فضایل وکرامات حضرت زینب(س)
در این بخش به فضایل و کرامات حضرت زینب() پرداخته شده است ...
فضایل وکرامات حضرت زینب(س)
برطرف شدن حاجت یک هندى
یکى از علماى بزرگوار مى گوید: متولى حرم حضرت زینب (س ) فرمود: یک
روز یک هندى آمد جلوى صحن حضرت زینب دستش را دراز کرد و چیزى گفت . دیدم یک سکه
طلایى در دست او گذاشته شد. رفتم پیشش و گفتم : این سکه را با پول من عوض مى کنى . مرد هندى با تعجب
گفت : براى چه ؟ گفتم : براى تبرک . با تعجب گفت : مگر شما از این سکه ها نمى
گیرید من بیست سال است که هر روز یک سکه مى گیرم و در شهر شام زندگى مى کنم .
نتیجه احترام یک سنى به زینب (س(
یکى از شیعیان ، به قصد زیارت قبر بى بى حضرت زینب (س ) از ایران
حرکت کرد تا به گمرک ، در مرز بازرگان ، رسید. شخصى که مسئول گمرک بود، پیر زن را
خیلى اذیت کرد و به شدت او را آزار روحى داد. مرتب سؤ ال مى کرد: براى چه به شام
مى روى ؟ پولهایت را جاى دیگر خرج کن .
زن گفت : اگر به شام بروم ، شکایت تو را به آن حضرت مى کنم .
گمرکچى گفت : برو و هر چه مى خواهى بگو، من از کسى ترسى ندارم .
زن پس از اینکه خودش را به حرم و به قبر مطهر رساند، پس از زیارت با
دلى شکسته و گریه کنان عرض کرد: اى بى بى ! تو را به جان حسین ات انتقام مرا از
این مرد گمرکچى بگیر.
زن هر بار به حرم مشرف مى شد، خواسته اش را تکرار مى کرد. آن شب در
عالم خواب بى بى زینب (س ) را دید که آن را صدا زد.
زن متوجه شد و پرسید: شما کیستید؟
حضرت زینب (س ) فرمود: دختر على بن ابى طالب (ع ) هستم ، آیا از این
مرد شکایت کردى ؟
زن عرض کرد: بله ، بى بى جان ! او به واسطه دوستى ما به شما مرا به
سختى آزار داد من از شما مى خواهم انتقام مرا از او بگیرید.
بى بى فرمود: به خاطر من از گناه او بگذر.
زن گفت : از خطاى او نمى گذرم .
بى بى سه بار فرمایش خود را تکرار کرد و از زن خواست که گمرکچى را
عفو کند و در هر بار زن با سماجت بسیار بر خواسته اش اصرار ورزید. روز بعد زن
خواسته اش را دوباره تکرار کرد. شب بعد هم بى بى را در خواب و به زن فرمود: از
خطاى گمرکچى بگذر.
باز هم زن حرف بى بى را قبول نکرد و بار سوم بى بى به او فرمود: او
را به من ببخش ، او کار خیر کرده و من مى خواهم تلافى کنم .
زن پرسید: اى بانوى دو جهان ! اى دختر مولاى من ، این مرد گمرکچى که
شیعه نبود، این قدر مرا اذیت کرد، چه کارى انجام داده که نزد شما محبوب شده است ؟
حضرت فرمود: او اهل تسنن است ، چند ماه پیش از این مکان رد مى شد و
به سمت بغداد مى رفت . در بین راه چشمش به گنبد من افتاد، از همان راه دور براى من
تواضع و احترام کرد. از این جهت او بر ما حقى دارد و تو باید او را عفو کنى و من
ضامن مى شوم که این کار تو را در قیامت تلافى کنم .
زن از خواب بیدار شد و سجده شکر را به جاى آورد و بعد به شهر خود
مراجعت کرد.
در بین راه گمرکچى زن را دید و از او پرسید: آیا شکایت مرا به بى بى
کردى ؟
زن گفت : آرى اما بى بى به خاطر تواضع و احترامى که به ایشان کردى ،
تو را عفو کرد. سپس ماجرا را دقیق بازگو کرد.
مرد گفت : من از قوم قبیله عثمانى هستم و اکنون شیعه شدم . سپس ذکر
شهادتین را به زبان جاى کرد.
شفاى یک جوان
مردى مصرى نقل مى کرد: روزى در حجره بودم ، زنى باوقار و با حجاب و
متانت نزد من آمد و متاعى طلب کرد. سؤ ال کردم : مادر! چرا پریشانى ؟
عرض کرد: اى جوان مصیر! یک فرزند بیشتر ندارم ، آن هم به مرض سل
مبتلا شده و تمام پزشکان از درمان او عاجز مانده اند حالا آمده ام و آذوقه اى مهیا
کنم و به وطن باز گردم .
مردى مصرى گفت : مى شود امشب را در منزل ما مهمان شوى ، تا من هم
طبیبى سراغ دارم و فرزند تو را نزد او مى برم ، زن رفت و پسر را آورد و گفت : من
هر چه طبیب بوده بردم . مرد مصرى رفت در مقام حضرت زینب (س ) در مصر، و طولى نکشید برگشت و به
زن گفت : آماده باش برویم .
وقتى که زن با فرزند خود به همراه مرد مصرى وارد حرم حضرت زینب کبرى
(س ) شدند، زن تعجب کرد و گفت : این جا که کسى نیست .
چون این زن مسلمان نبود و به این چیزها عقیده نداشت ، ولى مصرى گفت :
شما برو و استراحت کن .
زن در گوشه حرم خوابش برد. اما مرد مصرى وضو گرفت و جوان را به همراه
یک روسرى به حرم بسته و شروع به عبادت نماز و دعا و التماس کرد. ناگهان دید مادر
جوان که خوابیده بود، بیدار شد و نزد جوان آمد و بى اختیار گریه کنان دنبال در
ضریح مى گردد و جوانش بلند شد و با مادر مشغول زیارت ضریح و حرم مطهر بى بى شدند.
مرد مصرى مرتب سوال مى کرد که چه شده ؟
زن جواب داد: خواب بودم ، دیدم زن جوانى وارد ضریح شد که دستش را به پهلو گرفته
بود. وقتى وارد شد، خانم مجلله اى که در حرم بود، دست و پاهاى او را بوسید
و به بى بى فرمود: اى نور چشم من ! این جوان مسیحى را در خانه ات آورده اند، دست
خالى بر مگردان .
گفت : مادر! خدا را به جان شما قسم دادم تا حاجت این را روا کند.
یک وقت دیدم که مادر وارد جایى شد که همه در پیش پاى او برخاسته و
حضرت فاطمه (س ) فرمود: یا جدا، یا رسول الله ! در خانه زینب آمده ، و رسول خدا
(ص ) از خدا خواست تا جوان را شفا عنایت فرماید.
شفاى پسرى که از بام سرنگون شده بود
مرحوم سید کمال الدین رقعى ، که زمانى مسئولیت واحد تاءسیسات و برق
صحن مقدس حضرت زینب (س ) را به عهده داشت ، براى یکى از دوستان خود چنین تعریف مى
کرد:
روزى پسرى به نام ((صاحب )) مشغول چراغانى مناره هاى حرم حضرت
زینب (س ) براى جشن مبعث بود که از بالاى پشت بام به وسط حیاط صحن سرنگون شد. مردم
جمع شدند و بلافاصله او را به بیمارستان عباسیه شهر شام منتقل کردند و به علیت حال
بسیار وخیم او، توسط پزشکان بسترى شد.
خود او نقل مى کند: هنگامى که در روى تخت دراز کشیده بودم ، ناگهان
بى بى مجلله اى دست یک دختر کوچک را گرفته و آن دختر فرمود: اینجا چه مى کنى ؟ بر
خیز و برو کارت را انجام بده . و باز ادامه داد: عمه جان ! بگو برود و کارش را
انجام بدهد. بى بى اشاره فرمود: برو کارت نیمه تمام مانده . من که ترسیده بودم ،
با همان لباس بیمارستان از روى تخت بلند شدم و فرار کردم . در خیابان افرادى که
مرا آورده بودند با تعجب از من پرسیدند: اینجا چه مى کنى ؟ و چرا از بیمارستان
بیرون آمدى ؟ من شرح واقع را گفتم و خلاصه ، این واقعه ، مشهور آن زمان شهر شام شد.
یهودى و طلب فرزند از زینب (س)
نقل مى کنند: در بروجرد مردى
یهودى بود به نام یوسف ، معروف به دکتر. او ثروت زیادى داشت ولى فرزند نداشت .
براى داشتن فرزند چند زن گرفت ، دید از هیچ کدام فرزندى به دنیا نیامد. هر چه خود
مى دانست و هر چه گفتند عمل کرد، از دعا و دارو، اثر نبخشید. روزى ماءیوس نشسته
بود، مرد مسلمانى نزد او آمد و پرسید: چرا افسرده اى ؟ گفت ، چرا نباشم ، چند
میلیون مال و ثروت براى دشمنان جمع کردم ! من که فرزندى ندارم که مالک شود. اوقات
وارث ثروت من مى شود. مرد مسلمان گفت : من راه خوبى بهتر از راه تو مى دانم . اگر
توفیق داشته باشى ، ما مسلمانان یک بى بى داریم ، اگر او را به جان دخترش قسم بدهى
، هر چه بخواهى ، از خدا مى خواهد. تو هم بیا مخفى برو حرم زینب (س ) و عرض حاجت
کن تا فرزنددار شوى . مى گوید: حرف این مرد مسلمان را شنیدم و به طور مخفى از زنها
و همسایه هایم و مردم با قافله اى به دمشق حرکت کردم . صبح زود رسیدیم ، ولى به هتل
نرفتم ، اول غسل و وضو و بعد هم زیارت و گفتم : آقا یا رسول الله ! دشمن تو و
دامادت در خانه فرزندت براى عرض حاجت آمده ، حاشا به شما بى بى جان ! که مرا
ناامید کنى . اگر خدا به من فرزندى دهد، نام او را از نام ائمه مى گذارم و مسلمان
مى شوم . او با قافله برگشت . پس از سه ماه متوجه شد که زنش حامله است ، چون فرزند
به دنیا آمد و نام او را حسین نهادند و نام دخترش را زینب . یهودیها فهمیدند و
اعتراضها به من کردند که چرا اسم مسلمانها را براى فرزندت انتخاب کردى . هر چه
دلیل آوردم نشد قصه را بازگو کردم ناگهان دیدم تمام یهودیهایى که در کنار من بودند
با صداى بلند گفتند: ((اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان علیا
ولى الله )) و همه مسلمان شدند.
بسْم الله الْرحْمن الْرحیمْ
اللّهــم صلّ علــی محمّــد و آل محمّــد و عجّــل فرجــــهم "
مرحوم بهبهانی، بانی شبستان مسجد نقل می کرد.پدرم قبل از تمام شدن کار شبستان مسجد، به مرض موت مبتلا شد و در آن حال وصیت نمود که «مبلغ دوازده هزار دینار حواله را صرف اتمام کار مسجد نمایید».زمانی که فوت کرد، به منظور احترام به پدر و اشتغال به مجالس ترحیم،چند روزی کار ساختمان تعطیل شد. شبی در عالم خواب پدرم را دیدم که به من گفت: چرا کار مسجد را تعطیل کردی؟ گفتم: به منظور احترام به شما و اشتغال به مجالس ترحیمتان. در جوابم گفت: اگر می خواستی برای من کاری بکنی، نباید کار ساختمان مسجد را تعطیل می کردی.زمانی که بیدار شدم تصمیم به اتمام کار ساختمان مسجد نمودم به این منظور بای حواله دینارهایی که پدرم در وصیت خود عنوان کرده بود وصول کرده و از آن مصرف می نمودم. اما هر چه بیشتر جست و جو می کردم حواله ها پیدا نمی شد هر جا که احتمال وجود حواله ها می رفت گشتم، اما خبری از حواله ها نبود. سرانجام در حالی که بسیار ناراحت بودم به مسجد رفته و متوسل به حضرت زینب (س) شدم و خدا را به حق آن ساعتی که امام حسین (ع) و زینب (س) از یکدیگر وداع نمودند قسم دادم. ناگهان خوابم برد.پس از مدتی بیدار شدم و دیدم همان ورقه ای که حواله ها داخل آن بود کنار من است از همان ساعت کار مسجد را ادامه دادم تا به اتمام رسانیدم و همیشه این کرامت را برای دیگران نقل می کنم.
منبع.کتاب فضایل و خصایص زینب کبری (س)
بسْم الله الْرحْمن الْرحیمْ
اللّهــم صلّ علــی محمّــد و آل محمّــد و
عجّــل فرجــــهم "
مرحوم بهبهانی ، بانی
شبستان مسجد نقل می کرد .
پدرم قبل از تمام شدن
کار شبستان مسجد ، به مرض موت مبتلا شد و در آن حال وصیت نمود که ((مبلغ دوازده
هزار دینار حواله را صرف اتمام کار مسجد نمایید)) .
زمانی که فوت کرد ، به
منظور احترام به پدر و اشتغال به مجالس ترحیم ،
چند روزی کار ساختمان
تعطیل شد . شبی در عالم خواب پدرم را دیدم که به من گفت : چرا کار مسجد را تعطیل
کردی ؟ گفتم : به منظور احترام به شما و اشتغال به مجالس ترحیمتان . در جوابم گفت
: اگر می خواستی برای من کاری بکنی ، نباید کار ساختمان مسجد را تعطیل می کردی .
زمانی که بیدار شدم
تصمیم به اتمام کار ساختمان مسجد نمودم به این منظور بای حواله دینارهایی که پدرم
در وصیت خود عنوان کرده بود وصول کرده و از آن مصرف می نمودم . اما هر چه بیشتر
جست و جو می کردم حواله ها پیدا نمی شد هر جا که احتمال وجود حواله ها می رفت گشتم
، اما خبری از حواله ها نبود . سرانجام در حالی که بسیار ناراحت بودم به مسجد رفته
و متوسل به حضرت زینب (س ) شدم و خدا را به حق آن ساعتی که امام حسین (ع ) و زینب
(س ) از یکدیگر وداع نمودند قسم دادم . ناگهان خوابم برد .
پس از مدتی بیدار شدم و
دیدم همان ورقه ای که حواله ها داخل آن بود کنار من است از همان ساعت کار مسجد را
ادامه دادم تا به اتمام رسانیدم و همیشه این کرامت را برای دیگران نقل می کنم .
منبع.کتاب 200داستان از فضایل ، مصایب و کرامات حضرت زینب (ع)
بسْم الله الْرحْمن الْرحیمْ
اللّهــم صلّ علــی محمّــد و آل محمّــد و
عجّــل فرجــــهم "
هرکه را حاجتی باشد ،
دنیویه و اخرویه ، هر گاه متوسل به خانه آن مظلومه شود ، ماءیوس نخواهد شد؛ چرا که
انجام مقاصد از قبیل رحمات اند و اعطای هر مطلبی ، رحمتی است خاص . و چون آن مکرمه
، عالم به رحمات ، و قادر بر اعطای هر گونه موهبات می باشد ، چگونه ممکن است کسی
در خانه او روی برد و ماءیوس گردد ؟ با آن جود و کرم که جبلی خانواده محمدی بوده ؟
! با اینکه هر یک از صدماتی را که متحمل شد ، مکافاتی دنیویه و مثوباتی اخرویه
دارد ، که محتاج به تفصیل می باشد و آن منافی با غرض است . ولی اجمالا این مکرمه
در این عالم از علایق خود دور مانده زیرا کسانی را که از علاقه خود در این عالم
دور افتاده اند هر گاه به او متوسل شوند - احتراما لها- به علایق خود رسند .
منبع.کتاب 200داستان از فضایل ، مصایب و کرامات حضرت زینب (ع)
بسْم الله الْرحْمن الْرحیمْ
اللّهــم صلّ علــی محمّــد و آل محمّــد و
عجّــل فرجــــهم "
حاج سید حسن ابطحی گوید
: در سفری که به شام رفتم ، با ماشین شخصی با خانواده ام همسفر بودیم . حدود دویست
کیلومتر که به شام مانده بود ، عیبی در موتور ماشین پیدا شد که به هیچ وجه روشن
نمی شد . در این بین ، آقا مهدی در بیابان با ماشین بنزش پیدا شد و با کمال محبت
ماشین ما را بکسل کرد و به شهر شام آورد ، ولی از این موضوع خیلی ناراحت بودم و به
حضرت زینب (س ) عرض کردم ! چرا ما با این وضع در سفر اول وارد شام شدیم ؟ ! شب در
عالم رو یا خدمت حضرت زینب (س ) رسیدم ، حضرت در جواب من فرمودند : آیا نمی خواهی
شباهتی به ما داشته باشی ؟ مگر نمی دانی ما در سفر اولی که به شام آمدیم ، اسیر
بودیم و چه سختی ها کشیدیم ؟ تو هم چون از ما هستی (و سید هستی ) باید در اولین
سفری که به شام وارد می شوی اسیروار وارد شوی .
منبع.کتاب 200داستان از فضایل ، مصایب و کرامات حضرت زینب (ع)
اللّهــم صلّ علــی محمّــد و آل محمّــد و عجّــل فرجــــهم "
زمانی که اهل بیت (ع ) را با آن وضع ناراحت کننده و بدون پوشش
مناسب ، سوار شتران برهنه وارد شام نمودند و مردم به آنها می نگریستند و برخی آنان
را مورد اذیت و آزار قرار می دادند ، یکی از شیعیان از دیدن این منظره بسیار
ناراحت شد و تصمیم گرفت خود را به امام سجاد (ع ) برساند ، ولی موفق نشد . خود را
خدمت حضرت زینب (س ) رسانید و عرض کرد : ای پاره تن زهرا ! شما از کسانی هستید که
جهان به خاطر و وجود شما آفریده شده ، متحیرم که چرا شما را به این صورت می بینم .
حضرت زینب (س ) با دست مبارک اشاره به آسمان نمود و فرمود : آن جا
را بنگر تا عظمت ما را درک نمایی . آن شخص نگاه می کند ، ناگاه لشکریان زیادی را
میان زمین و آسمان مشاهده می نماید که از کثرت به شماره نمی آید و همچنین مشاهده
می کند که جلو اهل بیت (ع ) کسی ندا می دهد که چشمهای خود را از اهل بیتی که
ملایکه به آنها نامحرم هستند ، بپوشانید
منبع.کتاب 200داستان از فضایل ، مصایب و کرامات حضرت زینب (ع)
اللّهــم صلّ علــی محمّــد و آل محمّــد و عجّــل فرجــــهم "
نقل می کنند : در بروجرد مردی یهودی بود به نام یوسف ، معروف به دکتر . او ثروت زیادی داشت ولی فرزند نداشت . برای داشتن فرزند چند زن گرفت ، دید از هیچ کدام فرزندی به دنیا نیامد . هر چه خود می دانست و هر چه گفتند عمل کرد ، از دعا و دارو ، اثر نبخشید . روزی ماءیوس نشسته بود ، مرد مسلمانی نزد او آمد و پرسید : چرا افسرده ای ؟ گفت ، چرا نباشم ، چند میلیون مال و ثروت برای دشمنان جمع کردم ! من که فرزندی ندارم که مالک شود . اوقات وارث ثروت من می شود . مرد مسلمان گفت : من راه خوبی بهتر از راه تو می دانم . اگر توفیق داشته باشی ، ما مسلمانان یک بی بی داریم ، اگر او را به جان دخترش قسم بدهی ، هر چه بخواهی ، از خدا می خواهد . تو هم بیا مخفی برو حرم زینب (س ) و عرض حاجت کن تا فرزنددار شوی . می گوید : حرف این مرد مسلمان را شنیدم و به طور مخفی از زنها و همسایه هایم و مردم با قافله ای به دمشق حرکت کردم . صبح زود رسیدیم ، ولی به هتل نرفتم ، اول غسل و وضو و بعد هم زیارت و گفتم : آقا یا رسول الله ! دشمن تو و دامادت در خانه فرزندت برای عرض حاجت آمده ، حاشا به شما بی بی جان ! که مرا ناامید کنی . اگر خدا به من فرزندی دهد ، نام او را از نام ایمه می گذارم و مسلمان می شوم . او با قافله برگشت . پس از سه ماه متوجه شد که زنش حامله است ، چون فرزند به دنیا آمد و نام او را حسین نهادند و نام دخترش را زینب . یهودیها فهمیدند و اعتراضها به من کردند که چرا اسم مسلمانها را برای فرزندت انتخاب کردی . هر چه دلیل آوردم نشد قصه را بازگو کردم ناگهان دیدم تمام یهودیهایی که در کنار من بودند با صدای بلند گفتند : ((اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان علیا ولی الله )) و همه مسلمان شدند .
منبع.کتاب 200داستان از فضایل ، مصایب و کرامات حضرت زینب (ع)
اللّهــم صلّ علــی محمّــد و آل محمّــد و عجّــل فرجــــهم "
مرحوم سید کمال الدین رقعی ، که زمانی مسیولیت واحد تاءسیسات و برق
صحن مقدس حضرت زینب (س ) را به عهده داشت ، برای یکی از دوستان خود چنین تعریف می کرد :
روزی پسری به نام
((صاحب )) مشغول چراغانی مناره های حرم حضرت زینب (س ) برای جشن مبعث بود که از
بالای پشت بام به وسط حیاط صحن سرنگون شد . مردم جمع شدند و بلافاصله او را به
بیمارستان عباسیه شهر شام منتقل کردند و به علیت حال بسیار وخیم او ، توسط پزشکان
بستری شد .
خود او نقل می کند :
هنگامی که در روی تخت دراز کشیده بودم ، ناگهان بی بی مجلله ای دست یک دختر کوچک
را گرفته و آن دختر فرمود : اینجا چه می کنی ؟ بر خیز و برو کارت را انجام بده . و
باز ادامه داد : عمه جان ! بگو برود و کارش را انجام بدهد . بی بی اشاره فرمود :
برو کارت نیمه تمام مانده . من که ترسیده بودم ، با همان لباس بیمارستان از روی
تخت بلند شدم و فرار کردم . در خیابان افرادی که مرا آورده بودند با تعجب از من
پرسیدند : اینجا چه می کنی ؟ و چرا از بیمارستان بیرون آمدی ؟ من شرح واقع را گفتم
و خلاصه ، این واقعه ، مشهور آن زمان شهر شام شد
منبع.کتاب 200داستان از فضایل ، مصایب و کرامات حضرت زینب (ع)
اللّهــم صلّ علــی محمّــد و آل محمّــد و عجّــل فرجــــهم "
زمانی که اهل بیت (ع ) را با آن وضع ناراحت کننده و بدون پوشش مناسب ، سوار شتران برهنه وارد شام نمودند و مردم به آنها می نگریستند و برخی آنان را مورد اذیت و آزار قرار می دادند ، یکی از شیعیان از دیدن این منظره بسیار ناراحت شد و تصمیم گرفت خود را به امام سجاد (ع ) برساند ، ولی موفق نشد . خود را خدمت حضرت زینب (س ) رسانید و عرض کرد : ای پاره تن زهرا ! شما از کسانی هستید که جهان به خاطر و وجود شما آفریده شده ، متحیرم که چرا شما را به این صورت می بینم
.
حضرت زینب (س ) با دست
مبارک اشاره به آسمان نمود و فرمود : آن جا را بنگر تا عظمت ما را درک نمایی . آن
شخص نگاه می کند ، ناگاه لشکریان زیادی را میان زمین و آسمان مشاهده می نماید که
از کثرت به شماره نمی آید و همچنین مشاهده می کند که جلو اهل بیت (ع ) کسی ندا می
دهد که چشمهای خود را از اهل بیتی که ملایکه به آنها نامحرم هستند ، بپوشانید .
منبع.کتاب 200داستان از فضایل ، مصایب و کرامات حضرت زینب (ع)
اللّهــم صلّ علــی محمّــد و آل محمّــد و عجّــل فرجــــهم "
نقل می کنند : در بروجرد مردی یهودی بود به نام یوسف ، معروف به دکتر . او ثروت زیادی داشت ولی فرزند نداشت . برای داشتن فرزند چند زن گرفت ، دید از هیچ کدام فرزندی به دنیا نیامد . هر چه خود می دانست و هر چه گفتند عمل کرد ، از دعا و دارو ، اثر نبخشید . روزی ماءیوس نشسته بود ، مرد مسلمانی نزد او آمد و پرسید : چرا افسرده ای ؟ گفت ، چرا نباشم ، چند میلیون مال و ثروت برای دشمنان جمع کردم ! من که فرزندی ندارم که مالک شود . اوقات وارث ثروت من می شود . مرد مسلمان گفت : من راه خوبی بهتر از راه تو می دانم . اگر توفیق داشته باشی ، ما مسلمانان یک بی بی داریم ، اگر او را به جان دخترش قسم بدهی ، هر چه بخواهی ، از خدا می خواهد . تو هم بیا مخفی برو حرم زینب (س ) و عرض حاجت کن تا فرزنددار شوی . می گوید : حرف این مرد مسلمان را شنیدم و به طور مخفی از زنها و همسایه هایم و مردم با قافله ای به دمشق حرکت کردم . صبح زود رسیدیم ، ولی به هتل نرفتم ، اول غسل و وضو و بعد هم زیارت و گفتم : آقا یا رسول الله ! دشمن تو و دامادت در خانه فرزندت برای عرض حاجت آمده ، حاشا به شما بی بی جان ! که مرا ناامید کنی . اگر خدا به من فرزندی دهد ، نام او را از نام ایمه می گذارم و مسلمان می شوم . او با قافله برگشت . پس از سه ماه متوجه شد که زنش حامله است ، چون فرزند به دنیا آمد و نام او را حسین نهادند و نام دخترش را زینب . یهودیها فهمیدند و اعتراضها به من کردند که چرا اسم مسلمانها را برای فرزندت انتخاب کردی . هر چه دلیل آوردم نشد قصه را بازگو کردم ناگهان دیدم تمام یهودیهایی که در کنار من بودند با صدای بلند گفتند : ((اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان علیا ولی الله )) و همه مسلمان شدند .
منبع.کتاب 200داستان از فضایل ، مصایب و کرامات حضرت زینب (ع)
اللّهــم صلّ علــی محمّــد و آل محمّــد و عجّــل فرجــــهم "
بسْم الله الْرحْمن الْرحیمْ
مرحوم بهبهانی، بانی شبستان مسجد نقل می کرد.پدرم قبل از تمام شدن کار شبستان مسجد، به مرض موت مبتلا شد و در آن حال وصیت نمود که «مبلغ دوازده هزار دینار حواله را صرف اتمام کار مسجد نمایید».زمانی که فوت کرد، به منظور احترام به پدر و اشتغال به مجالس ترحیم،چند روزی کار ساختمان تعطیل شد. شبی در عالم خواب پدرم را دیدم که به من گفت: چرا کار مسجد را تعطیل کردی؟ گفتم: به منظور احترام به شما و اشتغال به مجالس ترحیمتان. در جوابم گفت: اگر می خواستی برای من کاری بکنی، نباید کار ساختمان مسجد را تعطیل می کردی.زمانی که بیدار شدم تصمیم به اتمام کار ساختمان مسجد نمودم به این منظور بای حواله دینارهایی که پدرم در وصیت خود عنوان کرده بود وصول کرده و از آن مصرف می نمودم. اما هر چه بیشتر جست و جو می کردم حواله ها پیدا نمی شد هر جا که احتمال وجود حواله ها می رفت گشتم، اما خبری از حواله ها نبود. سرانجام در حالی که بسیار ناراحت بودم به مسجد رفته و متوسل به حضرت زینب (س) شدم و خدا را به حق آن ساعتی که امام حسین (ع) و زینب (س) از یکدیگر وداع نمودند قسم دادم. ناگهان خوابم برد.پس از مدتی بیدار شدم و دیدم همان ورقه ای که حواله ها داخل آن بود کنار من است از همان ساعت کار مسجد را ادامه دادم تا به اتمام رسانیدم و همیشه این کرامت را برای دیگران نقل می کنم.
منبع.کتاب فضایل و خصایص زینب کبری (س)
اللّهــم صلّ علــی محمّــد و آل محمّــد و عجّــل فرجــــهم
بسْم الله الْرحْمن الْرحیمْ
مردی مصری نقل می کرد: روزی در حجره بودم، زنی باوقار و با حجاب و متانت نزد من آمد و متاعی طلب کرد. سوال کردم: مادر! چرا پریشانی؟عرض کرد: ای جوان مصیر! یک فرزند بیشتر ندارم، آن هم به مرض سل مبتلا شده و تمام پزشکان از درمان او عاجز مانده اند حالا آمده ام و آذوقه ای مهیا کنم و به وطن باز گردم.مردی مصری گفت: می شود امشب را در منزل ما مهمان شوی، تا من هم طبیبی سراغ دارم و فرزند تو را نزد او می برم، زن رفت و پسر را آورد و گفت: من هر چه طبیب بوده بردم. مرد مصری رفت در مقام حضرت زینب (س) در مصر، و طولی نکشید برگشت و به زن گفت: آماده باش برویم.وقتی که زن با فرزند خود به همراه مرد مصری وارد حرم حضرت زینب کبری (س) شدند، زن تعجب کرد و گفت: این جا که کسی نیست.چون این زن مسلمان نبود و به این چیزها عقیده نداشت، ولی مصری گفت: شما برو و استراحت کن.زن در گوشه حرم خوابش برد. اما مرد مصری وضو گرفت و جوان را به همراه یک روسری به حرم بسته و شروع به عبادت نماز و دعا و التماس کرد. ناگهان دید مادر جوان که خوابیده بود، بیدار شد و نزد جوان آمد و بی اختیار گریه کنان دنبال در ضریح می گردد و جوانش بلند شد و با مادر مشغول زیارت ضریح و حرم مطهر بی بی شدند. مرد مصری مرتب سوال می کرد که چه شده؟زن جواب داد: خواب بودم، دیدم زن جوانی وارد ضریح شد که دستش را به پهلو گرفته بود. وقتی وارد شد، خانم مجلله ای که در حرم بود، دست و پاهای او را بوسید و به بی بی فرمود: ای نور چشم من! این جوان مسیحی را در خانه ات آورده اند، دست خالی بر مگردان.گفت: مادر! خدا را به جان شما قسم دادم تا حاجت این را روا کند.یک وقت دیدم که مادر وارد جایی شد که همه در پیش پای او برخاسته و حضرت فاطمه (س) فرمود: یا جدا، یا رسول الله! در خانه زینب آمده، و رسول خدا (ص) از خدا خواست تا جوان را شفا عنایت فرماید
منبع.کتاب فضایل و خصایص زینب کبری (س)
گریه امام زمان (ع ) در وفات زینب (س ) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
مرحوم آیت الله سید نورالدین جزایرى (متوفى 1348 ه ق ) در کتاب ((الخصائص الزینبیه )) آورده است که عالم دانشمند و محدث خبیر شیخ محمد باقر قاینى ، صاحب کتاب کبریت الاحمر در کتاب کشکول خود به نام ((سفینة القماش )) مى نویسد:
در عصرى که در نجف اشرف
به تحصیل علوم حوزوى اشتغال داشتم در آنجا سیدى زاهد و پرهیز کار بود که سواد
نداشت ، روزى در حرم حضرت على (ع ) به زیارت مرقد حضرت مشغول بود، دید یکى از
زایران ترک زبان ، گوشه اى از حرم نشست و مشغول تلاوت قران شد، این سید جلیل
احساساتى شد و به خود گفت : ((آیا سزاوار است که ترک و دیلم قران ، کتاب جدت را
بخوانند و تو بى سواد باشى و از خواند آیات قرآن محروم بمانى ؟!))
او از روى غیرت و همت
قسمتى زا اوقاتش را در سقایى (آبرسانى ) صرف کرد تا مخارج زندگى اش را تاءمین کند،
و قسمت دیگر را به تحصیل علوم پرداخت و کم کم ترقى کرد تا به حدى که در درس خارج
آیت الله العظمى میرزا محمد حسن شیرازى (میرزاى بزرگ ، متوفى 1312 ه ق ) شرکت مى
کرد و به درجه اى رسید که احتمال مى دادند به حد اجتهاد رسیده است . این سید جلیل
و پارسا براى من چنین نقل کرد:
در عالم خواب امام زمان
حضرت ولى عصر (عج ) را دیدم ، بسیار غمگین و آشفته حال بود، به محضرش رفتم و سلام
کردم ، سپس عرض کردم : ((چرا این گونه ناراحت و گریان هستى ؟)) فرمود: ((امروز روز وفات عمه ام
حضرت زینب (س ) است . از آن روزى که عمه ام زینب (س ) وفات کرده ، تاکنون ، هر سال در روز
وفات او، فرشتگان در آسمانها مجلس عزا به پا مى کنند، آن چنان مى گریند که من باید
بروم و آنها را ساکت کنم ، آنها خطبه حضرت زینب (س ) را که در بازار کوفه خواند،
مى خوانند و مى گریند، من هم اکنون از آن مجلس فرشتگان مراجعت نموده ام .))(188)
امام زمان (ع ) روضه وداع مى خواند! |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
جناب آقاى کافى به نقل از مقدس اردبیلى مى فرمود:
((با طلاب پیاده به کربلا مى رفتیم . در بین راه یک آقاى طلبه اى بود
که گاهى براى ما روضه مى خواند و امام حسین (ع ) یک نمکى در حنجره اش
گذاشته بود. آمدم کربلا. زیارت اربعین بود. از بس که دیدم زایر آمده و شلوغ
است ، گفتم : داخل حرم نروم و مزاحم زایران نشوم . طلبه ها را دور خود جمع کردم و
گوشه صحن آماده خواندن زیارت شدیم ، یک وقت گفتم : آن طلبه اى که در راه براى ما
روضه یم خواند کجاست ؟ گفتند: نمى دانیم بین این جمعیت کجا رفت . ناگهان دیدم که یک مرد
عربى مردم را کنار مى زند و به طرف من مى آید. صدا زد: ملا محمد مقدس اردبیلى ! مى
خواهى چه بکنى ؟ گفتم : مى خواهم زیارت اربعین بخوانم . فرمود: بلندتر بخوان تا من
هم گوش کنم زیارت را بلندتر خواندم ، یکى دو جا توجه ام را به نکاتى ادبى دادم .
وقتى زیارت تمام شد، به طلبه ها گفتم : آن طلبه پیدا نشد؟ گفتند نمى دانیم کجا رفته
است . یک وقت آن مرد عرب به من فرمود: مقدس اردبیلى ! چه مى خواهى ؟ گفتم :
یکى از طلبه ها در راه براى ما گاهى روضه مى خواند، نمى دانم کجا رفته ؟ خواستم
بیاید و براى ما روضه بخواند. آن عرب به من فرمود: مقدس اردبیلى ! مى خواهى من
برایت روضه بخوانم ؟ گفتم : آرى ، آیا به روضه خواندن واردى ؟ فرمود: آرى . ناگاه آن شخص رویش
را به طرف ضریح امام حسین (ع ) کرد و از همان طرز نگاه کردن ، ما را منقلب کرد، یک
وقت صدا زد: ابا عبدالله ! نه من و نه این مقدس اردبیلى و نه این طلبه ها هیچ کدام
یادمان نمى رود، آن ساعتى را که مى خواستى از خواهرت زینب (س ) جدا شوى ! ناگاه
دیدم کسى نیست ، و فهمیدم آن عرب ، مهدى زهرا (س ) بوده است .
عنایت به مجلس سوگوارى |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
استاد ما، عالم عامل ، حضرت آیت الله عبدالکریم حق شناس فرمود:
((در دوران طلبگى حجره اى کنار کتابخانه مسجد جامع در طبقه دوم داشتم .
ایام محرم بود، در مسجد عزادارى امام حسین (ع ) بر پا بود و من در
حجره خود مشغول مطالعه بودم . هنگام مطالعه خوابم برد و پس از مدت کوتاهى بیدار
شدم و برخاستم وضو گرفتم ، و به حجره بازگشتم . دفعه سوم در حال خواب و بیدارى
بودم که دیدم در بسته حجره ام باز شد و چند خانم مجلله وارد شدند. به من الهام شد که یکى از
آنها حضرت زینب (س ) بود.
فرمود: چرا در مراسم
عزادارى شکرت نمى کنى ؟
عرض کردم : مطالعه مى کنم
، بعد مى روم .
فرمود: نه ! در ایام محرم
(یا روز عاشورا) درس تعطیل است ، باید بروى مجلس شرکت کنى .
امام زمان (ع ) کنار قبر عمه اش در شام |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
در مقدمه کتاب ((خصایص الزینبیه )) داستانى آمده است که نشان
مى دهد قبر زینب (س ) در شام است و آن اینکه :
مرحوم حاج محمد رضا
سقازاده ، که یکى از وعاظ توانمند بود، نقل مى کند: روزى به محضر یکى از
علماى بزرگ و مجتهد مقدس و مهذب ، حاج ملاعلى همدانى مشرف گشتم و از او درباره
مرقد حضرت زینب جویا شدم ، او در جوابم فرمود:
((روزى مرحوم حضرت آیت الله الغظمى آقا ضیاء عراقى (که از محققین و
مراجع تقلید بود) فرمودند: شخصى شیعه مذهب از شیعیان قطیف عربستان به قصد زیارت
حضرت امام رضا (ع ) عازم ایران مى گردد. او در طول راه پول خود را گم مى کند.
حیران و سرگردان مى ماند و براى رفع مشکل متوسل به حضرت بقیة الله امام زمان (عج )
مى گردد. در همان حال سید نورانى را مى بیند که به او مبلغى مرحمت کرده و مى گوید:
این مبلغ تو را به ((سامره )) مى رساند.
چون به آن شهر رسیدى ،
پیش وکیل ما ((حاج میزا حسن شیرازى )) مى روى و به او مى گویى : سید مهدى مى گوید آن قدر پول از طرف من به
تو بدهد که تو را به مشهد برساند و مشکل مالى ات را برطرف سازد. اگر او نشانه
خواست ، به او بگو: امسال در فصل تابستان ، شما با حاج ملاعلى کنى طهرانى ، در شام
در حرم عمه ام مشرف بودید، ازدحام جمعیت باعث شده بود که حرم عمه ام کثیف گردد و
آشغال ریخته شود. شما عبا از دوش گرفته و با آن حرم را جاروب کردى ! و حاج ملاعلى
کنى نیز آن آشغال ها را بیرون مى ریخت ... و من در کنار شما بودم
!!)).
شیعه قطیفى مى گوید: چون
به سامرا رسیدم و به خدمت مرحوم شیرازى شرفیاب شدم جریان را به عرض او رساندم . بى
اختیار در حالى که اشک شوق مى ریخت ، دست در گردنم افکند و چشمهایم را بوسید و
تبریک گفت و مبالغى را برایم مرحمت کرد.
چون به تهران آمدم ، خدمت
حاج آقاى کنى رسیدم و آن جریان را براى او نیز تعریف نمودم . او تصدیق کرد، ولى
بسیار متاءثر گشت که اى کاش این نمایندگى و افتخار نصیب او مى شد.(189)
کرامات حضرت زینب (س ) |
شفاى یکى از بزرگان دین |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
فیض الاسلام مى فرماید:
بیش از دوازده سال پیش به
درد شکم گرفتار شدم و معالجه اطباء سودى نبخشید. براى استشفاء به اتفاق و همراهى
اهل بیت و خانواده به کربلاى معلى مشرف شدیم . در آن جا هم سخت مبتلا گشتم . روزى
دوستى از زایرین در نجف اشرف ، من و گروهى را به منزلش دعوت نموده ، با اینکه
رنجور بودم ، رفتم . در بین گفت و گوهاى گوناگون ، یکى از علماء (ره ) که در آن
مجلس حضور داشت ، فرمود:
((پدرم مى گفت : هر گاه حاجت و خواسته اس دارى ، خداى تعالى را سه بار
به نام علیا حضرت زینب کبرى (س ) بخوان ، بى شک و دودلى ، خداى عزوجل خواسته است
را روا مى سازد. از این رو من چنین کرده ، شفا و بهبودى بیمارى خود را از خداى
تعالى خواستم ، و علاوه بر آن نذر نموده و با پروردگارم عهد و پسمان بستم که اگر
از این بیمارى بهبودى یافت ، کتاب در احوال سیده معظمه (س ) بنویسم تا همگان از آن
بهره مند گردند.
حمد سپاس خداى جل و شاءنه
را که پس از زمان کوتاهى شفا یافتم . اما از بسیارى اشغال و کارها و نوشتن و چاپ و
نشر کتاب و ترجمه و خلاصه تفسیر قرآن عظیم به نذر خویش وفا ننمودم ، تا اینکه چند
روز پیش یکى از دخترانم مرا آگاه ساخت که به نذرم وفا ننموده ، من هم از خداى عز
اسمه توفیق و کمک خواسته ، به نوشتن آن شروع نمودم و آن را کتاب ترجمه خاتون دوسرا
سیدتنا المعصومة ، زینب الکبرى - ارواحنا لتراب اقدامهاالفداه - نامیدم .(190)
نابودى سرمایه افراد سنگدل |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
هنگامى که اسیران آل محمد (ص ) را از سوى کوفه به
شام مى بردند، در مسیر راه به کوه جوشن (نزدیک شهر حلب ) رسیدند، بچه یکى از
بانوان حرم که در رحم داشت و نام او را محسن نهاده بودند، بر اثر سختى راه و تشنگى
اش سقط شد، که هم اکنون در آن جا زیارتگاهى به نام ((مشهد السقط)) موجود است که یادآور همان
صحنه دلخراش مى باشد.
روایت شده است که حضرت
زینب (س ) دید در نزدیک آن کوه ، معدن مس قرار دارد و عده اى در آن جا مشغول کار
هستند، براى گرفتن آب و غذا نزد آنها رفت ، آنها که از دشمنان بودند، با کمال
سنگدلى از دادن آب و غذا امتناع نمودند، بلکه به ناسزاگویى به اهل بیت (ع ) پرداختند.
دل حضرت زینب (س ) بسیار
سوخت ، در مورد آنها نفرین کرد، همین نفرین باعث شد که آن معدن به کلى نابود گردید
و سرمایه آنها که سالها، ثروت کلانى از آن معدن به دست آورده بودند، بر باد رفت .
و در روایت دیگر، نظیر
این مطلب به کوهى به نام کوه حران ، نسبت داده شده که کارگران مس در آن جا حتى از
آب دادن به اهل بیت (ع ) خوددارى کردند و با برخوردى بى رحمانه اهل بیت (ع ) را از
خود راندند، بر اثر نفرین زینب (س ) صاعقه اى بر آنها فرود آمد، و تمامى آن سنگدلان تیره بخت را سوزانید
و نابود ساخت .(191)
نابودى زن بى رحم |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
در مسیر راه کوفه و شام ، اسیران آل محمد (ص ) به
منزلگاهى رسیدند که نام آن ((قصر عجوز)) بود، منظور از عجوزه زنى به نام ((ام الحجام )) بود، این زن که سرشتى
ناپاک داشت و از دشمنان کوردل بود، گستاخى و بى شرمى را به جایى رسانید که کنار سر
مقدس امام حسین (ع ) آمد و بر سنگى چهره سرى را کشید و آن را خراشید به طورى که از
آن سر مقدس خون ریخت .
زینب (س ) با دیدن این
صحنه دلخراش پرسید: این زن چه نام دارد؟
گفتند: نام او ((ام الحجام )) است .
حضرت زینب (س ) با آه و
ناله جانسوز آن زن پلید چنین نفرین کرد:
((اللهم خرب علیها قصرها، واحرقها بنار الدنیا قبل نار الاخرة ))؛
خدایا، خانه این زن را ویران فرما، و او را با آتش دنیا قبل از آتش آخرت ،
بسوزان .))
روایت کننده مى گوید:
سوگند به خدا هنوز دعاى زینب (س ) به آخر نرسیده بود که دیدم قصر ویران شده ، و
آتشى در آن قصر ویران شده روى آورد و همه آنچه را در آنجا بود با آن زن سوزانید و
به خاکستر تبدیل کرد و سپس باد تندى وزید و همه آن خاکسترها را پراکنده ساخت و
دیگر نشانه و اثرى از آن قصر باقى نماند.(192)
اثر دعاى زینب (س ) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
اهل بیت (ع ) از آن جا (قصر عجوزه ) گذشتند. هنگامى که به منزلگاهى به نام ((قصر حفوظ)) سپس به سیبور رسیدند مردم آن جا با اسیران آل محمد (ص ) خوشرفتارى کردند. حضرت زینب (س ) از آنها تشکر کرد، و براى آنها دعا کرد، بر اثر دعاى آن حضرت ، مردم آنجا از گزند ظالمان محفوظ ماندند و آبشان شیرین و گوارا شد، و رزق و روزى شان پر برکت و ارزان گردید.(193)
شفاى درد چشم |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
علامه حاج میرزا حسین نورى ، صاحب مستدرک ، از سید
محمد باقر سلطان آبادى ، که از بزرگان و شخصیتهاى با کمال بود، نقل مى کند که گفت
: من در بروجرد به بیمارى شدید درد چشم مبتلا شدم ، چشم راستم ورم کرد و به طورى
ورم بزرگ شد که سیاهى چشمم پیدا نبود، و از شدت درد، خواب و آرامش نداشتم ، نزد
همه پزشکان رفتم ، و مداواى آنها بى نتیجه ماند، و آنها از درمان آن ، اظهار
ناتوانى کردند. بعضى مى گفتند تا شش ماه باید تحت درمان باشى ، و بعضى مى گفتند تا
چهل روز نیاز به درمان است . بسیار محزون و غمگین بودم ، تا اینکه یکى از دوستان
به من گفت : بهتر است که به زیارت قبر منور ابا عبدالله الحسین (ع ) بروى ، و از
آن حضرت شفا بگیرى ، من عازم هستم ، بیا با من با هم به کربلا برویم . گفتم با این
حال چگونه سفر کنم ، مگر طبیب اجازه بدهد. به طبیب مراجعه کردم ، گفت : براى تو
سفر روا نیست ، اگر مسافرت کنى ، به منزل دوم نمى رسى ، مگر اینکه به طور کلى
نابینا مى شوى . به خانه بازگشتم ، یکى از دوستانم به عیادت آمده ، و گفت : بیمارى
چشم تو را جز خاک کربلا و تربت شهدا و مریضخانه اولیاى خدا شفا نبخشد، در ضمن شرح
حالش را گفت که نه سال قبل مبتلا به تپش قلب بود، و از درمان همه پزشکان ماءیوس
شد، و تنها از تربت امام حسین (ع ) شفا یافت . من با توکل به خدا با کاروان کربلا
به سوى کربلا حرکت کردم ، در منزلگاه دوم درد چشمم شدت یافت ، بر اثر فشار درد،
چشم چپم نیز درد گرفت ، همسفران مرا سرزنش کردند که سفر براى تو خوب
نیست ، بهتر است مراجعت کنى . همچنان در ناراحتى و حیرت به سر مى بردم هنگام سحر
درد چشمم آرام گرفت و اندکى خوابیدم . در عالم خواب حضرت زینب (س ) را دیدم به
محضرش رفتم و گوشه مقنعه او را گرفتم و بر چشمم مالیدم ، سپس از خواب بیدار شدم ،
از آن پس هیچ گونه درد و رنجى در چشمم احساس نکردم ، و چشم راستم همچون چشم چپم
خوب شد. ماجرا را به همراهان و دوستان گفتم ، آنها چشمان مرا نگاه کردند، دیدند
هیچ فرقى بین دو چشم من نیست ، و هیچ اثرى از ورم و زخم دیده نمى شود. این کرامت
حضرت زینب (س ) را براى همه نقل نمودم .
محدث نورى نظیر این مطلب
را در مورد شفاى ملافتحعلى سلطان آبادى که از اوتاد پارسایان بزرگ بود، نقل نموده
است (194)
شفاى نابینا |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
مرحوم محمد رحیم اسماعیل بیک ، که در توسل به اهل بیت (ع ) و علاقه به حضرت سیدالشهداء (ع ) کم نظیر بود و از این باب رحمت و برکات صورى و معنوى نصیبش شده و در ماه رمضان 1378 به رحمت حق واصل شد، نقل نمود که در شش سالگى به درد چشم مبتلا شدم و تا سه سال گرفتار بوده و عاقبت از هر دو چشم نابینا گردیدم.
در ماه محرم ایام عاشورا
در منزل دایى بزرگوارم مرحوم حاج محمد تقى اسماعیل بیک روضه خوانى بود، هوا گرم و
شربت سرد به مستمعین مى دادند. من از دایى ام خواهش کردم که اجازه دهد من به مردم
شربت بدهم ؟! دایى ام فرمود: تو چشم ندارى و نمى توانى ! گفتم : یک نفر بینا
همراهم بیاید! قبول کرد، و من با کمک خودش قدرى شربت به شنوندگان دادم .
مرحوم معین الشریعه
اصطهباناتى سخنرانى مى کرد. در ذکر مصیبت خود روضه حضرت زینب (س ) خواند و من تحت
تاءثیر قرار گرفتم . آن قدر گریه کردم تا از حال رفتم در آن حال بانوى مجلله اى دست
مبارکشان را بر چشمان من کشیده و فرمودند: ((خوب شدى و دیگر به چشم
درد مبتلا نخواهى شد)).
ناگاه چشم باز کردم . اهل
مجلس را دیدم ، شاد و فرح ناک . به طرف دایى ام دویدم ، تمام اهل مجلس منقلب شده و
اطراف مرا گرفتند، به دستور دایى ام مرا به اتاقى بردند و جمعیت را متفرق نمودند.
این از برکت و توسلات به حضرت ابا عبدالله الحسین (ع ) بود که در یک آن چشمم را
شفا داده و مرا از نابینایى نجات دادند "باءبى انت و اءمى اءبا
عبدالله الحسین".(195)
مسلمان شدن طبیب یهودى |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
یزید پس از شهادت امام حسین (ع ) پیش از آنکه به عذاب آخرت مبتلا شود، در دنیا به درد بى درمانى معذب گردید. یکى از اطباى یهودى را براى معالجه طلب کرد. طبیب نگاهى به یزید کرد و از روى تعجب انگشت حیرت به دندان گزید. سپس با تدبیر ویژه اى چند عقرب از گلوى او بیرون کشید و گفت : ما در کتب آسمانى دیده ایم و از علما شنیده ایم که هیچ کس به این بیمارى مبتلا نمى شود مگر آنکه قاتل پسر پیغمبر باشد، بگو چه گناهى را کرده اى که به این بیمارى گرفتار شده اى ؟
یزید از خجالت سر را به
زیر افکند و پس از لحظاتى گفت : من حسین بن على را کشته ام یهودى انگشت سبابه خود
را بلند کرد و گفت :اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله .
طبیب مسلمان شد و از جاى
برخاست و به منزل خود رفت برادر خود را به دین اسلام دعوت کرد، قبول نکرد، ولى
همسر او و خویشانش پذیرفتند. همسر برادرش نیز اسلام را قبول کرد و اسلامش را از
شوهر مخفى داشت .
در همسایگى آنها، یکى از
شیعیان خالص بود که اکثر روزها مجلس تعزیه دارى حضرت سیدالشهداء (ع ) بر پا مى
کرد، آن زن تازه مسلمان در آن مجلس شرکت مى نمود و بر مصایب اهل بیت عصمت و طهارت
مى گریست . بعضى از یهودیان جریان زن را به شوهرش اطلاع دادند، یهودى گفت : امروز او را امتحان مى
کنم ، لذا به خانه رفت و به همسرش گفت : امشب هفتاد نفر یهودى مهمان ما خواهند
بود، شرایط میزبانى را آماده و انواع خوردنى ها را جهت پذیرایى مهیا کن !
بانوى تازه مسلمان خواست
مشغول غذا پختن شود، صداى ذکر مصیبت حضرت سیدالشهداء (ع ) را شنید، فورا به مجلس
عزا رفت و در عزاى آن حضرت گریه زیادى کرد. وقتى به خود آمد، سخن شوهر به یادش
آمد، ولى وقت تنگ شده بود. متوسل به فاطمه (س ) شد و به سوى خانه آمد، وقتى به خانه رسید دید
بانوانى سیاه پوش جمع شده و هر یک با چشم گریان مشغول خدمت مى باشند و لحظه اى
استراحت ندارند!
در میان بانوان خانم بلند
بالایى را دید در مطبخ مشغول پختن غذاست و بانوى مجلله اى را دید که پیراهن خون
آلودى در کنارش گذاشته است ! زن تازه مسلمان عرض کرد: اى بانوى گرامى ! شما
کیستید که با قدوم خود این کاشانه را مزین فرموده و لوازم مهیمانى را مهیا کرده
اید؟
آن بانوى مجلله فرمود:
چون تو عزادارى فرزند غریب و شهیدم را بر کار خانه ات مقدم داشتى ، بر فاطمه لازم
شد که تو را یارى کند، تا با نکوهش شوهر خود رو به رو نگردى و پس از این بیشتر به
عزا خانه فرزندم بروى .
بانوى تازه مسلمان عرض
کرد: اى بانو! خانمى را در مطبخ مى بینم که مشغول غذا پختن و بیش از همه بى قرار
است ، او کیست ؟
فرمود: نزد او برو و از
خودش بپرس . بانوى تازه مسلمان رفت و پاى او را بوسه داد و نامش را از او سؤ ال
کرد؟
فرمود: من زینب خواهر
امام حسینم .
در همین زمان زنان یهودى
با هفتاد مهمان وارد شدند. وقتى که یهودیها خانه را در کمال آراستگى و نورافشانى
دیدند و بى خوش غذاها به مشام شان رسید و در جریان واقعه قرار گرفتند همه مسلمان
شدند.(196)
نفرین حضرت زینب (س ) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
زینب (س ) گفت : کنار خیمه ایستاده بودم ، ناگاه
مردى کبود چشم به سوى خیمه آمد (و آن خولى بود) و آنچه در خیمه یافت ، ربود. امام
سجاد (ع ) روى فرش پوستى خوابیده بود، آن نامرد آن پوست را آن چنان کشید که امام
سجاد (ع ) روى خاک زمین افتاد، سپس او به من متوجه شد و مقنعه ام را کشید و
گوشواره ام را از گوشم بیرون آورد که گوشم پاره شد، و در عین حال گریه مى کرد.
گفتم : غارت مى کنى در عین حال گریه مى کنى ؟ گفت : براى مصایبى که بر شما اهل بیت
پیامبر (ص ) وارد شده گریه مى کنم . گفتم : خداوند دستها و پاهایت را قطع کند و در
آتش دنیا قبل از آخرت بسوزاند.
هنگامى که مختار روى کار
آمد و به دستور او خولى را دستگیر کرده و نزدش آوردند، مختار به او گفت : تو در
کربلا چه کردى ؟ جواب داد: به خیمه على بن الحسین امام سجاد (ع ) رفتم ، روسرى و
گوشواره زینب (س ) را کشیدم و ربودم . مختار گریه کرد و گفت : در این هنگام زینب
(س ) چه گفت : خولى جواب داد: گفت خدا دستها و پاهایت را قطع کند و تو را در آتش
دنیا قبل از آخرت بسوزاند، مختار گفت : سوگند به خدا، خواسته او را بر مى آوردم ،
آن گاه دستور داد دستها و پاهاى خولى را بریدند و او را آتش زدند.(197)
توسل به حضرت زینب (س ) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
سید جلیل و فاضل نبیل ، جناب آقاى سید حسن برقعى واعظ، ساکن قم ، چنین مرقوم داشته اند:
آقاى قاسم عبدالحسینى ،
پلیس موزه آستانه مقدسه حضرت معصومه (س ) و در حال حاضر، یعنى سنه 1348، به خدمت
مشغول است و منزل شخصى او در خیابان تهران ، کوچه آقابقال براى این جانب حکایت کرد
که در زمانى که متفقین محمولات خود را از راه جنوب به شوروى مى بردند و در ایران
بودند من در راه آهن خدمت مى کردم . در اثر تصادف با کامیون سنگ کشى یک پاى من زیر
چرخ کامیون رفت و مرا به بیمارستان فاطمى شهرستان قم بردند و زیر نظر دکتر مدرسى
که اکنون زنده است و دکتر سیفى معالجه مى نمودم ، پایم ورم کرده بود به اندازه یک
متکا بزرگ شده بود و مدت پنجاه شبانه روز از شدت درد حتى یک لحظه خواب به چشمم
نرفت و دایما از شدت درد ناله و فریاد مى کردم . امکان دانشت کسى دست به پایم
بگذارد؛ زیرا آن چنان درد مى گرفت که بى اختیار مى شدم و تمام اطاق و سالن را صداى
فریادم فرا مى گرفت و در خلال این مدت به حضرت زهرا و حضرت زینب و حضرت معصومه (س
) متوسل بودم و مادرم بسیارى از اوقات در حرم حضرت معصومه مى رفت و توسل پیدا مى
کرد و یک بچه که در حدود سیزده الى چهارده سال داشت و پدرش کارگرى بود در تهران در
اثر اصابت گلوله اى مثل من روى تختخواب پهلوى من در طرف راست بسترى بود و فاصله او
با من در حدود یک متر بود و در اثر جراحات و فرو رفتن گلوله ، زخم تبدیل به خوره و
جذام شده بود و دکترها از او ماءیوس بودند و چند روز در حال احتضار بود و گاهى
صداى خیلى ضعیفى از او شنیده مى شد و هر وقت پرستارها مى آمدند مى پرسیدند تمام نکرده
است ؟ و هر لحظه انتظار مرگ او را داشتند
.
شب پنجاهم بود. مقدارى
مواد سمى براى خود کشى تهیه کردم و زیر متکاى خود گذاشتم و تصمیم گرفتم که اگر
امشب بهبود نیافتم خود کشى کنم ؛
چون طاقتم تمام شده بود.
مادرم براى دیدن من آمد،
به او گفتم : اگر امشب شفاى مرا از حضرت معصومه گرفتى فبها، و الا صبح جنازه مرا
روى تختخواب خواهى دید و این جمله را جدى گفتم ، تصمیم قطعى بود. مادر مغروب به
طرف حرم مطهر رفت همان شب مختصرى چشمانم را خواب گرفت ، در عالم رؤ یا دیدم سه زن
مجلله از درب باغ (نه درب سالن ) وارد اطاق من که هما بچه هم پهلوى من روى تخت
خوابیده بود آمدند یکى از زنها پیدا بود شخصیت او بیشتر است و فهمیدم که اولى حضرت
زهرا و دومى حضرت زینب و سومى حضرت معصومه سلام الله علیهم اجمعین - هستند حضرت
زهرا جلو، حضرت زینب پشت سر و حضرت معصومه ردیف سوم مى آمدند مستقیم به طرف تخت همان
بچه آمدند و هر سه پهلوى هم جلو تخت ایستادند حضرت زهرا (س ) به آن بچه فرمودند: بلند
شو. بچه گفت : نمى توانم فرمودند: بلند شو. گفت : نمى توانم فرمودند: تو
خوب شدى . در عالم خواب دیدم بچه بلند شد و نشست من انتظار داشتم به من هم توجهى
بفرمایند، ولى بر خلاف انتظار حتى به سوى تحت من توجهى نفرمودند، در این اثناء از
خواب پریدم و با خود فکر کردم معلوم مى شود آن بانوان مجلله به من عنایتى نداشتند.
دست کردم زیر متکا و سمى
که تهیه کرده بود بر دارم و بخورم ، با خود فکر کردم ممکن است چون در اتاق ما قدم
نهاده اند از برکت قدوم آنها من هم شفا یافته ام ، دستم را روى پایم نهادم دیدم
درد نمى کند، آهسته پایم را حرکت دادم دیدم حرکت مى کند، فهمیدم من هم مورد توجه
قرار گرفته ام ، صبح شد پرستارها آمدند و گفتند: بچه در چه حال است به این خیال که
مرده است ، گفتم : بچه خوب شد، گفتند چه مى گویى ؟! گفتم حتما خوب شده ، بچه خواب
بود، گفتم بیدارش نکنید تا اینکه بیدار شد، دکترها آمدند هیچ اثرى از زخم در پایش
نبود گویا ابدا زخمى نداشته اما هنوز از جریان کار من خبر ندارند.
پرستار آمد باند و پنبه
را طبق معمول از روى پاى من بردارد و تجدید پانسمان کند چون ورم پایم تمام شده
بود، فاصله اى بین پنبه ها و پایم بود، گویا اصلا زخمى و جراحتى نداشته
.
مادرم از حرم آمد، چشمانش
از زیادى گریه ورم کرده بود، پرسید: حالت چطور است ؟ نخواستم به او بگویم شفا
یافتم ؛ زیرا از فرح زیاد ممکن بود سکته کند، گفتم : بهتر هستم رو عصایى بیاور
برویم منزل . با عصا (البته مصنوعى بود) به طرف منزل رفتم و بعدا جریان را نقل
کردم
.
و اما در بیمارستان ، پس
از شفا یافتن من و بچه ، غوغایى از جمعیت و پرستارها و دکترها بود، زبان از شرح آن
عاجز است ، صداى گریه و صلوات ، تمام فضاى اطاق و سالن را پر کرده بود.(198)
شفاى بیمارى |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
حضرت حجة الاسلام حاج شیخ
محمد تقى صادق در تحقیقاتى که در مورد داستان ذیل کرده و براى مرحوم آیة الله
العظمى بروجردى (ره ) نوشته و فرستاده که ترجمه آن این است که معظم له بعد از سلام
و درود به مخاطب خود و به تمام مؤ منین از شیعه آل محمد (ص ) مى نویسد:
و تقدیم مى دارم به سوى
تو کرامت را که هیچ گونه شک و شبهه اى در او نباشد و آن کرامت از علیا مکرمه حضرت
زینب (س ) بانوى بانوان عالم و برگزیده امت است و آن قضیه این است که : زنى
به نام فوزیة زیدان از خاندان مردمى صالح و متقى و پرهیزکار در یکى از قراء (روستاهاى ) جبل عامل به
نام جویة مبتلا به درد پاى بى درمانى شد تا جایى که به عنوان عمل جراحى متوسل به
بیمارستانهاى متعددى گردید ولى نتیجه این شد که سستى در رانها و ساق پاى وى پدید
آمد و هیچ قادر به حرکت نبود، مگر اینکه نشسته و به کمک دو دست راه مى رفت و روى
همین اصل بیست و پنج سال تمام خانه نشین شد و به همان حال صبر مى کرد و مدام با
این حال مى بود تا اینکه عاشوراى آقا ابى عبدالله الحسین (ع ) فرا رسید ولى او دیگر
از مرض به ستوه آمده بود و عنان صبر را از دست او گرفته ، ناچار برادران و خواهران
خود را که از خوبان مؤ منین به شمار مى روند خواست و از آنان تقاضا کرد که او را
به حرم حضرت زینب (س ) در شام برده تا در اثر توسل به ذیل عنایت دختر کبراى على (ع
) شفا یافته و از گرفتارى مزبور به در آید ولى برادران پیشنهاد وى را نپذیرفتند و
گفتند که شرعا مستحسن نیست که تو را با این حال به شام ببریم و اگر بناست حضرت تو
را شفا دهد همین جا که در خانه ات قرار دارى براى او امکان دارد.
فوزیه هر چه اصرار کرد بر
اعتذار آنان مى افزود ناچار وى خود را به خدا سپرده و صبر بیشترى را پیشه نمود، تا
اینکه در یکى از روزهاى عاشورا در همسایگى مجلسى عزایى جهت حضرت سیدالشهداء (ع )
بر پا بود فوزیه به حال نشسته و به کمک دو دست به خانه همسایه رفت ، از بیانات
وعاظ استماع کرد و دعا کرد و توسل نمود و گریه زیادى کرد، تا اینکه بعد از پایان
عزادارى با همان حال به خانه بر مى گردد. شب با حال گریه و توسل بعد از نماز مى
خوابد و نزدیک صبح بیدار مى شود که نماز صبح را بخواند مى بیند هنوز فجر طالع نشده
او به انتظار طلوع فجر مى نشیند در این اثناء متوجه دستى مى شود که بالاى مچ وى را
گرفته و یک کسى به او مى گوید: (قومى یا فوزیه ) برخیز اى فوزیه . او با
شنیدن این سخن و کمک آن دست فورى بر مى خیزد و به دو قدمى خود مى ایستد و از عقال
و پاى بندى که از او برداشته شده بى اندازه مسرور و خوشحال مى شود. آن وقت نگاهى
به راست و چپ مى کند، احدى را نمى بیند. سپس رو مى کند به مادرش که در همان اطاق
خوابیده بود و بنا مى کند به ((الله اکبر)) و ((الا اله الا الله )) گفت وقتى که مادرش او را به آن حال دید مبهوت شد سپس از نزد مادرش
بیرون دوید و به خارج از خانه رفت و صداى خود را به ((الله اکبر)) و ((لا اله الا الله )) بلند کرد تا اینکه
برادرانش با صداى خواهر به سوى او مى آیند وقتى آنان او را به آن حال غیر مترقبه
دیدند، صدا به صلوات بلند کردند. آن گاه همسایگان خبردار مى شوند، و آنها نیز
صلوات و تهلیل و تکبیر بر زبان جارى مى کنند.
این خبر کم کم به تمام
شهر رسید و سایر بلاد و قراء مجاور نیز خبردار مى شوند و مردم از هر جانب براى
دیدن واقعه مى آیند و تبرک مى جویند و خانه آنها مرکز رفت و آمد مردم دور و نزدیک
مى شد. پس سلام و درود بى پایان بر تربت پاک مکتب وحى حضرت زینب (س ) باد