فضایل و کرامات باب الحوایج حضرت ابالفضل العباس(ع)
فضایل و کرامات حضرت باب الحوایج حضرت اباالفضل العباس(ع)...
-فضایل و کرامات باب الحوائج حضرت ابوالفضل العباس (ع)
حضرت ابوالفضل العباس و علی اکبر به فرمان امام حسین (ع) به استقبال قزوینی می روند
مرحوم عراقی در دارالسلام ، مکاشفه آخوند ملا عبدالحمید قزوینی را چنین نقل کرده است :
می فرماید : از اول اوقات مجاورت تا حال زیارات مخصوصه حسینیه را مداومت نموده و ترک نکرده ام مگر آن شب را که مصمم به بیتوته اربعین مسجد سهله گردیدم و جمیع آنها را پیاده رفته و غالب آنها را هم با زوار نبوده ام بلکه بی راه رفته ام و در شب آخر ، وقت عصر بیرون رفته و فردا را در کربلا بوده ام و در ورود آنجا هم غالبا منزل درست معینی نداشته ام بلکه در ایوان حجرات صحن مطهر یا در خود صحن یا در توابع آن منزل نمودم چون بضاعتی نداشتم و متمکن از مخارج و کرایه منزل نبوده ام .
اتفاقا روزی به اراده کربلا بیرون رفتم چون به بلندی وادی السلام رسیدم جمعی از اعزه و اعیان را دیدم که از برای مشایعت آقا زاده ای بیرون آمده اند پس او را با کمال احترام سوار کجاوه کردند و دعای سفر در گوش او خواندند و قدری با او همراه شدند پس وداع کردند و اذان در عقب او گفتند و سایر آداب آقایی را با او به جا آوردند و او هم با نوکر وبنه و سایر لوازم سفر روانه گردید .
چون این عزت را دیدم و ذلت خود را هم مشاهده کردم ملول و خجل شدم و با خود گفتم که این دفعه هم که بیرون آمده ام می روم لکن بعد از این اگر اسباب مساعدت کرد که بر وجه ذلت نباشد می روم والا نمی روم و آنکه تا به حال رفته ام کفایت می کند ! پس این دفعه را رفتم و برگردیدم و بعد از آن عازم شدم که دیگر به طریق مذلت نروم و بر همان اراده بودم تا آنکه وقت زیارت مخصوصه دیگر رسید و چند نفر از طلاب آمده پرسیدند که چه روز اراده زیارت داری که ما هم با تو بیاییم ؟ گفتم من اراده ندارم زیرا که خرج منزل و کرایه ندارم و پیاده هم نمی روم . گفتند که تو همیشه پیاده می رفتی . گفتم : دیگر نمی روم گفتند : این دفعه را که ما اراده پیاده رفتن داریم برو که ما هم از را ه باز نمانیم بعد را خود می دانی .
بالاخره پس از اصرار و انکار ، رفتند و از برای توشه راه خریداری کردند و مرا با اصرار برداشتند و بیرون آمده با ایشان روانه شدیم و چون وقت رفتن تنگ شده و فردای آن روز ، روز زیارت بود صبح را بیرون رفتیم که ظهر را در کاروانسرای شور بخوابیم و شب را به کربلا برسیم . پس با همراهان که دو نفر بودند ، روانه شده وارد کاروانسرا گردیدیم در وقتی که زوار شب صبح بار کرده بودند چون شب زیارتی بود و از زوار کسی نبود و چونکه آن اوقات کاروانسرا مخروبه بود و هوا هم گرم بود و خانواری هم در کاروانسرا نبود کسی نمی ماند . به علاوه آنکه کاروانسرا هم از خوف طراران عرب مأمون نبود بلکه گاه گاه در داخل کاروانسرا مردم را برهنه می کردند و احیانا اگر از طلاب و مجاورین وارد می شدند و استعدادی نداشتند از خوف عرب اسباب و لباس خود را در زیر زباله مستور می کردند . ما بعد از ورود چون اسباب قابلی نداشتین در داخل طویله صفه بزرگ مسقفی بود در آن منزل کردیم و پس از صرف غذا خوابیدیم . اتفاقا من از همراهان زودتر بیدار شدم و ابریق را برداشته از برای وضو بیرون آمدم و بعد از مقدمات وضو ، برصفه ای که در وسط کاروانسرا بود بالا رفتم و بر لب آن صفه رو به در کاروانسرا نشسته مشغول وضو شدم . در اثنای وضو که مشغول مسح پا بودم شخصی را دیدم که در زی لباس اعراب پیاده از درب کاروانسرا داخل گردید وی با سرعت تمام نزد من آمد که گمان آن کردم که او از اعراب بیابان است و اراده آن کرده که مرا برهنه کند لکن چون قابلی با خود نداشتم چندان خوف نکردم و مسح پا را تمام نمودم . چون نزدیک آمد متوجه من گردید گفت : ملا عبدالحمید قزوینی تو هستی ؟
چون بدون سابقه آشنایی نام مرا ذکر نمود تعجب کردم و گفتم : آری منم آنکه گویی . گفت : تویی که می گفتی که من به این ذلت و خواری دیگر به کربلا نمی روم ، مگر آنکه به طریق عزت متمکن و قادر شوم ؟ قدری تأمل کردم که این شخص این واقعه را از کجا دانست باز در جواب گفتم : آری !
گفت : اینک آماده شو که مولای تو ابوالفضل العباس و آقای تو علی بن الحسین به استقبال تو آمده اند که قدر خود را بدانی و به اعتبارات بی اعتبار دنیا افسرده و مهموم نگردی . چون این سخن شنیدم متحیر ماندم و مبهوت گردیدم که این شخص چه می گوید ؟! ناگاه دیدم که دو نفر سواره با شمایل آن دو بزرگوار که شنیده و در کتب اخبار و مصیبت دیده بودیم با آلات و اسلحه حرب – حضرت ابوالفضل در جلو و علی اکبر از دنبال – از باب کاروانسرا داخل صحن آن گردیدند . چون این واقعه را دیدم بی اختیار خود را از بالای آن صفه پایین انداخته دویدم و خود را به پای اسبهای ایشان انداخته بوسیدم و به دور اسبهای ایشان گردیدم و زانو و رکاب و پایشان را بوسیدم . بعد از آن با خود خیال کردم که خوب است که رفقا را هم اعلام کنم و از خواب بیدار نمایم که به خدمت آن دو فرزند حیدر کرار برسند . پس با سرعت به نزد ایشان رفتم و بر بالین یکی از آنها که ملا محمد جعفر نام داشت نشستم و با دست او را حرکت دادم و گفتم : ملا محمد جعفر ، برخیز که حضرت عباس (ع) و علی اکبر (ع) به استقبال آمده اند بیا به خدمت ایشان شرفیاب شو .
ملا محمد جعفر چون این سخن بشنید گفت : آخوند چه می گویی ؟ مزاح و شوخی می کنی ؟ گفتم: نه والله ، راست می گویم بیا ببین هر دو تشریف دارند چون این حالت و اصرار را از من دید دانست که چیزی هست برخاست و به زودی دوید . چون رفتیم کسی را ندیدیم و از در کاروانسرا هم بیرون رفته و اطراف صحرا را که هموار و راه آن تا مسافت بسیار دیده می شود مشاهده کردیم و اثری یا غباری از آن پیاده و دو سوار ندیدیم . پس متأسف و متحیر بر گردیدیم . و از عزم و اراده سابق برگردیده تائب و نادم شده و عازم بر آن گردیدم که زیارت آن مظلوم را ترک نکنم اگر چه بر وجه ذلت و زحمت باشد و اگر عذر شرعی عارض شود تدارک و قضا کنم والی الان ترک نشده و مادام الحیات هم ترک نخواهد شد ان شاءالله تعالی .
▲ ناگاه دستی پیدا شد و او را از غرق شدن نجات داد !
یکی از علمای موثق اصفهان نقل نمود : شخصی که از خانواده سیادت و علم بود در اصفهان در رودخانه ای غرق شده و از همه جا مأیوس توسل به حضرت اباالفضل پیدا کرد ناگاه دستی پیدا شد و او را از آب عبور داد تا به خشکی رسید .
▲ شفای فلج
عالم جلیل القدر شیخ حسن فرزند علامه شیخ محسن از نوادگان صاحب جواهر «قدس السره » از حاج منشید بن سلمان از اهل فلاحه که شخصی عارف و بصیر و مورد اعتماد بوده و خود این کرامت را مشاهده کرده بود نقل می کند که گفت :
مردی از طایفه «براجعه » در خرمشهر به نام مخیلف به مرضی در پا دچار شد که همه پاهایش را فرا گرفت و آنها را از حرکت انداخت سه سال بدین ترتیب گذشت و اکثر مردم خرمشهر او را مشاهده می کردند که در بازار و مجالس سوگواری سیدالشهدا در حالیکه خود را بر روی دست و پاهایش می کشید و از مردم در راه رفتن کمک می گرفت در رفت و آمد بود . شیخ خزعل کعبی در خرمشهد حسینیه ای داشت که دهه اول محرم در آن مجلس عزاداری برپا می ساخت و جمع بسیاری از جمله زنان که در طبقه بالای حسینیه می نشستند در آنجا حضور می یافتند . در آن منطقه رسم بود که چون شخصی مدیحه خوان در نوحه خود به ذکر شهادت می رسید اهل مجلس به پا می خاستند و با لهجه های مختلف به سر و سینه می زدند . مخیلف در این مجلس شرکت می جست و چون نمی توانست پاهای خود را جمع کند در پای منبر می نشست .
در روز هفتم محرم که رسم بود مصیبت حضرت ابوالفضل خوانده شود زمانی که خطیب به ذکر سوگواری قمر بنی هاشم پرداخت حضار از مرد و زن برخاستند و به شیوه معمول بگرمی به عزاداری پرداختند در آن حال ناگهان مخیلف را هم مشاهده کردند که بر روی پا ایستاده و بر سر و رو می زند و چنین نوحه می خواند : «منم مخیلف که عباس مرا بر سر پا داشت » مردم که این معجزه را از حضرت ابوالفضل مشاهده نمودند بر او هجوم آورده او را در آغوش گرفتند و بوسیدند و لباسهایش را هم برای تبرک پاره کردند شیخ خزعل که چنین دید به خدمتکارانش دستور داد او را از میان مردم خارج کرده به یکی از اطاقهای مجاور برند . آن روز در خرمشهر از روز عاشورا پرغوغاتر گشت و گریه و فریاد و فغان از زن و مرد شهر را به لرزه در آورد ملا عبدالکریم خطیب از اهل منبر خرمشهر برایم تعریف کرد که شیخ خزعل هر روزه برای حضار مجلس طعامی فراهم یم ساخت و ان روز به سبب گریه و سوگواری مردم تا ساعت 9 افتادن سفره غذا به تأخیر افتاد . از مخیلف سوال شد که قضیه چگونه اتفاق افتاد ؟ گفت : آن هنگام که مردم در عزای عباس بر سر و صورت می زدند من در حالیکه پای منبر بودم به خوابی کوتاه رفتم در خواب مردی نیکو و بلند قامت و سوار بر اسبی سپید و درشت هیکل را در مجلس دیدم که به من فرمود : مخیلف چرا در عزای حضرت عباس بر سر و صورت نمی زنی ؟ گفتم : ای آقای من در این حال توانایی ندارم . فرمود : برخیز بر سر و صورت بزن !
گفتم : مولایم نمی توانم برخیزم .
فرمود : برخیز بر سر و صورت بزن !
گفتم : سرورم دستت را به من بده تا برخیزم .
فرمود : من دست ندارم .
گفتم : چگونه برخیزم ؟
فرمود : رکاب اسب را بگیر و برخیز . من رکاب اسب را گرفتم و است وی جهشی کرد و مرا از پای منبر خارج نمود و سپس از من غایب شد و من دیدم که سلامت خود را باز یافته ام .
▲ شفای درد بی درمان
من در اوایل ذی القعده سال 1351 هجری قمری ازدواج کردم و بعد از گذشت یک هفته به زکام و تب گرفتار شدم . برای معالجه نزد اطبای نجف رفتم اما اقدامات آنان سودمند واقع نشد و بیماری شدت گرفت . در اول جمادی الاولی سال 1353 هجری قمری به کوفه رفتم و تا ماه رجب آنجا ماندم در حالیکه هنوز تب قطع نشده و ضعف بر بدنم مستولی گشته و قادر به ایستادن نبودم . سپس به نجف باز گشتم و تا ذی القعده آن سال بدون مراجعه به طبیب در آنجا به سر بردم زیرا می دانستم که مداوای ایشان مؤثر واقع نمی شود .
در ذی الحجه همان سال دکتر مشهور نجف محمد زکی اباظه که قبلا نیز نزد او معالجه کرده بودم با دکتر محمد تقی جهان و دو طبیب دیگر از بغداد به نجف آمدند تا مرا مداوا کنند اما بیماری به حدی رسیده بود که مبفقا اعلام داشتند مرض غیر قابل بهبود است و سرانجام تا یک ماه دیگر مرا به کام مرگ خواهد انداخت .
محرم سال 1354 هجری قمری فرا رسید و پدرم برای اقامه عزای سیدالشهدا عازم قریه ای ک شاهزاده قاسم فرزند حضرت امام موسی کاظم در آنجا دفن بود گشت و فقط مادرم که دائما در حال گریه بود نزدم ماند و به پرستاری از من پرداخت شب هفتم ماه ، مردی با هیبت را در خواب دیدم که دارای سیمایی نورانی و دلفریب بود و شباهت بسیاری به سید مهدی رشتی داشت وی از حال پدرم پرسید گفتم که به قاسم آباد رفته است .
فرمود : پس چه کسی در مجلس ما در روز پنجشنبه اقامه عزاداری خواهد نمود ؟ و آن شب پنجشنبه بود سپس فرمود : پس تو بیا نوحه بخوان و عزاداری را بر پا دار . سپس از مقابلم در گذشت و بعد از اندکی مجددا نزدم آمد و گفت : فرزندم سید سعید به کربلا رفته است تا برای ادای نذری که کرده است مجلس مصیبتی برای مصائب ابوالفضل بپا دارد تو هم به کربلا برو و مصیبت عباس را بخوان و سپس از من پنهان شد .
از خواب بیدار شدم و مادرم را نگریستم که بالای سرم مشغول گریه است . مجددا به خواب رفتم و باز ان سید مذکور آمد و گفت مگر نگفتم که فرزندم سعید به کربلا رفته و تو باید در مجلسش مصیبت ابوالفضل را بخوانی چرا نمی پذیری ؟
باز بیدار شدم برای بار سوم که به خواب رفتم سید مزبور باز مراجعت نمود و با تندی و شدت گفت : مگر نمی گویم به کربلا برو پس این تأخیر برای چیست ؟ این مرتبه ترس مرا فرا گرفت و بیمناک از خواب برخاستم و ماجرا را برای مادرم بازگو کردم . ان مسرور شد و تفأل زد که آن سید ابوالفضل بوده است .
صبح که فرا رسید مادرم بر آن شد که مرا به حرم حضرت عباس در کربلا ببرد اما هر کس از این تصمیم او آگاه شد به خاطر ضعف بسیاری که در من بود به حدی که حتی قادر به نشستن در وسیله نقلیه نبودم او را از این کار باز می داشت لذا با وجود اصرار مادرم سفر به کربلا تا روز دوازدهم محرم صورت نگرفت یکی از خوشان که چنین دید گفت : مرا بر تخت روانی بگذارند و بدینگونه حرکت دهند این امر انجام شد و مرا در آن حالت به حرم مطهر حضرت عباس بردند و در کنار ضریح به خواب رفتم . شب سیزدهم محرم در حالت اغما بودم که سید مذکور آمد و فرمود : چرا روز هفتم که سعید چشم انتظار تو بود در آن مجلس حاضر نشدی ؟ حال که روز هفتم حضور نیافتی به جای آن امروز ک روز سیزدهم ، و روز دفن عباس است برخیز و مصیبت حضرت عباس را بخوان . سپس از مقابلم ناپدید شد و چندی بعد مجددا نزد من آمد و مرا به مصیبت خوانی فرا خواند .
برای بار سوم دست روی کتف راستم ، که بر آن می خوابیدم گذاشت و فرمود تا کی در خواب ؟ ! برخیز و مصیبتم را ذکر کن ! من در حالیکه هیبت او سرا پای وجودم را به لرزه افکنده بود بپا خاستم و سپس مدهوش انوار او گشته و به زمین افتادم و این امر را هر کس که در حرم مطهر بود مشاهده نمود . پس از مدتی در حالیکه عرق بر بدنم نشسته بود به هوش آمدم ولی دیگر هیچ آثاری از ضعف و بیماری در بدنم به چشم نمی خورد و این امر در شب سیزدهم محرم الحرام سال 1354 هجری قمری 5 ساعت از مغرب گذشته اتفاق افتاد . مردم که چنین دیدند از حرم و صحن و بازار گردم جمع شدند و شروع به تکبیر و تهلیل نموده و لباسم را پاره کردند . مأمواران حرم آمدند و مرا به یکی از حجره های صحنن ، که مقابل حرم بود بردند و من تا صبح در آنجا به سر بردم . چون فجر طالع شد وضو ساختم و با صحت و سلا مت کامل در حرم نماز خواندم و سپس شروع به ذکر مصائب ابوالفضل نمودم به سببت این کرامت سید سعید کتابی بالغ بر 400 صفحه در احوال حضرت ابوالفضل نگاشت که برای نگارش آن تلاش بسیار کرد و در جمع و تبویب آن شبهای فراوانی را به صبح رساند . خداوند به او پاداشی جزیل دهد .
▲ سلام بر تو ای خادم عباس (ع)
مؤلف کتاب الوقایع از آیت الله العظمی حاج میرزا حسن شیرازی نقل کرده که فرمودند: من از سامرا برای زیارت حسین بن علی رهسپار شدم . در بین راه به منزل یک نفر رئیس قبیله وارد شدم ضمن پذیرایی زنی پیش من آمد و گفت : « السلام علیک یا خادم العباس » درود بر تو ای خادم عباس . من از این طرز سلام تعجب نمودم از رئیس قبیله پرسیدم این زن کیست ؟ و چرا اینجور سلام می دهد ؟
جواب داد : این زن خواهر من است .
زمانی من سخت مریض شدم به گونه ای که حالم وخیم گشت و به حالت احتضار رسیدم در آن حال دیدم که خواهرم بالای تپه ای که جلوی منطقه سکونت ایل ما قرار دارد رو به سوی قبر مولای ما عباس کرده و با گیسوی پریشان و چشم گریان می گوید : ابالفضل ، از خدا بخواه برادرم را شفا دهد . سپس دو آقای بزرگوار را مشاهده کردم یکی از آنان به دیگری گفت : برادرم ، حسین ببین این زن مرا وسیله شفای برادر خود قرار داده است از خدا بخواه تا او را شفا دهد امام حسین فرمود این شخصی است که نزدیک است دنیا را بدرود گوید و کار ا زکار گذشته است . خواهرم برای بار دوم و سوم با لحن تند از مولای ما عباس خواست تا از خدا برای من درخواست شفا نماید .
مجددا دیدم که عباس با دیده اشکبار به امام حسین عرضه می دارد : برادرم ، از خدا بخواه که این مریض را شفا دهد و گرنه لقب باب الحوائج را از من سلب نمایید . امام حسین با توجهی کامل فرمود : برادرم ، خدایت سلام می رساند و می فرماید این موقعیت تا روز قیامت برای تو باقی است . ما به احترام تو این مریض را شفا دادیم .
درگاه تو چو قبله ارباب حاجت است باب الحوائجش همه جا گفتگو کنند
▲ شفای طفل بیمار
سید جلیل آقای حاج سید محمد علی ضوابطی نقل کرد که : به اتفاق خانواده و فرزند زاده ام به زیارت عتبات عالیات مشرف شدم نوه چهار ساله ام که با ما همرا ه بود بیمار شد ون بتدریج حال او وخیم شده به حال بیهوشی افتاد . دکتر حافظه الصحه را به بالین وی آوردیم . پس از معاینه نسخه ای نوشت و به دست ما داد و حرکت کرد . بیرون اطاق ، در حال بدرقه به من اظهار کرد حال این بچه بسیار بد است و امید بهبودی در باب او نمی رود من نخواستم نزد خانم شما حرفی بزنم همسرم از اطاق دیگر حرف دکتر را شنید بی درنگ چادر بر سر کرده و گفت : اکنون می روم و کار را درست می کنم .
او رفت و پس از لحظاتی دیدم طفل بیمار سر از بستر برداشته می گوید : آقا جان مرا در آغوش بگیر. ! تعجب کردم کودک بی هوش چگونه یکباره به هوش آمد ؟ او را در بر گرفتم آب خواست به او دادم . گفت : بی بی خانم (همسرم ) کجاست ؟ گفتم : الان می آید . هنوز در عالم تعجب بودم که خانم وارد شد و با دیدن کودک در آغوش من گفت : دیدی کار را به سامان آورده و برای مریض در خطر مرگ شفا گرفتم ؟ گفتم چه کردی ؟ و کجا رفتی ؟ گفت : به حرم مطهر مولانا العباس رفتم و گفتم : یا اباالفضل ، من زوار تو هستم اگر باب الحوائج نبودی من بدین آستان روی نمی آوردم اینک بچه ام در خطر مرگ است شفای او را از تو می خواهم و گرنه من جواب پدر او را چه دهم ؟ این سخن را گفتم و از حرم بیرون آمدم اینک فهمیدم که در اثر توجه خاص مولانا العباس بیمار شفا یافته است .
▲ نابینایی که همه او را می شناختند شفا یافت
شیخ و عالم جلیل القدر آقا شیخ مهدی کرمانشاهی حکایت کرد : یک مرد کاسب کوری بود که در بازار بین الحرمین دکان داشت و همه او را می شناختند . تا یاد داشتیم او را نابینا دیده بودیم یک روز در مقبره وابسته به خودمان که در رواق پایین پای بارگاه حسینی می باشد خوابیده بودم و چون هوا کمی گرم بود لای درب مقبره را باز گذاشته بودم تا باد بیاید .
در این حین ، .ناگهان صدای هیاهو شنیدم . سگاه کردم دیدم از سمت صحن گوچک مردم زیادی داخل حرم شدند . چون درب مقبره ما باز بود جمعیت به سوی مقبره ما هجوم آوردند . در ان میان عده ای دور مردی را گرفته داخل مقبره ممودند و در را بستند . خوب که نگاه کردم دیدم آن مرد نابینای معروف و مشهور است که هر دو چشم او به درشتی باز شده مثل کاسه خون سرخ می درخشد ! مردم لباسهای او را پاره پاره کرده و فوج فوج برای دیدن او هجوم می آوردند آنان انگشت جلو چشم او می گرفتند و می پرسیدند : این چند تا است ؟ و او درست جواب می داد به همین حال مدتی در مقبره ماند فشار و ازدحام مردم آرام گرفت . از او سوال کردم معلوم شد حضرت اباالفضل چشم او را بینا و روشن و قلب مؤمنین را از سرور چون گلشن نموده اند .
▲ عبور از قرنطینه
علامه شیخ محمد باقر نویسنده کبریت احمر می نویسد : زمانی که در نجف بودم وبا وطاعون شیوع افته بود و مردم می مردند ناچار شدم از نجف خارج شوم شوق زیارت حضرت سیدالشهدا ابو عبدالله الحسین و برادرش حضرت ابوالفضل العباس مرا بی تاب نموده بود ولی قرنطینه مانع از تشرف به آستان آن حضرت بود و عبود امکان نداشت مع ذلک پیاده بیرون رفتم شب را در خانه ای نزدیک به کاروانسرا خوابیدم و چون صبح شد عازم کربلا شدم در راه مردی نورانی که عمامه کوچکی به سر داشت با من ملا قات کرد و فرمود : به کربلا می روی ؟ عرض کردم : بلی ،
فرمود : چون تنها هستی من رفیق تو هستم . بسیار خوشحال شدم با یکدیگر روانه شدیم . در بین راه مرا به صحبتهای شیرینش مشغول داشت از او پرسیدم از کجا آمدی ؟
فرمود : از این بیابان . پس از اندک زمانی خود را نزدیک چادرها دیدم چون قرنطینه را دیدم ترس بر من غلبه کرد.
فرمود : من با تو هستم خاطر جمع باش کسی به تو کاری ندارد چیزی از طلا با خود داشتم در دل خود گفتم طلاها را مخفی کنم او خندید و فرمود چون من با تو هستم احتیاجی به این کارها نیست ولی من غافل بودم و توجه نداشتم که چه شد به این زودی به کربلا رسیدیم و ترس من باقی بود .
گفتم : بیایید از سمت حرم حضرت ابوالفضل العباس برویم و توجه کردم به قبه مطهره آن حضرت که نزدیک به آن بودیم و چون خیمه های قرنطینه را در وسط راه زده بودند از همان درب خیمه ها عبور کردیم گویا کور و گنگ شدند و اصلا با ما حرف نزدند . در کربلا آن مرد از من جدا شد و نفهمیدم به کدام سمت رفت و هر چه هم به دنبال او گشتم دیگر او را ندیدم .
▲ روضه بخوانم شاید فرجی حاصل شود !
سید اجل آقا سید ولی الله طبسی حکایت کرد که: ده سال قبل تقریبا کربلا در بلا غرق و مبتلا بود و اواخر دولت عثمانی بود . اهالی در مجادله با حکومت در « واقعه حمزه بیک » که معروف می باشد گرفتار بودند من در نهایت فقر و سختی با چند سر عائله به سر می بردم ولی هر هفته عصر جمعه روضه می خواندم و هر چه میسر می شد ولو خرما در مجلس می آوردم یک هفته قدری خرمای زاهدی برای مجلس ذخیره کرده بودم که از قضا چند نفر از اعراب « قصبه شفاته از توابع کربلا »شفاثه ، به مهمانی وارد منزل ما شدند آنان از ترس جنگ به حضرت عباس پناه آورده بودند و چون منزل ما در جوار آن حضرت بود به خانه ما آمدند چیزی در بساط نبود و مجبور شدم با خرماهای مذکور از ایشان پذیرایی کنم . چند روزی گذشت صبح جمعه شد و در فکر روضه و تهیه وسائل آن افتادم به در خانه یکی از رفقا رفتم و گفتم دو قران قرض بگیرم نداشت در راه بازگشت وارد صحن حضرت سید الشهدا شدم گفتم غنیمت است زیارتی بکنم بعد از بیرون آمدن با هجوم مردم از سمت خیمه گاه به طرف صحن مواجه شدم منزل سید علی مسئله گو که از صدمه توپ متزلزل گردیده بود خراب شد و از صدای تخریب آن مردم خیال کردند توپ دیگری زده اند و لذا به در و دیوار دالان صحن فشار آوردند و در نتیجه پوست ساق پایم خراش برداشت ناچار از طرف کوچه و بازار به منزل برگشتم در آنجا با حال زار و نهایت انکسار گفتم : بهتر آن است که به حرم حضرت ابوالفضل مشرف شوم و عرض حال نمایم محل جراحت را شستم و به حرم محترم پناه جستم هیچ ذی حیاتی ، جز دو کبوتر در حرم ندیدم . عرض کردم : مولای من پایم مجروح شده تا مخارج خود را از آن عالیجناب نگیرم دست بردار نیستم و بیرون نخواهم رفت . مجلس روضه دارم و وسائل آن مهیا نیست . سپس با خود گفتم : دو کلمه روضه بخوانم شاید فرجی شود ایستادم و شروع به خواندن روضه کردم در همانحال ملتفت شدم که اگر کسی بیاید و بگوید برای که روضه می خوانی ؟ چه بگویم ؟ روضه را ترک کردم و مشغول نماز هدیه شدم از نماز که فارغ گردیدم دیدم متصل به من کنار دیوار مانند صراف که روی صندوق خود پول را مرتب می چیند یک دسته دو قرانی گذارده اند !
گفتم : به به ! ملا ابوالفضل مرحمت فرمود زیرا اگر از جیب کسی ریخته شده بود به این وضع دسته کرده روی زمین قرار نمی گرفت به هر حال آنها را برداشتم و به خانه آمدم و در میان صندوق گذاردم و به کسی هم ماجرا را نگفتم تا یک سال هر وقت پول لازم می شد بر می داشتم و خرج می کردم و مخصوصا روزهای جمعه مجلس روضه ام خیلی معمولی و ساده بود که از صبح تا ظهر طول می کشید و غیر چای و نان و سیگار و قلیان یک حقه شیر مصرف می شد .
پرسیده شد روزی چقدر صرف می کردی ؟ گفت : نمی دانم لیکن بعضی اوقات می شد که سه چهار عدد دو قرانی بر می داشتم و معاش من نیز منحصر به همان وجه بود و خیلی کم از جایی به من پولی می رسید مدت یک سال هیچ التفاتی نداشتم بعد یک روز گفتم خوب است این پولها را بشمارم ببینم چقدر است ؟ شمردم هفتاد دوقرانی بود پس از آن صرف کردم و تمام شد .
▲ اخلاص به حضرت ابوالفضل العباس (ع)
نقل کرده اند دو نفر فاضل در کربلای معلی با هم رفیق بودند یکی از آنان وفات کرد و رفیق دیگر شبی او را در خواب دید خواست با وی مصافحه کند شست او را گرفت و گفت : بگو ببینم بر تو چگونه گذشت ؟
گفت : مأمور نیستم بگویم شخص متوفی به حضرت عباس خیلی اخلاص داشت خواب بیننده که از این ویژگی وی خبر داشت وقتی دید نمی گوید به متوفی گفت به نیابت از تو یک دفعه حضرت عباس را زیارت می کنم بگو وی گفت : از سه چیز در آن دنیا امید نجات هست : اول – زیارت حضرت سید الشهدا امام حسین . دوم – ریه کردن بر آن جناب . سوم – مماشات کردن با مردم .
▲حضرت حجة الاسلام و المسلمین ((آقاى حاج سیّدمحمد تقى حشمت الواعظین طباطبائى قمى )) داستانى را از ((آیت الله العظمى مرعشى نجفى قدس سره )) اینچنین نقل فرمود:
یکى از علماى نجف اشرف ، که مدّتى در قم آمده بود، براى من چنین نقل کرد که : من مشکلى داشتم به مسجد جمکران رفتم درد دل خود را به محضر ((حضرت بقیة الله حجةّبن الحسن العسکرى امام زمان (عجل الله تعالى فرجه الشریف )) عرضه داشتم و از وى خواستم که نزد خدا شفاعت کند تا مشکلم حل شود.
براى همین منظور بکرّات به مسجد جمکران رفتم ولى نتیجه اى ندیدم . روزى هنگام نماز دلم شکست و عرضکردم : مولاجان ، آیا جایز است که در محضر شما و در منزل شما باشم و به دیگرى متوسل شوم ؟ شما امام من مى باشید، آیا زشت نیست با وجود امام حتّى به ((علمدار کربلا قمربنى هاشم (ع ))) متوسل شوم و او را نزد خدا شفیع قرار دهم ؟!
از شدت تاثر بین خواب و بیدارى قرار گرفته بودم . ناگهان با چهره نورانى قطب عالم امکان ((حضرت حجّت بن الحسن العسکرى عجل الله تعالى فرجه الشریف )) مواجه شدم .
بدون تامل به حضرتش سلام کردم .
حضرت با محبت و بزرگوارى جوابم را دادند و فرمودند: ((نه تنها زشت نیست و نه تنها ناراحت نمى شوم به علمدار کربلا متوّسل شوى ، بلکه شما را راهنمائى هم مى کنم که به حضرتش چه بگویى .
چون خواستى از ((حضرت ابوالفضل (ع ))) حاجت بخواهى ، این چنین بگو: ((یا اباالغوث ادرکنى )) اى آقا پناهم بده .))( لاله هاى رنگارنگ ، ص114 )
▲قریب سی سال قبل مبتلا به مرض سرطان حنجره گردیدم و همه دکترهایی که مرا
مداوا کرده بودند از علاج و بهبودی من مایوس شده و گفتند: که مرض تو قابل معالجه نمی باشد بطوری که دیگر قادر به صحبت کردن هم نبودم .
مایوسانه از تهران به بندر برگشتم . روزها به طور سخت و پیاپی می گذشت تا اینکه ایام محرم فرا رسید، بنده چون ایام محرم الحرام برای تبلیغ دین منبر می رفتم ، با خود اندیشیدم که منبری اینجا من بودم ، همه از اطراف برای عزاداری (حضرت سیدالشهدا (ع )) به اینجا می آمدند و من بر ایشان منبر می رفتم ، اما امسال دیگر محروم شده ام باری ، با یاس و دلتنگی زیاد، در منزل بستری بودم .
روزی (کتاب العباس ) نوشته (مرحوم سید عبدالرزاق مقرم قدس سره ) را مطالعه می کردم ، به این مطلب رسیدم که نوشته بود: (اگر کسی حاجتی داشته باشد و متوسل به (ام البنین (علیه السلام )) مادر حضرت (قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس (ع )) شود و روز شنبه هم به نیت حضرت روزه بگیرد، حاجتش برآورده می شود). در همان آن توسلی پیدا کرده و گفتم : (یا ام البنین ، ما هر سال مثل امشب گریه می کردیم و منبر می رفتیم ولی امسال محروم شده ایم .)
وقت نماز مغرب و عشا شد، نماز خواندم ، گویی کسی به من گفت : به مسجد برو، در مسجد برنامه عزاداری بر پا بود ولی من در آنجا حضور نداشتم و منبری هم که مردم برای انجام سخنرانی در دهه محرم الحرام به مسجد آورده بودند خالی بود. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و در منزل بنشینم ، لذا به طرف مسجد حرکت کردم . به درب مسجد که رسیدم ، مردم با دیدن من شروع به گریه کردند. من هم متاثر شدم که امسال نمی توانم کاری بکنم .
اما پس از آنکه وارد مسجد شدم ، بی اراده به طرف منبر حرکت کردم تا کنار منبر رسیدم ، و سپس از پله های منبر بالا رفتم . (برای چه بالای منبر می روم ؟!)، خودم هم نمی دانم .
پس از آنکه در بالای منبر قرار گرفتم ، یکدفعه شروع کردم به (بسم الله الرحمن الرحیم ) گفتن و یک ساعت و نیم صحبت کردم . چه مجلسی شد همه ناله و گریه و ضجه می زدند انگار نه انگار که من آن آدم قبلی می باشم . متوجه شدم کسالتم رفع شده است از آن وقت الی یومنا هذا دیگر بحمدالله کسالتی ندارم . این است معجزه پسر رشید (ام البنین (علیه السلام ) حضرت ابوالفضل العباس (ع )
ساقی کوثر پدرت مرتضی است
کار تو سقایی کرببلا است
مدح تو این بس که شدی ملک جان
شاه شهیدان و امام زمان
گفت بتو گوهر والا نژاد
جان برادر بفدای تو باد
شه که بفرمان برادر رود
کیست ریاضی که فدایت شود
منبع.کتاب کرامات العباسیّه (معجزات حضرت ابالفضل العباس بعد از شهادت )
▲یکى از آقایان کربلایى روزى دو یا سه مرتبه به زیارت ((حضرت سیدالشهدا (ع ))) مى رفت
، و روزى یک مرتبه بزیارت ((حضرت قمربنى هاشم (ع ))) مى آمد.
یک شب در عالم رؤ یا ((حضرت بى بى عالم فاطمه زهرا سلام الله علیها)) را زیارت مى کند و محضر مقدس آن حضرت شرفیاب مى شود و سلام مى کند.
حضرت به او اعتنایى نمى کند.
عرض مى کند: اى سیده من ، تقصیر من چیست ؟ از من چه قصورى سر زده که مورد بى اعتنایى شما قرار گرفتم ؟!
حضرت فرمود: بخاطر اینکه تو به زیارت فرزندم بى اعتنایى کردى .
مى گوید: اتفاقاً من روزى دو سه مرتبه بزیارت فرزند گرامى شما مى روم .
حضرت فرموده بودند: بله ، ((فرزندم حسین را زیارت مى کنى ، ولى فرزندم ابوالفضل العباس را یک مرتبه به زیارتش مى روى ، من مایلم این فرزندم را مانند فرزندم حسین زیارت کنى .(52)
در کف زهرا (ع ) بس این براى شفاعت
روز مکافات دست هاى اباالفضل
نیست دو عالم بهاى یکسر مویش
گر که بسنجند خون بهاى اباالفضل
جمله شهیدان خورند غبطه چو بینند
روز جزا حشمت وعلاى اباالفضل
با لب خندان بباغ خلد خرامد
هر که کند گریه در عزاى اباالفضل
منبع.کتاب کرامات العباسیّه (معجزات حضرت ابالفضل العباس بعد از شهادت )
▲در زمان ((مرحوم علامه بحرالعلوم رضوان الله تعالى علیه ،)) قبر مقدس حضرت ابوالفضل العباس (ع ))) خراب شد.
به ((علامه بحرالعلوم )) خبر دادند که قبر مقدّس ((حضرت عباس (ع ))) دارد خراب مى شود، ((علامه بحرالعلوم )) دستور داد تا قبر شریف ترمیم و تعمیر شود.
بنا بر این شد که روز معین به اتفاق استاد بناء به سرداب مقدس بروند و قبر را تجدید عمارت کنند.
در روز مقرر علامه همراه استاد بنا وارد سرداب و زیر زمین شدند.
معمار نگاهى بقبر و نگاهى به علامه کرد و گفت : آقا اجازه مى فرمائید سؤ الى بکنم ؟
فرمود: بپرس ؟
استاد بناء گفت : ((ما تا حالا خوانده و شنیده بودیم ((مولاناالعباس (ع ))) اندامى موزون و رشید و قد بلند و چهارشانه داشته ، بطورى که وقتى سوار بر اسب مى شده زانوهایش برابر گوشهاى اسب قرار مى گرفته .
پس بنابر این باید قبر مقدس هم بزرگ و طولانى باشد، ولى من مى بینم صورت قبر کوچک است ؟!))
آیا شنیده هاى من دروغ است ، یا کوچکى قبر علت خاصى دارد؟!
((علامه بحرالعلوم )) بجاى جواب سر بدیوار گذاشت و سخت گریه کرد.
گریه طولانى علامه ، معمار را نگران و ناراحت و مضطرب نمود و عرضه داشت : آقاى من چرا گریان و اندوهناک شدید و سرشک غم از دیدگان فرو میریزید؟!
مگر من چه گفتم ، آیا از سؤ الى که من کردم تاثرى بر شما روى آورده ؟
علامه فرمود: استاد بناء پرسش تو دل مرا بدرد آورد. چون شنیده هاى تو درست و صحیح است ،امّا من بیاد مصائب و دردهاى وارده بر عمویم عباس (ع ) افتادم .
((آرى عباس بن على (ع ) اندامى رشید و قد و قامتى بلند داشت ، و لیکن بقدرى ضربت شمشیر و تبرهاى دلسوز و گرزها و نیزه ها بر بدن ، نازنین او وارد کردند که بدنش را قطعه قطعه نمودند و آن اندام رشید بقطعات خونین تبدیل شد.
آیا انتظار دارى بدن پاره پاره ((حضرت عباس (ع ))) که بوسیله ((حضرت امام سجاد (ع ))) جمع آورى و دفن شد قبرى بزرگتر از این قبر داشته باشد؟!(50)
نیستم لایق کنم مدح و ثنایت یا ابوالفضل
از ازل مدح تو را گفته خدایت یا ابوالفضل
اى که خورشید لقایت کرده عالم را منوّر
ذرّه کى بتوان کند وصف ثنایت یا ابوالفضل
مصطفى را جان نثارى مرتضى را یادگارى
جان من جان جهان بادا فدایت یا ابوالفضل
منبع.کتاب کرامات العباسیّه (معجزات حضرت ابالفضل العباس بعد از شهادت )
▲حاج میرزا هادی خراسانی در کتاب معجزات و کرامات مینویسد:
چنین فرمود عالم ربانی شیخ مرتضی آشتیانی، از حجهالاسلام استادش حاج میرزا حسین خلیلی طهرانی - اعلی الله مقامه - که گفت: خبر داد ما را شیخ جلیل و رفیق نبیل که با همدیگر در درس «صاحب جواهر» حاضر میشدیم، که یکی از تجار که رییس خانوادهی «الکبه» در زمان خود بود، پسری دارد جوان خوشمنظر و مودب، والدهاش علویه محترمهای است، و منحصر است اولاد ایشان به همین جوان، در کربلا مریض شد و شاید ناخوشی او حصبه «تیفوس» بوده و به قدری سخت شد که به حال مرگ و احتضار افتاد، بلکه فوت کرد و چشم و پای او را بستند. پدرش از اندرون خانه به بیرونی رفته و بر سر و سینه میزد. علویهی محترمه مادر آن جوان، به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام مشرف و از کلیددار آستانه خواهش کرد که اجازه بدهد شب را تا صبح در حرم بماند. نخست کلیددار قبول نمیکرد، ولی وقتی علویه خود را معرفی کرد و گفت: پسر من محتضر است و چارهای جز توسل به حضرت باب الحوایج ندارم، کلیددار قبول کرد و به مستخدمین دستور داد علویه را در حرم بگذارند بماند.
شیخ جلیل میفرماید: همان شب من مشرف به کربلا شدم و ابدا از جریان حال تاجر «الکبه» و بیماری فرزندش اطلاعی نداشتم. در همان شب، خواب دیدم که مشرف به حرم حضرت سیدالشهدا علیهالسلام گشتم، از طرف مرقد حبیب بن مظاهر وارد شدم، دیدم فضای بالا سر حرم از زمین و آسمان و فضا تمام مملو از ملایکه است و در مسجد بالا سر تخت گذاشتهاند حضرت رسالت مآب صلی الله علیه و آله و سلم و حضرت شاه ولایت امیرالمومنین علی علیهالسلام بر تخت نشستهاند. در آن اثنا ملکی پیش رفت و عرض کرد: «السلام علیک یا رسولالله، السلام علیک یا خاتم النبیین»، پس عرض کرد حضرت باب الحوایج ابیالفضل علیهالسلام عرض میکند: یا رسولالله، علویه، عیال حاجی الکبه، پسرش مریض است به من متوسل شده، شما به درگاه الهی دعا کنید که حق - سبحانه تعالی - او را شفا عطا فرماید. حضرت ختمی مرتبت دست به دعا برداشتند. بعد از لحظهای فرمودند: موت این جوان مقدر است. ملک برگشت. بعد از لحظهای دیگر، ملک دیگر آمد و سلام کرد و پیغامی به همان قسم آورد.
دو مرتبه، حضرت رسالت مآب دست به دعا و روی به درگاه حضرت باریتعالی کردند. پس از لحظهای سر فرود آوردند، فرمودند: مردن این جوان مقدر است. ملک برگشت. شیخ فرمود: ناگاه دیدم ملایکهی حاضرین در حرم یک مرتبه به جنبش آمدند، و لوله و زلزله در آنها افتاد. گفتم: چه خبر شده؟! چون نظر کردم، دیدم حضرت ابیالفضل علیهالسلام خودشان تشریف آوردند، با همان حالت وقت شهادت در کربلا!
مولف: گوید: جهت اضطراب ملایکه همین است که تاب دیدار آن حالت را نداشتند. حضرت عباس پیش آمد و عرض کرد:
السلام علیک یا رسولالله، السلام علیک یا خیر المرسلین، علویهی فلانه توسل به من پیدا کرده و شفای فرزندش را از من میخواهد. شما به درگاه کبریایی عرض نمایید که، یا این جوان را شفا عنایت فرماید، و یا آنکه مرا باب الحوایج نگویند و این لقب را از من بردارند!
چون آن سرور، این سخن را به خدمت پیغمبر اطهر صلی الله علیه و آله و سلم عرضه داشت، ناگاه چشم مبارک آن حضرت پر از اشک شد و روی مبارک حضرت امیر علیهالسلام نمود و فرمود: یا علی تو هم با من در دعا همراهی کن. هر دو بزرگوار، روی به آسمان و دست به دعا برداشتند. بعد از لحظهای ملکی از آسمان نازل گردید و به خدمت حضرت رسالت مآب مشرف گشته سلام نمود و سلام حق - سبحانه و تعالی - را ابلاغ نمود، عرض کرد حق متعال میفرماید: «باب الحوایج» را از عباس نمیگیریم؛ و جوان را شفا عطا فرمودیم.
شیخ راوی که این خواب را دیده، میگوید: فورا از خواب بیدار شدم، چون اصلا خبری از این قضیه به هیچ وجه نداشتم بسیار متعجب نمودم. گفتم: البته این خواب، صدق و صحیح است و در آن اسراری هست. برخاستم دیدم الآن سحر است و یک ساعت به صبح مانده است. فصل تابستان بود. به سمت خانهی حاجی الکبه روانه شدم.
مولف گوید: گویندهی قصه، آدرس خانهی حاجی مذکور را - که در مقابل درب صحن سلطانی میباشد - گفتند و مرحوم علامه العلماء، حاج محمدحسن کبه، برادر مرحوم حاج مصطفی کبه، اولاد مرحوم حاج صالح کبه که بزرگترین تاجر شیعه در بغداد و صاحب خیرات و مبرات بودند، در همان خانه منزل میکردند و این جانب در همانجا به دیدن مرحوم علامهی مذکور رفتم. سالهای متمادی در بحث مرحوم استاد
حجهالاسلام تقیالدین شیرازی با آن مرحوم کمال انس را داشتیم.
شیخ گوینده گفت: چون وارد خانه شدم، پدر آن جوان را دیدم میان خانه راه میرود و بر سر صورت میزند، و جوان را در اطاقی تنها گذاشتهاند زیرا مرگش محقق و محسوس بود و چشم و انگشت پاهای او را بسته بودند. به حاجی گفتم تو را چه میشود؟ گفت: دیگر چه میخواهی بشود؟! دست او را گرفتم، گفتم آرام بگیر و بیا همراه من، پسرت کجا است، حق تعالی او را شفا داد و دیگر خوفی و خطری در او نیست. تعجب کرد، مرا برد در اطاق بیماری که میپنداشتند چند لحظه دیگر زنده نخواهد بود و یا آنکه چند دقیقه بود که مرگ او را ربوده بود. وارد شدیم دیدم به قدرت کاملهی الهیه جوان نشسته است و مشغول باز کردن چشم خود میباشد! پدرش، که این حالت را دید، دوید او را در بغل گرفت. جوان فریادش برآمد که گرسنهام خوراک بیاورید. چنان مزاجش رو به بهبودی میرفت که گویا ابدا مرض و المی او را عارض نگردیده بود.
منبع.کتاب چهره درخشان قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام
▲ یکى از علماى بزرگ و معروف نزد من آمد و فرمود:
من از طرف ((آقا حضرت عباس (ع ))) براى شما پیغامى آورده ام .
گفتم : بفرمائید چه پیغامى است من در خدمت شما هستم ؟.
فرمود: من در عالم خواب محضر مقدس با سعادت حضرت ابوالفضل (ع) مشرف شدم ، حضرت به من فرمود: به ((شیخ کاظم سبتى )) بگو: چرا این مصیبت را نمى خوانى ؟ از این به بعد این مصیبت را هم بخوان ، و آن اینست که ((هر وقت سوار کارى از پشت اسب بزمین مى افتد در وقت افتادن دستهاى خود را مثل سپر قرار میدهد و دستهایش را اول به زمین مى رساند تا وقت افتادن دست حائل شود و سوار کار با صورت به زمین نیفتد.
چه حالى خواهد داشت آن کسى که سینه اش مورد هدف تیرها قرار گرفته باشد و دستهایش را هم بریده و با گرز آهنین بر سرش زده باشند و امیدش نیز از رساندن آب به خیام حرم قطع کرده باشند و با صورت به زمین افتد.))(14)
دادى دو دست و دست دو عالم به سوى توست
ساقى تویى و باده ما از سبوى تو است
اى ماه هاشمى لقب و پور بوتراب
داروى درد ما به خدا خاک کوى توست
اى یادگار و زاده مشکل گشا على (ع )
هر دل شکسته در طلب و جستجوى توست
باب حوائج همه خلق عالمى
در جمع عاشقان همه جا گفتگوى توست
از من مپوش چهره که من دل شکسته ام
خود آگهى که چشم امیدم به سوى توست
کردى وفا و تشنه برون گشتى از فرات
اى آن که عِرض آب بقا ز آبروى توست
آمد حسین (ع ) بر سر تو دید پیکرت
در خاک و خون فتاده ز جور عدوى توست
آثار انکسار عیان شد به چهره اش
وقتى که دید غرقه به خون روى و موى توست
گفتا ز جاى خیز تو اى یار و یاورم
بنگر خمیده پشت من از هجر، روى توست
منبع.کتاب کرامات العباسیّه (معجزات حضرت ابالفضل العباس بعد از شهادت )
▲جوان مریض
مرد صالح و اهل خیرى در کربلا زندگى میکرد که فرزندش مرض سختى مى گیرد، هر چه حکیم و دوا مى کند نتیجه اى نمى گیرد، آخرالامر متوسل به ساحت مقدس حضرت قمربنى هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام مى شود.
فرزند مریض را به حرم مطهر آورده و به ضریح مى بندد و مى گوید: یا ابوالفضل من دیگه از معالجه اش خسته شدم هر جا که بردمش جوابم کردند، تو باب الحوائجى و از خدا شفاى این بچه را بخواه ...
صبح روز بعد یکى از دوستانش پیش او میآید و میگوید: براى شفاى بچه ات دیشب خواب دیدم ، گفت : چه خوابى دیدى ؟گفت : خواب دیدم که آقا قمر بنى هاشم علیه السلام براى شفاى فرزندت دعا میکرد و از خدا شفاى او را مى خواست .در این بین ملکى از طرف رسول خدا ص خدمت آن حضرت مشرف شد و گفت : حضرت رسول خدا ص مى فرماید: عباسم درباره شفاى این جوان شفاعت نکن ، زیرا پیمانه عمر او تمام شده و مرگش رسیده .
حضرت به آن ملک فرمود: تشریف ببرید به حضرت رسول الله بفرمائید: عباس بن على سلام مى رساند و مى گوید: به وسیله شما از خدا تقاضاى شفاى این مریض را مى کنم و درخواست دارم که او را مورد عنایت قرار دهید.
ملک رفت و برگشت و همان سخن قبل را گفت .
که اجل او رسیده .
باز آقا قمربنى هاشم علیه السلام سخنان خود را تکرار فرمود، این گفتگو سه مرتبه تکرار شد. مرتبه چهارم که ملک حرف قبلیش را میزد آقا ابوالفضل علیه السلام فرمود: برو سلام مرا به رسول الله برسانید و بگوئید مرا ابوالفضل مى گویند: مگر خداوند مرا باب الحوائج نخوانده است ؟ مگر مردم مرا به این شهرت نمى شناسند؟
مردم بخاطر این اسم به من متوسل مى شوند و بوسیله من شفاى مریض هایشان را از خدا مى خواهند حالا که اینطور است پس اسم باب الحوائجى را از من بگیرد تا مردم دیگر مرا باب الحوائج نخوانند.
تا این پیام به حضرت پیغمبر ص رسید حضرت تبسمى نمود و فرمود: برو به عباسم بگو خدا چشم ترا روشن کند تو همیشه باب الحوائجى و براى هرکس که میخواهى شفاعت کن و خداوند متعال ببرکت تو این بچه را شفا فرمود.
▲باب الحوائج
عالم ربّانى حاج شیخ مرتضى آشتیانى رضوان الله تعالى علیه فرمود: که حجة الاسلام حاج میرزا حسین خلیلى طهرانى اعلى الله مقاله فرمود: خبر داد ما را شیخ جلیل و رفیق نبیل که با همدیگر سر درس صاحب جواهر رضوان الله تعالى علیه حاضر مى شدیم .
یکى از تجار که رئیس خانواده الکبّه بود، پسر جوان و خوش صورت و مؤ دبى داشت ، والده اش علوّیه محترمه همین یک پسر را داشتند که این هم مریض مى شود، بقدرى مرضش سخت مى شود که به حال مرگ و احتضار مى افتد.
چشم و پاى او را مى بندند. پدرش از اندرون خانه به بیرون مى رود، و به سر و سینه مى زند مادر علویه اش به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام مشرف مى شود و از کلیددار آن آستان خواهش و تمنا مى کند که اجازه دهد شب را تا صبح توى حرم بماند.
کلیددار اول قبول نمى کند، ولى وقتى خودش را معرفى مى کند و مى گوید: پسرم محتضر است و چاره اى جز توسل به ساحت مقدس حضرت باب الحوائج ندارم کلیددار قبول مى کند و به مستخدمین دستور مى دهد که علویه را در حرم شب بیتوته کند.
شیخ جلیل فرمود: بنده همان شب به کربلا مشرف شدم و اصلاً خبر از تاجر و مرض پسرش اطلاع نداشتم ، همان شب که بخواب رفتم ، در عالم خواب به حرم مطهر حضرت سیدالشهداء علیه السلام مشرف شدم و از طرف مرقد مطهر حضرت حبیب بن مظاهرع وارد شدم ، دیدم بالاى سر حرم ، زمین تا آسمان مملو از ملائکه هاست و در مسجد بالا سر حضرت پیغمبر ص و حضرت امیرالمؤ منین على علیه السلام روى تخت نشسته اند. در همان موقع ملکى خدمت حضرت آمده فرمود: السلام علیک یا رسول الله سپس فرمودند: حضرت باب الحوائج اباالفضل العباس علیه السلام فرمود: یا رسول الله پسر این علویه عیال حاجى الکبه مریض است و به من متوسل شده ، شما به درگاه خدا دعا کنید که پروردگار او را شفا عنایت فرماید:
حضرت رسول ص دستها را به دعا بلند کردند و بعد از چند لحظه فرمودند: مرگ این جوان رسیده و کارى نمى شود کرد. ملک رفت و بعد از چند لحظه دیگر آمد و پس از عرض سلام همان پیغام را آورد.
حضرت رسول ص باز دستها را به دعا بلند کرده باز همان جواب را فرمودند: ملک برگشت .
یک وقت دیدم ملائکه اى که در حرم بودند، یک مرتبه مضطرب شدند، ولوله و زلزله اى در بین شان بوجود آمد، گفتم چه خبر شده ؟! خوب که نگاه کردم ، دیدم خود حضرت باب الحوائج علیه السلام که با همان حالى که در کربلا به شهادت رسیده اند دارند تشریف مى آورند، به حضرت رسول ص سلام کردند و بعد فرمودند: فلان علویه به من متوسل شده و شفاى جوانش را از من مى خواهد شما از حضرت حق سبحانه بخواهید که یا این جوان را شفا دهد و یا اینکه دیگر مرا باب الحوائج نگوئید.
تا پیغمبر این حرف را شنید چشمان مبارکشان پر از اشک شد و رو به حضرت امیر علیه السلام نمود و فرمودند: یا على تو هم با من دعا کن هر دو بزرگوار دست ها را رو به آسمان کرده و دعا فرمودند، بعد از لحظه اى ملکى از آسمان نازل شد و به محضر مقدس حضرت رسول اکرم ص مشرف شده و سلام کرد و فرمود: حضرت حق سبحانه و تعالى سلام مى رساند و مى فرماید: ما لقب باب الحوائجى را از عباس نمى گیریم و جوان را هم شفا دادیم .
من فورا از خواب بیدار شدم و چون اصلاً خبرى از این ماجرا نداشتم ، خیلى تعجب کردم . ولى گفتم : این خواب صادقه است و در آن حتما سِرّى هست .
وقتى که برخاستم دیدم سحر است و ساعتى به صبح نمانده چون تابستان هم بود، طرف خانه حاجى الکبه براه افتادم .
وقتى وارد خانه شدم ، پدر آن جوان را در میان خانه دیدم که راه مى رود و به سر و صورت مى زند. به حاجى گفتم : چطور شده چرا ناراحتى ؟! گفت : دیگه مى خواهى چطور بشود. جوانم از دستم رفت .
دست او را گرفتم و گفتم آرام باش و ناراحتى نکن ، خدا پسرت را شفا داده و ترس و واهمه اى هم نداشته باش ، خطر رفع شده ، تعجب کنان مرا به اطاق جوان مریض و مرده اش برد، وقتى که وارد شدیم بقدرت کامله حق جوان نشست و چشم بند خود را باز کرد.
حاجى تا این منظره را مشاهده کرد دوید و جوانش را بغل کرد.
جوان اظهار گرسنگى کرد، برایش غذا آوردند و خورد! گویا اصلاً مریض نبوده .
▲حضرت اباالفضل (ع) فرمود: بگو یا صاحب الزمان!
جناب حجة الاسلام آقای مکارمی فرمودند:
نقل شده است در یکی از شهرهای شیراز شخصی همراه عمویش برای ماهیگیری به کنار ساحل میرود و در آنجا یکدفعه غرق میشود. عموی وی، نگران از مرگ برادرزاده ، ناگهان میبیند که وی روی آب آمد! باری، شخص غرق شده کنار ساحل میآید و عمویش از او میپرسد: چگونه نجات یافتی؟ میگوید: در حال غرق شدن ، به یاد روضهها افتادم، پس از آن عرض کردم: یا اباالفضل!
دیدم حضرت اباالفضل العباس علیه السلام تشریف آوردند و در گوشم فرمودند: بگو یا صاحب الزمان! من هم متوسل به حضرت امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف ) شدم و عرض کردم یا صاحب الزمان! آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) تشریف آوردند و مرا نجات داده کنار ساحل آوردند.
▲السلام علیک یا اباالفضل العباس (ع)
جناب حجة الاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ عبدالله مبلغی آبادانی نقل کردند:
در سال 1355 شمسی، یکی از وعاظ شهر یزد، به نام شیخ ذاکری، به بندرعباس میآید و از آنجا جهت تبلیغ به دهکده سیاهو، در اطراف این شهر، عازم میگردد و در روز 9 محرم الحرام در اثر سکته قلبی درمیگذرد. جنازه آن مرحوم را به بندرعباس منتقل میکنند و در جوار یکی از امامزادهها به خاک میسپارند.
اینکه بقیه ماجرا را از زبان حضرت حجة الاسلام و المسلمین آقای مبلغی بشنوید:
ایشان میگوید:
من موقع تلقین خواندن، قسمت دست راست مرحوم ذاکری را تکان میدادم که ناگاه چشم خود را باز کرد و با صدای بلند، به گونهای که همه شنیدند گفت: السلام علیک یا اباالفضل العباس علیه السلام! و سپس بست.
همزمان با این حادثه شگفت، بوی عطر خوشی به مشام من و حضار رسید که بر اثر آن افراد حاضر شروع به صلوات بر پیامبر و خاندان معصوم وی سلام الله علیهم اجمعین نمودند. این بود مشاهدات این جانب که خود در حال تلقین میت ، ناظر آن بودم.
صد دینار حواله حضرت اباالفضل العباس (ع)
ثقة الاسلام جناب آقای حاج شیخ علی رضا گل محمدی ابهری زنجانی، شب 27 جمادی الثانیه سال 1416 هـ. ق. در حرم مطهر کریمه اهل بیت حضرت فاطمه معصومه علیها السلام نقل کرد:
یکی از اهالی کربلا، عربی را میبیند که در حرم حضرت قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام کنار ضریح مطهر ایستاده و با حضرت سخن میگوید.
آقا جان، صد دینار از شما پول میخواهم؛ میدهی که بده و اگر نمیدهی میروم به حرم حضرت سیدالشهداء امام حسین علیه السلام شکایت شما را به آن حضرت میکنم.
سپس سرش را به طرف ضریح مطهر برده و میگوید: فهمیدم، فهمیدم! و از حرم بیرون میرود. عرب مزبور به بازار رفته و به یکی از مغازه داران میگوید: آقا فرموده است صد دینار به من بده. او میگوید: نشانی شما از آقا چیست؟ میگوید: به این نشان، که پسر شما مریض شده و شما صد دینار نذر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام کردی؛ بده! و او هم صد دینار را میدهد.
ناقل میگوید: به مرد عرب گفتم: چطور شد با حضرت صحبت کردی و نتیجه گرفتی. گفت: به حضرت گفتم اگر پول ندهی، می روم شکایت شما را به برادرت امام حسین علیه السلام میکنم. اینجا بود که دیدم حضرت، داخل ضریح ظاهر شد و در حالیکه روی صندلی نشسته بود، حوالهای به من داد. من هم رفتم و از بازار گرفتم.
? کفی از آب برداشت...
شب سیام رمضان المبارک سال 1418 هـ ق در مسجد جواد الائمه علیه السلام در سادات محله(بابل) جناب آقای دکتر حاج سیدعلی طبری پور اظهار داشتند:
شخصی رفت کنار نهری وضو بگیرد؛ کفی از آب برداشت و نزدیک لبهایش آورد که بخورد، به یاد سقای دشت کربلا، حضرت قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام افتاد و آب نخورد. آب را روی آب ریخت و همزمان، اشک زیادی هم در عزای آن حضرت از چشم جاری ساخت. همان شب، زن مریضش در خواب میبیند که حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام آمد و وی را شفا داد. به این طریق که، پایش را به پشت کمر خانم گذاشت. خانم پرسید: مگر شما دست نداری؟ فرمود: من دست ندارم . گفت: تو کی هستی؟ فرمود: شوهرت به چه کسی متوسل شده است؟ حالا شناختی که شوهرت به چه کسی متوسل شده است؟!
▲ بابا مرا بر زمین بگذار
جناب حجةالاسلام و المسلمین آقای سیداحمد قاضوی در تاریخ 26 صفر الخیر 1417 ق نقل کردند که مرحوم آیة الله حاج شیخ محمد ابراهیم نجفی بروجردی میفرمودند:
زمانی که در عراق بودیم، یک روز در صحن مطهر حضرت اباالفضل العباس علیه السلام با عدهای از رفقا نشسته بودیم، که ناگهان دیدیم عربی وارد صحن مطهر شد. وی پسر بچهای 6 - 7 ساله را بر روی دست حمل میکرد که به نظر میرسید جان خود را از دست داده و مرده است. پدر بچه اشاره به ضریح مطهر حضرت کرده و گفت: ای عباس بن علی علیهما السلام، اگر شفای پسرم را از خداوند نگیری شکایت شما را به پدرت علی علیه السلام میکنم.
با دیدن این صحنه، به ذهن ما رسید که به او بگوییم اگر درخواستی هم داری باید با حضرت مؤدبانه صحبت کنی و این گونه عتاب و خطاب با این بزرگوار درست نیست. هنوز در این فکر بودیم که دیدیم بچه چشمانش را باز کرد و به پدر گفت: بابا مرا بر زمین بگذار!
همه ما از مشاهده این صحنه بسیار منقلب شدیم و به چشم خود دیدیم که بچه شفا یافته است.
▲یکی از کبوترهای حرم اباالفضل علیه السلام
ششم ذی الحجة الحرام سال 1417 ق مطابق با 25 فروردین 1376 ش در مدرسه آیة الله العظمی آقای حاج سید محمدرضا موسوی گلپایگانی(ره) با جناب حجة الاسلام و المسلمین آقای حاج سیدرسول مجیدی، مروج و حامی مکتب اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام ملاقاتی دست داد. فرمودند:
جناب آقای حاج آقا رضا کرمانی صاحب فروشگاه گز عالی در اصفهان برای من نقل کرد که، من بچهای 10 - 12 ساله بودم. دیدم کودکی یکی از کبوترهای صحن مطهر حضرت اباالفضل العباس علیه السلام را گرفت. دم کبوتر کنده شده و کبوتر فرار کرد. کودک هم دم کبوتر را که در دستش مانده بود، رها کرد؛ دم کبوتر پشت سرش به هوا رفت تا به دم اصلی چسبید. این هم یکی از کرامات آقا قمر بنی هاشم علیه السلام.
▲ بابا مگر اربابت باب الحوائج نیست؟!
سلالة السادات جناب آقای سیدعلی صفوی کاشانی، مداح اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام از جناب آقای هارونی نقل کرد که گفتند:
یکی از عزیزان سقای هیئتی که در ایام محرم (عاشورا) دور میزد و آب به دست بچهها میداد، نقل میکند خدا یک پسر به من داد که یازده سال فلج بود. یکی از شبها که مقارن با شب تاسوعا بود وقتی میخواستم از خانه بیرون بیایم، مشک آب روی دوشم بود؛ یکدفعه دیدم پسرم صدا زد: بابا کجا میروی؟ گفتم: عزیزم، امشب شب تاسوعاست و من در هیئت سمت سقایی دارم؛ باید بروم آب به دست هیئتیها بدهم. گفت: بابا، در این مدت عمری که از خدا گرفتم، یک بار مرا با خودت به هیئت نبردهای. بابا، مگر اربابت باب الحوائج نیست؟ مرا با خودت امشب بین هیئتیها ببر و شفای مرا از خدا بخواه و شفای مرا از اربابت بگیرد.
میگوید: خیلی پریشان شدم. مشک آب را روی یک دوشم، و عزیز فلجم را هم روی دوش دیگرم گذاشتم و از خانه بیرون آمدم. زمانی که هیئت میخواست حرکت کند، جلوی هیئت ایستادم و گفتم هیئتها بایستید! امشب پسرم جملهای را به من گفته که دلم را سوزانده است. اگر امشب اربابم بچهام را شفا داد که داد، والا فردا میآیم وسط هیئتها این مشک آب را پاره میکنم و سمت سقایی حضرت ابالفضل العباس علیه السلام را کنار میگذارم این را گفتم و هیئت حرکت کرد.
نیمههای شب بود. هیئت عزاداریشان تمام شد، دیدم خبری نشد. پریشان و منقلب بودم، گفتم: خدایا، این چه حرفی بود که من زدم؟ شاید خودشان دوست دارند بچهام را به این حال ببینم، شاید مصلحت خدا بر این است. با خود گفتم: دیگر حرفی است که زدهام، اگر عملی نشد فردا مشک را پاره میکنم. آمدم منزل وارد حجره شدیم و نشستیم. هم من گریه میکردم و هم پسرم.
میگوید: گریه بسیار کردم، یکدفعه پسرم صدا زد : بابا، بس است دیگر، بلند شو بابا! بابا، اگر دلت را سوزاندم من را ببخش بابا! بابا، هر چه رضای خدا باشد من هم راضیم!
من از حجره بلند شده، بیرون آمدم و رفتم اتاق بغلی نشستم. ولی مگر آرام داشتم؟! مستمرا گریه میکردم تا اینکه خواب چشمان من را فرا گرفت در آن هنگام ناگهان شنیدم که پسرم مرا صدا میزند و میگوید: بابا، بیا اربابت کمکم کرد. بابا، بیا اربابت مرا شفا داد. بابا.
آمدم در را باز کردم، دیدم پسرم با پای خودش آمده است. گفتم : عزیزم، چه شد؟! صدا زد: بابا، وقتی تو از اتاق بیرون رفتی، داشتم گریه میکردم که یک دفعه اتاق روشن شد دیدم یک نفر کنار من ایستاده به من میگوید بلند شو! گفتم : نمیتوانم برخیزم. گفت: یک بار بگو یا اباالفضل و بلند شو! بابا، یک بار گفتم یا اباالفضل و بلند شدم،. بابا. بابا، ببین اربابت ناامیدم نکرد و شفایم داد! ناقل داستان میگوید: پسرم را بلند کرده، به دوش گرفتم و از خانه بیرون آمدم، در حالیکه با صدای بلند میگفتم : ای هیئتیها بیایید ببینید عباس علیه السلام بیوفا نیست، بچهام را شفا داد!