترک کوچک را بغل کرد و به همراه زهراء به طرف مطب پزشک راه افتادند، گامهای شان لرزان و با تانی بود. چند لحظه بعد آنها داخل مطب بودند.
دخترک را روی تخت معاینه دراز کردند. دکتر چندین بار «پری» را معاینه و آزمایشاتی برای او تجویز کرده و نتایج آن را دیده اما به نتیجهای قطعی دست نیافته بود.
قلب پدر و مادر «پری» به سختی میتپید. دکتر در حالیکه آنها را دلداری میداد گفت: خانم اول خدا، بعد هم خدا، از دست من هر کاری که بر آید برای بهبودی فرزند تان خواهم کرد. یک عفونت مرموز در وجود دختر شماست، من تعجب میکنم هر دارویی که تجویز میکنم پاسخ منفی است.
زهراء و محمود گویی چیزی نمیشنیدند، سرشان گیج میرفت، قلبشان تپش تندی داشت. دستان زهراء به لرزه افتاده و اندام استخوانیش گویی در حال از هم پاشیدن بود.
ناگهان جرقهای در ذهن زهراء زده شد و بارقهی امیدی درخشیدن گرفت.
او گفت: محمود ما باید «پری» را به حرم امام بزرگوار مان حضرت رضا علیهالسلام ببریم، مطمین هستیم که بینتیجه نخواهد ماند.
محمود در حالیکه سرش را از میان دستهایش بالا میآورد به چشمان پر امید زهراء خیره شد.
بیتردید تصمیم درستی بود، چرا که نام امام علیهالسلام نوری بود که در شب تاریک امیدشان درخشیدن میگرفت و میرفت تا هستیای دوباره به آن زندگی و خانواده ببخشد.
فردای آن روز محمود که از کارخانه محل کارش مرخصی گرفته بود، همراه زهراء و پری عازم زیارت امام رضا علیهالسلام شدند. گویی همه چیز آماده و مهیا بود تا امیدی به خانهی آرزومندی بازگردد، گویی آرامش خاطر یافته بودند. پری چشمانش
را به این طرف و آن طرف خیره میکرد، گویی با روح کودکانهاش آن همه عظمت را میستاید.
زهراء و محمود تصمیم گرفته بودند که ده روز تمام پس از صرف ناهار به حرم بروند و تا نیمههای شب در آنجا بمانند.
آنها هر روز به حرم مشرف میشدند تا ده روز به پایان رسید.
آخرین شب، زهراء در خواب روحانی جلیل القدری را مشاهده کرد که به پری، دخترک بیمارش جرعهای آب نوشانید.
او از خواب بیدار شد. به چهرهی «پری» که در برزخ مرگ و زندگی اسیر بود نگریست.
طاقت نیاورد، محمود را از خواب بیدار کرد و خوابش را همراه با هق هق گریه برای او تعریف کرد.
محمود آهی کشید و دستان امیدوار ش را زیر سر گره زد و گفت: زهراء حتما امام رضا علیهالسلام بوده، حتما امام رضا علیهالسلام «پری» را شفاء خواهد داد.
صبح روز بعد «پری» بهتر شده بود و روزهای آینده که او را برای ویزیت نزد دکتر بردند دیگر اثری از بیماری مشاهده نمیشد. «پری» شفاء یافته بود.
دیگر عفریت غم و نا مرادی از آن خانه رخت بربسته بود.
آنها هرگز اشکهای دکتر معالج را که با تعجب «پری» را معاینه میکرد و اثری از بیماری در او نمیدید فراموش نمیکردند.
روزنامه قدس 8 / 11 / 77 ص 7
منبع.کتاب شفا یافتگان از متوسلین به امام رضا علیه السلام
مممممممممممممممممممممممممممم
شیخ صدوق رضوان الله تعالی علیه نقل فرموده است :
مردی از اهل بلخ با غلام خود بقصد زیارت حضرت رضا ( علیه السلام ) حرکت نمود تا به مشهد مقدس مشرف شدند و در حرم مطهر مشغول زیارت گردیدند و بعد از فراغ از زیارت شخص بلخی بجانب سر مقدس امام هشتم ( علیه السلام ) مشغول نماز شد . و غلام بطرف پایین پای مبارک بنماز ایستاد چون هر دو از نماز فارغ شدند سر بسجده نهادند سجده هر دو بطول انجامید تا اینکه شخص بلخی زودتر سر از سجده برداشت دید غلام هنوز به سجده است .
او را صدا کرد غلام فورا سر برداشت و گفت لبیک یا مولای . شخص بلخی گفت اترید الْحریه آیا میل داری که آزاد شوی غلام گفت بلی . گفت تو را در راه خدا آزاد کردم و فلان کنیزم را که در بلخ است آزاد و بتزویج تو نمودم بفلان مبلغ از صداق و خودم ضامن هستم که آن صداق را بپردازم .
و آن فلان ملکم را بر شما مرد و زن و اولاد شما و نسل بعد از نسل شما وقف کردم و این امام بزرگوار را شاهد بر این قضیه قرار دادم . غلام از شنیدن این سخنان بگریه در آمد و قسم یاد کرد که اکنون که در سجده بودم همین حاجات را از خدای عالی در خواست میکردم و از برکت صاحب این قبر شریف باین حاجات ومقاصد زود رسیدم .
( - عیون اخبار الرضا . )
گدای درگه تو میسزد نماید فخر
که بارگاه من ارفع بود ز سبح شداد
لن یخبْ الان من رجاک و منْ
حرک منْ دون بابک الْحلقه
منبع.کتاب دانستنیهای حضرت امام رضا علیه السلام (دانستنیهای رضوی 2)
مممممممممممممممممممممممممممممم
مرحوم شیخ موسی نجل شیخ علی نجفی نقل فرمود :
بزیارت حضرت ثامن الایمه ( علیه السلام ) مشرف شدم دچار بیماری سختی شدم و در اثر آن ناخوشی هر دو چشمم آب سیاه آورد بقسمیکه جایی را نمی دیدم .
مبلغی هم پول داشتم صاحب خانه بعنوان قرض از من گرفت ومرکبی هم داشتم که صاحب خانه از من خریده بود نه پولی را که طلب داشتم می داد نه وجه مرکب را و چند کتاب هم داشتم مفقود شد و از این جهات بسیار دل تنگ بودم .
آنگاه با دل تنگی تمام نزد طبیب رفتم چون چشمانم را دید دوایی را تجویز نمود و گفت تا سه روز آن را استفاده نما اگر بهبودی یافتی فبها اگر بهبودی نیافتی علاجی ندارد چون آب سیاه آورده من بگفته او عمل کردم بهبودی حاصل نشد . لذا مایوس از همه جا شده رو به دارالشفای حقیقی که حرم حضرت رضا ( علیه السلام ) باشد شدم وقتی مشرف شدم بآنحضرت عرض کردم ای سید من می دانی که من برای تحصیل علوم دینیه آمده ام و اکنون چشمم چنین شده و حال شفای چشمم و وصول طلبم و وجه مرکب وکتابهای خود را از حضرتت می خواهم . از صبح که بحرم مشرف شدم تا ظهر مشغول گریه و زاری بودم آنگاه برای ظهر بمنزل رفتم و بعد از نماز و صرف نهار خواب مرا ربود وقتی از خواب بیدار شدم چشمانم را روشن و بینا دیدم با خود گفتم خوابم یا بیدار فورا برخاستم و براه افتادم . اهل خانه چون مرا بینا دیدند تعجب کرده واز مرحمت حضرت رضا ( علیه السلام ) اظهار خوشحالی نمودند .
بعد از این قضیه آن طلبی را که داشتم با وجه مرکب بمن رسید وکتابهای مفقود شده نیز پیدا شد .
( - دارالسلام محدث نوری . )
کجا روم که بجز در گهت پناه ندارم
جز آستانه لطفت گریز گاه ندارم
منبع .کتاب دانستنیهای حضرت امام رضا علیه السلام (دانستنیهای رضوی 2)
مممممممممممممممممممممممممممممممم
شنیدم از عالم عامل و فاضل کامل جناب حاج شیخ محمد رازی مو لف کتاب آثارالحجه
و غیره که فرمود شنیدم از جناب سیدالعلماء مرحوم حاج آقا یحیی ( امام جماعت مسجد حاج سید عزیزالله در تهران ) و از جمعی دیگر از اهل علم که نقل فرمودند از مرحوم حاج شیخ ابراهیم مشهور به صاحب الزمانی که فرموده روز تولد حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام ( 11 ذیقعده ) قصیده ای در ولادت و مدح آن حضرت گفتم و از خانه بیرون آمدم به قصد ملاقات نایب التولیه که قصیده ام را برای او بخوانم . چون عبورم از صحن مقدس افتاد با خود گفتم نادان ، سلطان اینجاست کجا می روی ؟ قصیده ات را برای خودشان چرا نمی خوانی ؟ !
پس ، از قصد خود پشیمان و تایب شدم و به حرم مطهر مشرف شدم و قصیده ام را مقابل ضریح مقدس خواندم ، پس عرض کردم یا مولای از جهت معیشت در فشارم ، امروز هم عید است اگر صله ای عنایت فرمایید بجاست ناگاه از سمت راست کسی ده تومان در دست من گذاشت ، گرفتم و عرض کردم یا مولای کم است ، فورا از سمت چپ کسی ده تومان دیگر در دستم گذاشت ، باز عرض کردم کم است ، ده تومان دیگر در دستم گذاشتند ، خلاصه تا شش مرتبه استدعای زیادتی کردم و در هر مرتبه ده تومان مرحمت فرمودند ( البته ده تومان آن زمان مبلغ قابل توجهی بوده است )
چون مبلغ شصت تومان را کافی دیدم ، خجالت کشیدم که باز طلب زیادتی کنم ، پول را در جیب گذاشته تشکر کردم و از حرم مطهر خارج شدم ، در کفشداری عالم ربانی مرحوم حاج شیخ حسنعلی تهرانی را دیدم که می خواهد به حرم مشرف شود ، مرا که دید در بغل گرفت و فرمود حاج شیخ خوب زرنگ شده ای با حضرت رضا علیه السلام نزدیک شده و روی هم ریخته اید ، تو شعر می گویی و آن حضرت به تو صله می دهد ، بگو چه مبلغی صله دادند ؟
گفتم شصت تومان ، فرمود حاضری شصت تومان رابدهی و دو برابر آن جراج بگیری ؟ قبول کردم شصت تومان را دادم وایشان 120 تومان به من مرحمت فرمود ، بعدا پشیمان شدم که آن وجهی که امام مرحمت فرمودند چیز دیگر بود ، خدمت شیخ برگشتم و آنچه اصرار کردم ایشان معامله را فسخ نفرمود .
منبع.کتاب داستانهای شگفت
مممممممممممممممممممممممممممم
جناب میرزای مرحوم نقل فرمود از جناب شیخ محمد حسین
مزبور که ایشان به قصد تشرف به مشهد حضرت رضا علیه السلام از عراق مسافرت می کند و پس از ورود به مشهد مقدس ، دانه ای در انگشت دستش آشکار می شود و سخت او را ناراحت می کند ، چند نفر از اهل علم او را به مریضخانه می برند ، جراح نصرانی می گوید باید فورا انگشتش بریده شود و گرنه به بالا سرایت می کند .
جناب شیخ قبول نمی کند و حاضر نمی شود انگشتش را ببرند . طبیب می گوید اگر فردا آمدی باید از بند دست بریده شود ، شیخ برمی گردد و درد شدت می کند و شب تا صبح ناله می کند ، فردا به بریدن انگشت راضی می شود .
چون او را به مریضخانه می برند ، جراح دست را می بیند و می گوید باید از بند دست بریده شود ، شیخ قبول نمی کند و می گوید من حاضرم فقط انگشتم بریده شود ، جراح می گوید فایده ندارد و اگر الان از بند دست بریده نشود به بالاتر سرایت کرده و فردا باید از کتف بریده شود ، شیخ برمی گردد و درد شدت می کند به طوری که صبح به بریدن دست راضی می شود ؛ چون او را نزد جراح می آورند و دستش را می بیند می گوید به بالا سرایت کرده و باید از کتف بریده شود و از بند دست فایده ندارد و اگر امروز از کتف بریده نشود فردا به سایر اعضا سرایت می کند و بالاخره به قلب می رسد و هلاک می شود .
شیخ به بریدن دست از کتف راضی نمی شود و برمی گردد و درد شدیدتر شده تا صبح ناله می کند و حاضر می شود که از کتف بریده شود ، رفقایش او را برای مریضخانه حرکت می دهند تا دستش را از کتف ببرند ، در وسط راه شیخ گفت ای رفقا ! ممکن است در مریضخانه بمیرم ، اول مرا به حرم مطهر ببرید پس ایشان را در گوشه ای از حرم جای دادند ، شیخ گریه و زاری زیادی کرده و به حضرت شکایت می کند و می گوید آیا سزاوار است زایر شما به چنین بلایی مبتلا شود و شما به فریادش نرسید : ( ( وانْت اْلامام الروف ) ) خصوصا در باره زوار ، پس حالت غشوه عارضش می شود در آن حال حضرت رضا علیه السلام را ملاقات می کند ، آن حضرت دست مبارک بر کتف او تا انگشتانش کشیده و می فرماید شفا یافتی ، شیخ به خود می آید می بیند دستش هیچ دردی ندارد . رفقا می آیند او را به مریضخانه ببرند ، جریان شفای خود رابه دست آن حضرت به آنها نمی گوید چون او را نزد جراح نصرانی می برند جراح دستش را نگاه می کند اثری از آن دانه نمی بیند به احتمال آنکه شاید دست دیگرش باشد آن دست را هم نظر می کند می بیند سالم است ، می گوید ای شیخ آیا مسیح علیه السلام را ملاقات کردی ؟ !
شیخ فرمود : کسی را که از مسیح علیه السلام بالاتر است دیدم و مرا شفا داد پس جریان شفا دادن امام علیه السلام را نقل می کند .
منبع.کتاب داستانهای شگفت
ممممممممممممممممممممممممممممم
شب هفدهم ماه شوال 1343 زنى به نام ربابه دختر حاج على تبریزى ساکن مشهد از مرض فلج و بیمارى دیگرى شفا یافت ؛
بدین شرح :
شوهرش گفت : بعد از ازدواج با او چند روزى بیش نگذشته بود که به مرض دامنه مبتلى شد؛ پس از مراجعه به پزشک نه روز معالجه او ادامه داشت تا بهبودى حاصل کرد.
بعدا بر اثر پرهیز نکردن ، بیمارى به حالت اول بازگشت براى نوبت دوم به پزشک مراجعه کردیم ولى دست راست و هر دو پاى او تا کمر شل شد و زمین گیر گشت .
پزشکان هفت ماه تمام براى معالجه او کوشیدند؛ ولى بهبود نیافت .
پس از آن به دکتر آلمانى مراجعه کردند؛ او به جاى درمان دردش بیمارى او را به گونه اى تشخیص داد و براى او نسخه نوشت که دندانهایش روى هم افتاد و دهانش بسته شد. به طورى که قادر به غذا خوردن نبود.
سپس دکتر آلمانى گفت : بیمارى او علاج ناپذیر است ؛ مگر اینکه به پزشک روحانى متوسل شوید.
هشت روز بعد، به وسیله تنقیه غذا به او رسانیدند و باز او را نزد پزشک دیگرى بردند؛ پزشک معالج با پزشکان دیگر جلسه اى مشورتى تشکیل دادند و آمپولى را تجویز و به او تزریق کردند که دهانش باز شد و توانست غذا بخورد؛ ولى مثل سابق دست و پایش شل بود و به گوشه اى افتاد؛ آخرالامر پزشکان گفتند: بیمارى او علاج ندارد.
شب پنجشنبه هشتم شوال همسرم ، مرا نزد خود خواند و با حال ناتوانى زبان عذر خواهى گشود و گفت : شوهرم ! خیلى براى من زحمت کشیدى ؛ بالاءخره خیرى از من ندیدى ؛ اکنون بر من منت گذار و فردا شب مرا به حرم مطهر حضرت رضا علیه السلام ببر و خودت برگرد و بخواب ؛ من شفا یا مرگ خود را از آن حضرت مى گیرم ؛ بالاءخره از این دو تا یکى را مرحمت مى نماید.
من خواهش او را پذیرفتم ؛ شب جمعه او و مادرش را با درشکه تا نزدیک حرم مطهر رساندم و از آنجا تا داخل حرم او را به پشت گرفته ، نزدیک ضریح گذاشتم و خود به خانه برگشته ، خوابیدم .
سپس آن زن گفت : وقتى شوهرم رفت ، مادرم گفت :تو پهلوى ضریح مقدس باش و من به مسجد زنانه رفته تا کمى استراحت کنم .
همینکه او رفت من به آن حضرت متوسل شده ، عرض کردم : یا مرگ یا شفا مى خواهم ؛ پس از گریه بسیار، میان خواب بیدارى بودم که دیدم ضریح مقدس شکافته شد و سید جلیل القدرى ظاهر گشت که لباسهاى سبز در بر داشت .
به زبان ترکى به من فرمود: درایاقه ، برخیز! جواب نگفتم .
دفعه دیگر فرمود:باز جواب ندادم .
مرتبه سوم عرض کردم : آقا! من الم ایاقم یخد آقا! من دست و پا ندارم . فرمود:
درایاقه مسجد گوهر شاد دست نماز آل نماز قل اتر. برخیز و به مسجد گوهر شاد برو و وضو بگیر و نماز بخوان ، آن گاه بدین جا بیا بنشین .
در این میان ، زنى از زوار که در حرم ، پهلوى من بود، فریاد زد؛ من از فریاد او سر از ضریح مطهر برداشتم ؛ در حالى که هیچ دردى در خود احساس نمى کردم از جاى برخواستم و گفتم : اول بروم ، مادرم را بشارت دهم ؛به مسجد زنانه رفتم مادرم را از خواب بیدار کردم و گفتم بر خیز!که ضامن غریبان ، مرا شفا مرحمت فرمود:
مادرم سراسیمه از خواب برخاست وقتى مرا در حال سلامت دید، به گریه افتاد؛ هر دو از شوق ، یک ساعت گریه مى کردیم تا کم کم مردم فهمیدند و بر سر من هجوم آوردند.
چند نفر از خدام حرم ، در همان ساعت به دنبال شوهرم رفتند، ایشان با نهایت خوشحالى آمده ، مرا سلامت دیدند.
شوهرم گفت برخیز برویم ، گفتم : چطورى بیایم با اینکه حضرت رضا علیه السلام به من فرموده است که به مسجد گوهر شاد برو و وضو بگیر و نماز بخوان و بعدا بیا اینجا بنشین . هنوز صبح نشده که به مسجد گوهر شاد رفته ، وضو بگیرم
تا طلوع فجر در حرم مطهر بودم آنگاه به مسجد گوهر شاد رفته ، وضو ساختم ، نماز خواندم و سپس به حرم برگشته ، تا طلوع آفتاب در آنجا بودم و پس از آن با شوهرم به منزل برگشتم .
میرزاابوالقاسم خان پس از نقل این جریان مى گوید:
من آن شب در آن منزل خوابیده بودم ؛ اهل خانه نیز همه در خواب بودند؛ در حدود ساعت شش یا هفت شب گذشته ناگاه متوجه شدم که در خانه را مى زنند رفتم در را باز کردم دیدم ؛ چند نفر از خدام حرم مطهرند؛ گفتم : چه خبر است ؟
گفتند: امشب کسى از منزل شما به حرم آمده است ؟ گفتم : آرى .
زنى را که هفت ماه است دست و پایش شل شده است با مادرش براى استشفا به حرم برده اند؛ مگر در حرم مرده است ؟
گفتند: نه . حضرت رضا علیه السلام او را شفا داده ؛ ما براى تحقیق وضع او آمده ایم میرزاابوالقاسم خان گفت : این جریان را در روزنامه مهر منیر درج کردند. دکتر لقمان الملک نیز صحت این معجزه را شهادت داده و صورت شهادتنامه او این است .
در تاریخ هشتم ماه رجب بنده با دکتر سید مصطفى خان ، عیال مشهدى على اکبر نجار را که تقریبا شانزده سال دارد؛ معاینه نمودیم یک دست و نصف بدنش مفلوج و متشنج بود؛ و یک ماه بود قدرت یک قاشق آب خوردن را نداشت .
بعد از چندین روز معالجه موفق به باز شدن دهان او شدیم که خودش مى تواند غذا بخورد؛ ولى سایر اعضاء به همان حال باقى بود؛دو ماه مى شد که خویشاوندان مشارالیه از بهبود او ماءیوس بودند و بنده هم امیدى به بهبود او نداشتم .
حال که شنیدم بعد از استشفا از دربار اقدس طبیب الهى و التجا به خاک مطهر بقعه سنیه ( 153) رضویه ارواح العالمین له الفداء شفا گرفته و بهبود یافته است حقیقة بغیر از اعجاز، چیز دیگرى به نظر نمى رسد و از قوه طبیعیه بشریه طبقات رعیت خارج است . و الله متم نوره و لوکره الکافرون ( 154) ( 155)
دکتر عبدالحسین لقمان الملک
منبع.کتاب 53 داستان از کرامات حضرت رضا علیه السلام
مممممممممممممممممممممممممم
مرحوم میرزا علی نقی قزوینی فرمود:
روز عید نوروزی هنگام تحویل سال من در حرم مطهر حضرت رضا (ع) مشرف بودم و معلوم است که هر سال برای وقت تحویل سال به نحوی در حرم مطهر از کثرت جمعیت جای بر مردم تنگ میشود که خوف تلف شدن است.
بالجمله من در آن روز در حال سختی و تنگی مکان در پهلوی خود جوانی را دیدم که به زحمت نشسته و به من گفت هر چه میخواهی از این بزرگوار بخواه.
من چون او را جوان متجددی دیدم خیال کردم از روی استهزاء این سخن را میگوید. گویا خیال مرا فهمید، و گفت خیال نکنی که من از روی بی اعتقادی گفتم بلکه حقیقت امر چنین است زیرا که من از این بزرگوار معجزه بزرگی دیده ام.
من اصلا اهل کاشمرم و در آن جا که بودم پدرم به من کم مرحمتی مینمود لذا من بی اجازه او پای پیاده بقصد زیارت این بزرگوار به مشهد مقدس آمدم.
جایی را نمیدانستم و کسی را نمیشناختم یکسره مشرف به حرم مطهر شدم و زیارت نمودم. ناگاه در بین زیارت چشمم به دختری افتاد که با مادر خود به زیارت آمده بود.
چون چشمم به آن دختر افتاد منقلب و فریفته او شدم و عشق او در دلم جا گیر شد به قسمی که پریشان حال شدم سپس نزد ضریح آمدم و شروع به گریه کردم و عرض کردم ای آقا حال که من گرفتار این دختر شده ام همین دختر را از شما میخواهم.
گریه و تضرع زیادی نمودم به قسمی که بیحال شدم و چون به خود آمدم دیدم چراغهای حرم روشن شده و وقت نماز مغرب است لذا نماز خواندم و با همان پریشانی حال باز نزد ضریح مطهر آمدم و شروع به گریه و زاری کردم. و عرض کردم:
ای آقای من دست از شما بر نمیدارم تا به مطلب برسم و به همین حال گریه و زاری بودم تا وقت خلوت کردن حرم رسید و صدای جار بلند شد که ایها المومنون (فی امان الله)
منهم چون دیدم حرم شریف خلوت شده و مردم رفته اند ناچار بیرون آمدم. چون به کفشداری رسیدم که کفش خود را بگیرم دیدم یک نفر در آنجا نشسته است و به غیر از کفش من کفش دیگری هم نیست.
آن نفر مرا که دید گفت نصرالله کاشمری تویی؟
گفتم بلی!!
گفت بیا برویم که ترا خواسته اند. من با او روانه شدم ولی خیال کردم که چون من از کاشمر بدون اذن پدر خود آمده ام شاید پدرم به یک نفر از دوستان خود نوشته است که مرا پیدا کند و به کاشمر برگرداند.
بالجمله مرا بیک خانه بسیار خوبی برد. پس از ورود مرا دلالت به حجره ای کرد. وقتی که وارد حجره شدم. شخص محترمی را در آنجا دیدم نشسته است.
مرا که دید احترام کرد و من نشستم آنگاه به من گفت میرزا نصرالله کاشمری تویی؟ گفتم بلی.
گفت: بسیار خوب، آنگاه به نوکر گفت: برو برادر زن مرا بگو بیاید که به او کاری دارم چون او رفت و قدری گذشت برادر زنش آمد و نشست.
سپس آن مرد به برادر زن خود گفت حقیقت مطلب این است که من امروز بعدازظهر خوابیده بودم و همشیره تو با دخترش به حرم برای زیارت رفته بودند، ناگاه در عالم خواب دیدم یک نفری درب منزل آمد و فرمود حضرت رضا (ع) تو را میخواهد.
من فورا برخواسته و رفتم و تا میان ایوان طلا رسیدم، دیدم آن بزرگوار در ایوان روی یک قالیچه ای نشسته چون مرا دید صورت مبارک خود را به طرف من نمود و فرمود این میرزا نصرالله دختر تو را دیده و او را از من میخواهد.
حال تو دخترت را به او ترویج کن (و کسی را روانه کن که در فلان وقت شب در فلان کفشداری او را بیاورد) از خواب بیدار شدم و آدم خود را فرستادم درب کفشداری تا او را پیدا کند و بیاورد و حال او را پیدا کرده و آورده اینک اینجا نشسته و اکنون تو را طلبیدم که در این باب چه رای داری؟
گفت جایی که امام فرموده است من چه بگویم.
آن جوان گفت من چون این سخنان را شنیدم شروع به گریه کردم الحاصل دختر را به من تزویج کردند و من به مرحمت حضرت رضا (ع) به حاجت خود که وصل آن دختر بود رسیدم و خیالم راحت شد این است که میگویم هرچه میخواهی از این بزرگوار بخواه که حاجات از در خانه او برآورده میشود. 7.
ای حریمت بارگاه کبریای لایزال
بارگاهت را بگیتی تا ابد ناید زوال
هفت گردون پایدار از پایه درگاه تو
چرخ گردون گرد شش بر دور تو ای بی مثال
طور امن است بر محبان وادی درگاه
مستمندان را پناهی ای شه نیکو خصال
ریزه خوار خوان احسانت همه خلق وجود
قاضی حاجات خلقی مظهر لطف جلال
عرش اوهام و عقول و درک اوصاف کمال
کی رسد بر پایه قدرت ولی ذوالجلال
خسرو عرش وجودی و شه عرش آفرین
مظهر اسماء حسنایی و حسن ذوالجمال
یک نظر ای نور جانان بر حقیر افکن ز مهر
از ره لطف و کرم شاید که تا یابد کمال
منبع.کتاب کرامات الرضویه علیهالسلام: معجزات علیبن موسی الرضا علیهالسلام بعد از شهادت
مممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم
شفای سرطان به عنایت حضرت رضاعلیه السلام
مرحوم آیت الله العظمی آقای حاج شیخ محمد علی اراکی(50) از آیت الله العظمی آقای حاج سید ابوالقاسم خویی(51) نقل فرمود: هنگامی که بچه بودم، پدرم(52) در مشهد آشنایی داشت که مرد صالح و باتقوایی بود، او میگفت: دیر زمانی بود که در انگشتانم سوزشی را احساس میکردم به نحوی که روز به روز بر سوزش آن افزوده میشد. با وجود صبر و تحمل فراوان نهایتا بیطاقت شده و تصمیم گرفتم به نزد بهترین دکتر شهر که یک آمریکایی بود بروم. با مراجعه به او دریافتم که انگشتانم به سرطان مبتلا شده است و باید بریده شود. اما هرچه فکر کردم نتوانستم برای این کار خود را راضی کنم.
مدتی از این جریان گذشت تا از شدت درد، برای بریدن انگشت خود راضی شدم، وقتی دوباره پیش دکتر آمریکایی رفتم، گفت: سرطان پیشروی کرده و برای جلوگیری از آن، باید دست از مچ قطع شود. پذیرفتن این حرف برای من سخت بود، در نتیجه حاضر نشده و برگشتم، ولی درد توان را از من گرفت و برای بار سوم نزد دکتر آمریکایی رفتم که تشخیص او پیشروی مجدد سرطان تا آرنج بود، که باید تا همانجا قطع میشد، اما باز من راضی به این کار نشدم و سرانجام برگشتم. مجددا از شدت درد، برای بار چهارم نزد دکتر رفتم، ولی در اثر پیشروی سریع سرطان تشخیص او این بود که باید دست از کتف قطع شود، اما من حاضر نشدم.
سرانجام چارهای جز تسلیم ندیدم، لذا تصمیم گرفتم نزد دکتر بروم، ولی قبل از رفتن به مطب دکتر با وجود خستگی فراوان، ابتدا به حرم حضرت رضاعلیه السلام رفتم و با ناراحتی عرض کردم: این چه عنایتی است که به من دارید؟ دستم را باید یک دکتر خارجی قطع کند. همانجا خوابم برد، در حال خواب دیدم: سید جلیل القدری به طرف من میآید، عرض کردم: نزدیک من نشوید که دستم درد میکند. تبسمی فرموده نزد من آمد و دست مبارکش را روی دستم کشید و فرمود: خوب شدی.
از خواب که بیدار شده، دیدم اثری از آن درد نیست. به آن دکتر آمریکایی مراجعه کردم، وی پس از معاینه گفت: دست شما خوب شده است، بگو از چه کسی شفا گرفتی؟ گفتم: از حضرت رضاعلیه السلام آن دکتر آمریکایی که تعصب شدید نسبت به مسیحیت داشت شفای حضرت رضاعلیه السلام را نپذیرفت و در عوض گفت: حضرت مسیحعلیه السلام تو را شفا داده است.
منبع.کتاب روزنههایی از عالم غیب
نممممممممممممممممممممممممممممم
معجزات امام رضا (ع)
در سال یک هزار و یکصد و پنجاه قمری مرحوم «سید مرتضی طباطبایی بروجردی» پدر مرحوم «علامه بحرالعلوم» در بروجرد در عالم رویا دید که حضرت امام رضا علیهالسلام به محمد بن اسماعیل، شمعی داده و آنرا در بالای خانه پدر بزرگوار سید بحرالعلوم روشن کرده، پس، از آن شمع روشنایی «عجیب» و غریبی داد. در همان شب در همان خانه در شب جمعه ماه شوال سید بحرالعلوم تولد یافت و این شمع فروزان در اثر تربیت در آن خانواده علم و فضیلت و تحصیل علوم
دینی و تکمیل مراتب اخلاق و عرفان به مقامی رسید که ماه تابان جاویدان آسمان فقه و عرفان و در اکثر علوم و فنون به سید بحرالعلوم مشهور شد.
سید بحرالعلوم شخصیتی است که زمانی که وارد صحن مقدس حضرت امیرالمومنین علیهالسلام میشود با اینکه در رواق قفل بوده برایش گشوده میشود و در حرم نیز قفلش باز شد و وارد حرم شده بر جدش «علی» سلام کرد و جواب سلام از مرقد مطهر شنید و در مسجد کوفه با حضرت صاحب الامر علیهالسلام گفتگو داشت.
من کیستم گدای تو یا ثامن الحجج
شرمندهی عطای تو یا ثامن الحجج
بالله نمیروم بر بیگانگان به عجز
تا هستم آشنای تو یا ثامن الحجج
منبع.کتاب عنایات و معجزاتی از امام هشتم علیهالسلام