وبسایت اصلاح

فَبَشِّرْ عِبَادِ الَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُوْلَئِکَ الَّذِینَ هَدَاهُمُ اللَّهُ وَ أُوْلَئِکَ هُمْ أُوْلُوا الْأَلْبَابِ بشارت ده بندگانى را که سخنان گوناگون را می‌شنوند؛ سپس بهترین آن را انتخاب کرده و پیروى می‌کنند. آنان کسانى هستند که خداوند هدایتشان کرده و آنان خردمندان و صاحبان عقلند. (سوره زمر، آیه18)

وبسایت اصلاح

فَبَشِّرْ عِبَادِ الَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُوْلَئِکَ الَّذِینَ هَدَاهُمُ اللَّهُ وَ أُوْلَئِکَ هُمْ أُوْلُوا الْأَلْبَابِ بشارت ده بندگانى را که سخنان گوناگون را می‌شنوند؛ سپس بهترین آن را انتخاب کرده و پیروى می‌کنند. آنان کسانى هستند که خداوند هدایتشان کرده و آنان خردمندان و صاحبان عقلند. (سوره زمر، آیه18)

کاربر گرامی،وبسایت اصلاح از هرگونه طرح, پیشنهاد و انتقاد سازنده استقبال میکند و این افتخار را دارد تا پذیرای حکایت های تبلیغی، مقالات علمی و پژوهشی شما در حوزه تبلیغ، تربیت و خانواده باشد.صندوق الکترونیکی: nforoughi115@gmail.com

اسلاید شو

جهت مشاهده فیلم و ویدیوهای مذهبی روی تصویر فوق کلیک نمایید

نگاهی به داروینیسم در ادوار گذشته

چهارشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۵۶ ب.ظ

دیر زمانى است که مسأله تحول و تکامل انواع در جوامع علمى مورد بحث و نقادى قرار گرفته و مکتب هاى مختلفى را به وجود آورده است...

با این که موضوع اشتقاق نوعى از نوع دیگر، در فلسفه یونان باستان مطرح بود، مع الوصف پیش از قرن نوزدهم به صورت یک مسأله علمى مطرح نشده بود.

منبع: پایگاه اطلاع رسانی حضرت ایت الله العظمی سبحانی

 

نخستین کسى که فرضیه تحول انواع را با روش علمى تعقیب کرد، چنان که به طور مشروح بیان خواهیم کرد، «لامارک»(1744ـ 1829) دانشمند معروف فرانسوى بود، پس از وى «چارلز داروین»(1809ـ 1882) دانشمند معروف انگلیسى قهرمان داستان تکامل انواع گردید، و با پیشرفت علوم، مکتب هاى دیگرى به نام هاى: «نئولامارکیسم» و «نئوداروینیسم» به وسیله جمعى از دانشمندان بوجود آمد، ولى سیر علوم، تمام فرضیه ها را مردود و مطرود شناخت.

 

آنچه امروز در محافل علمى مطرح است و طرفداران جدى دارد، همان تحول و تکامل انواع بر اساس جهش است که در قسمت دوم این کتاب مشروحاً بیان خواهد شد.

 

روش ها و تئورى ها و فرضیه هاى دیگرى که تکامل را پیوسته و تدریجى مى دانند، ارزش علمى خود را از دست داده اند، آنچه امروز مورد توجه دانشمندان مى باشد، همان تحول بر اساس جهش است و فرضیه هاى دیگر، به دست فراموشى سپرده شده اند، و گفتگویى از آنها نیست.

 

از این نظر گرچه شایسته نبود، در فرضیه «داروین» که تکامل را پیوسته و تدریجى مى داند، تا این حد که ملاحظه خواهید فرمود وارد شویم، ولى از آنجا که این فرضیه در دوران خود، سر و صداى عجیبى به راه انداخت به طورى که تاکنون، نصیب هیچ فرضیه اى نشده است، مادى هاى بى اطلاع، از آن به عنوان حربه تبلیغاتى، بر ضد خداپرستى استفاده مى نمایند به گمان این که دژ محکمى را فتح کرده اند و پاره اى اصول مادى گرى را بر اساس «داروینیسم» نهاده اند، براى این جهات و جهت هاى دیگر، لازم دیدیم که اصول «داروینیسم» را مورد بررسى قرار دهم.

 

رمز انتشار فرضیه «داروین»

 

علت رواج موقت فرضیه «داروین» را باید عواملى دانست که کلیسا و دستگاه «پاپ» آن ها را به وجود آورده بود. محافل علمى اروپا براى قرنهاى متمادى، تحت سیطره عوامل کلیسا قرار داشت، دستگاه «پاپ» و ایادى وى در آن روزها براى حفظ موقعیت خود، همه گونه آزادى را از دانشمندان سلب کرده بودند، هیچ کس جرأت نداشت که بر خلاف کتاب مقدس (انجیل) سخنى بگوید.

 

کتاب مقدس که به گمان آن ها زمین را مرکز جهان و غیر متحرک معرفى کرده است، باعث شده بود که هرگونه اظهار نظر بر خلاف آن به عنوان کفر و ارتداد کوبیده ،  و احیاناً صاحب نظر محکوم به اعدام شود و یا زیر شکنجه قرار گیرد.

 

سیطره دستگاه «پاپ» بر سرتاسر جهان غرب، سبب شد که اروپا، مدتها در جهل و گمراهى بماند، و سال هاى زیادى به جاى ترقى و پیشرفت، در جا زند، تا روزى که این زنجیر از هم گسست و این طلسم شکست، و محیط آزادى، نصیب دانشمندان گردید.

 

روزى که در اروپا آزادى تفکر، عقیده ، بیان و قلم اعلام گردید، روزى بود که دستگاه روحانى جهان غرب مانند جسد بى جان، از حرکت و فعالیت افتاده بود.

 

این موقع بهترین فرصتى بود که دانشمندان از دستگاه «پاپ» انتقام بگیرند و با کشف قوانین علمى و گسترش علم و دانش،  رهبران کلیسا را بکوبند.

 

«داروین» با روش هاى طبیعى و تجربى، موضوع تحول و تکامل انواع را مطرح کرد و نظر خود را با چاپ کتاب «بنیاد انواع» به گوش محافل علمى رسانید.

 

این بار دستاویز محکمترى به دست مخالفان «پاپ» افتاد، و براى کوبیدن تشکیلات دینى آن روز غرب، شروع به تبلیغ کرده و از هر نقطه اى قیام بر ضد دستگاه روحانى اروپا، آغاز گردید، و گفتار کتاب مقدس را که مؤید ثبوت انواع است، به باد مسخره گرفتند و توانستند با این حربه تازه، زیان هاى سنگینى وارد سازند.([1])

 

نظریه داروین بر اثر تعصب کور و انتقام جویى، صد برابر بیش از آنچه ارزش علمى داشت، طرفدار پیدا کرد، و گروهى نفهمیده و نسنجیده با آغوش باز، از آن استقبال کردند.

 

ولى این استقبال جنبه سیاسى داشت. هدف خرد کردن، و له کردن دستگاه «پاپ» بود، و به جنبه هاى علمى  آن کمتر متوجه مى شد.

 

تا این که دوران جنگ سرد،پایان یافت، و به قول معروف «آبها از آسیاب افتاد». دانشمندان حس انتقام جویى و کینه توزى را کنار گذاردند، و  در محیط آزاد، دور از هرگونه تعصب، به منظور کشف حقیقت، توانستند مسأله را از نظر فهم واقعیت، مورد بررسى قرار دهند. در این مرحله سستى و بى پایگى اصول و نتایج «داروین» روشن گردید.

 

اینک ما در این کتاب خلاصه مکتب هاى تحول را شرح مى دهیم، سپس به انتقادهاى اجمالى و تفصیلى که از طرف دانشمندان، پیرامون آنها بیان شده است، مى پردازیم. و روشن مى کنیم که موضوع تکامل انواع، فرضیه اى بیش نیست، و هنوز در ردیف مسائل علمى مسلم جهان قرار نگرفته است.

 

در این کتاب پیرامون مکتب هاى چهارگانه تحول و تکامل سخن گفته شده است:

 

1. لامارکیسم

 

2. نئولامارکیسم

 

3. داروینیسم

 

4. نئوداروینیسم

 

هر یک از این مکتب ها به طور اجمال مورد بحث و انتقاد قرار گرفته است جز مکتب سوم و پیرامون آن به عللى که یادآور شدیم تا حدى به طور مشروح سخن گفته خواهد شد.

 

طرح مسأله

 

در روى زمین جانداران و گیاهان متنوع و زیادى مشاهده مى شوند، که اکنون به صورت انواع گوناگون و اصناف مختلف، درآمده اند. این مسأله در فکر انسان بوجود مى آید، که آیا تمام جانداران و نباتات از روز نخست، به همین وضع و شکل و هیئت که هستند، آفریده شده اند؟ یا این که تمام آن ها در مسیر تحول بوده، و از واحد یا واحدهاى ساده ترى به این صورت درآمده اند؟

 

روشن تر گفته شود: آیا هر نوع از جاندار و گیاه، داراى قالب واحدى بوده، و هیچ از آن تجاوز نکرده است؟ مثلاً، اسب از اول به همین وضع بوده، و انسان نیز به همین کیفیت، و همچنین گیاهان، یا اینکه انواع فعلى اعم از جاندار و غیر جاندار، نتیجه تکامل، انواع دیگرى است، و آن نیز نتیجه تکامل انواع پیشین است، تا برسد به یک اصل واحد.

 

هرگاه این تکامل به طور تدریج و در طول زمان انجام گرفته باشد، این همان اساس فرضیه «لامارک» و «داروین» و توابع آن ها است و اگر به صورت دفعى، و به طور جهش (موتاسیون) انجام گیرد، این همان آخرین نظریه است  که در بخش دوم این کتاب مورد بررسى قرار گرفته است.

 

سیر تاریخى مسأله تحول انواع

 

پیش از نیمه سده هیجدهم، قانون مسلم در علوم طبیعى، این بود که از هر جانور یا گیاهى عادتاً جانور یا گیاه هم شکل خود پدید مى آید، مثلاً از نوع آدم، آدم; از نوع اسب، اسب; از مور، مور; و روى این اصل نتیجه گرفته مى شد که هر نوعى از انواع در آغاز آفرینش به همین شکل بوده است و همواره همانند خود را بوجود آورده است و به همین طریق نیز خواهد بود.

 

نخستین کسى که نظریه ثبوت انواع را به عنوان یک اصل علمى بیان کرد دانشمند گیاه شناسى انگلیسى «برون رى»(1628ـ 1704) است. این دانشمند اظهار کرد که همه موجودات زنده، معمولاً موجوداتى نظیر خود را تولید مى کنند.

 

پس از وى دانشمند گیاه شناس سوئدى «لینه»(1778ـ 1707) بوده است.

 

پس از این دو دانشمند، یگانه مدافع نظریه ثبوت انواع در جهان غرب، دانشمند دیرینه شناس و پایه گذار تشریح مقایسه اى «ژرژ کوویه» فرانسوى(1762ـ 1832) است، وى درباره آثار و باقیمانده هاى جانوران از بین رفته (فسیل) چنین نظر داده، که یک عده جانورانى  که در طى ادوار گذشته عمر زمین، زندگى مى کردند از بین رفته اند، و آثار آنها که اکنون در درون رسوبات باقیمانده است با آنچه که امروز در همان نواحى زندگى مى کنند تفاوت کلى دارد. وى علل از بین رفتن جانوران را حدوث بلایاى عظیم طبیعى، بر روى زمین مى پندارد و معتقد مى شود که  در هر انقلابى، گروهى از جانوران از بین رفته و انواع دیگرى بوجود آمده اند و این نظریه همان، فرضیه معروف «کاتاستروفیسم»([2]) است.

 

اکنون لازم است به تاریخچه تحول انواع رسیدگى کنیم و ریشه این فکر را بدست آوریم.

 

نظریه تحول انواع

 

رسیدگى به تاریخ پیدایش این نظریه، نیازمند  بررسى فراوان است، و آن هم معلوم نیست که نتیجه بخش باشد. گاهى نظریه مزبور، به گروهى از دانشمندان فلسفى و طبیعى نسبت داده مى شود که پیش از میلاد مسیح در یونان باستان زندگى مى کردند مانند: «انکسیمند روس»، «ثالس ملطى»، «انباذ قلس»، «ارسطو»، «کولرسیوس» و امثال آنان. ولى از آنجا که آثار این دانشمندان بلند پایه در اختیار ما نیست، ما نمى توانیم درباره آنان قضاوت قطعى کنیم.

 

آنچه مسلم است این است که، رجالى از بنیانگذاران علوم غربى، که پیش از «لامارک»، «و داروین» در این باره گفتگو کرده و راه را براى این دو دانشمند هموارتر کرده اند مانند: «شارل بوته» فیلسوف و طبیعى دان معروف سویسى(1720ـ 1793) ، «ویوفون» طبییعى دان و نویسنده فرانسوى(1707 ـ1788) و دیگران.

 

نخستین کسى که فرضیه تحول انواع را بر اساس علمى استوار کرد، دانشمند معروف فرانسوى «لامارک» بوده است، و بسیارى از اصول چهارگانه اى که بعدها «داروین» نظر خود را، روى آنها استوار کرد، در لابلاى سخنان وى به چشم مى خورد، و در واقع باید گفت که نظریه «داروین» تکامل یافته نظریه«لامارک» است، که اساس آن را محکمتر، و شواهد و دلایل آن را روشن تر ساخته است.

 

نخستین مکتب «تحول انواع»([3])

 

مکتب «لامارکیسم»

 

طبق نظریه «لامارک» تصور خلقت جداگانه براى هر دسته از جانوران، بى اساس است و تقسیم جانوران به نام انواع، امرى غیر طبیعى است، بلکه اساساً در طبیعت ، نوع وجود ندارد، و آنچه هست، افراد جانوران مختلف است.

 

«لامارک» راجع به طرز پیدایش  اعضا در جانوران، چنین اظهار نظر مى کند: وقتى گرماى آفتاب به درون پیکر جانور ساده اى نفوذ مى کند، سعى دارد، «مولکول»ها را  از همدیگر جدا سازد، ولى چون بین «مولکول»هاى بدن جانور، همواره پیوستگى خاصى موجود است، لذا بین دو عامل، نزاعى درمى گیرد، در نتیجه این عمل، حالت کشش مخصوص در ماده زنده، ایجاد مى شود، که «اورگاسم» نامیده مى شود.

 

«لامارک» قابلیت تحریک را ماده زنده تحت اثر «اورگاسم» تصور مى کند.

 

وى مى گوید: هنگامى که برخى از نواحى بدن، تحت اثر یک عامل خارجى بیش از نقاط دیگر تحریک گردید، مایعات حیاتى بدن، به سوى آن نقطه بهتر کشانده شده، در نتیجه این عمل، کشش مخصوص در ناحیه تحریک شده ایجاد گشته و ساختمان مخصوصى ظاهر مى گردد، و با این روش اعضاى جدید بوجود مى آید.

 

او معتقد است که جانوران  عالى تر که اعضاى مختلف دارند، مى توانند با اراده، مایعات حیاتى بدن را بر طبق احتیاجات محیط، به نقطه اى از بدن رانده، و سبب تشکیل اعضاى جدید گردند.

 

در جاى دیگر مى گوید: تغییرات در شرایط زندگى، براى جانوران، احتیاجات زندگى بوجود مى آورد، و اگر احتیاجات دائم و ثابت باشد، جانور به ناچار عادات تازه پیدا مى کند، مثلاً:

 

1.  اجداد زرافه روزى مجبور گشتند، در ناحیه اى فاقد علف زندگى کنند، به ناچار از برگ هاى درختان، سدجوع  کردند، و براى تأمین این منظور، کوشش داشتند که حتى المقدور، سر خود را به برگ هاى درختان نزدیک سازند، در نتیجه این کوشش دائم، گردن آنها درازتر گردید. ادامه کوشش مذکور، در نسل هاى متمادى، رفته رفته گردن زرافه را درازتر ساخته، و به صورتى درآورده است که امروز مى توانند سر خود را به ارتفاع شش مترى بلند کرده، به سهولت از برگ درختان تغذیه بنمایند.

 

2. دراز شدن زبان مارها، و مارمولک ها براى این است که چشم آنها در پهلو و یا در قسمت فوقانى سر قرار گرفته و نمى توانند براى رؤیت اشیایى که  در جلو قرار دارند، از آن ها استفاده کنند.

 

3. پیدایش پرده بین انگشتان پرندگانى که در آب زندگى و از جانوران آبى تغذیه مى کنند بدین طریق است، که آنان روزى مجبور شده اند که غذاى خود را در آب جستجو کنند، در نتیجه کوششى که براى دور کردن انگشتان پا از هم  و به منظور عمل شناورى مبذول داشته اند، پرده موجود بین انگشتان آن ها، اندکى انبساط حاصل کرده، بر اثر تکرار این کوشش، در طى نسل هاى  متمادى تدریجاً پرده بین انگشتان پهن تر شده، و به صورتى درآمده که امروز در پاى «غاز» ، «اردک» و «قو» دیده مى شود.

 

خلاصه رخ دادن تغییرات در محیط زندگى، و پیدایش احتیاجات جدید، جانور را مجبور مى کند که با فعالیت هاى مخصوص، اعضاى خود را به کار ببرد و فعالیت مزبور سبب مى شود که تغییراتى در بدن جانور بوجود آید و این تغییرات، نسل به نسل منتقل گردیده و پس از طى زمانى، به صورت عضوى درمى آید.

 

بر اثر این سازش ها انسان از میمون هایى که نیمه خمیده حرکت مى کردند، تکامل یافته، و حالت قائم و تکامل کنونى را پیدا کرده است.

 

سپس نتییجه مى گیرد: استعمال و به کار بردن عضوى به منظور رفع نیازمندى، سبب رشد و نمو عضو مى گردد، چنان که عدم استعمال عضوى، باعث تحلیل و از بین رفتن آن مى شود.

 

به نظر «لامارک» اعضایى که بى مصرف مى شوند، از این لحاظ است که چون تحت اثر تغییر دهنده مایعات حیاتى قرار نمى گیرند، رفته رفته، تحلیل رفته و گاهى از بین مى روند.

 

مثلاً فقدان دندان در «بالن» و «مورچه خوار»، که از طعمه هاى کوچک تغذیه مى کنند. و همچنین در پرندگانى که منقار قوى دارند، کوچک بودن چشم در «موش کور» و سایر جانورانى که در تاریکى بسر مى برند، نبودن پا در «مار»ها که عادت کرده اند روى زمین، بین علفها بخزند، و براى رفتن در سوراخ ها، بدن خود را دراز کنند، فقدان بال در بعضى حشرات، و کوچک بودن این عضو در پرندگان دونده، نظیر «شترمرغ» تمام، در نتیجه عدم استعمال عضو، بر اثر نبودن احتیاج است.

 

خلاصه نظریه «لامارک»

 

خلاصه این که  موجود جاندار،  در مرتبه اوّل بسیار پست و ساده بوده، سپس از نوعى به نوعى، و از صنفى به صنفى، متحول گشته است، و علت این تحول در جانور، همان میل و اراده جانور است که مى خواهد خود را با محیط تطبیق کند، و نیازمندى هاى خود را رفع نماید، و فعالیت ارادى جانور باعث مى شود که تغییرات تدریجى در بدن و شکل و هیئت و اعضا جانور، بوجود آید و این تغییرات در توالد و تناسل، به ارث منتقل گردیده و به این طریق در طى زمان هایى تنوع پیدا شده است.

 

ولى علت تغییر گیاهان و تنوع آن ها، همان تأثیر محیط است و بس و علت اختلاف جانوران همان اراده جانور است که خود را با محیط هاى مختلف سازش مى دهد.

 

ارزش علمى نظریه «لامارک»

 

این فرضیه امروز کوچکترین ارزش علمى ندارد و به قول «گوبینو» به نظر کودکانه مى رسد زیرا بى گمان بر اثر استعمال و یا عدم استعمال ممکن است عضوى نمو کند و یا از نمو باز ماند، یا مفاصل نرم و چالاک شوند و یا آنکه سخت و جامد گردند، ولى چگونه مى توان باور کرد که استخوان ها بر اثر تمرین، دراز یا کوتاه، ضخیم یا نازک گردند؟ باز چگونه مى توان پذیرفت که بر اثر شناى زیاد در مدتى مدید، دستهاى ما به بال شنا مبدل شوند و یا بر اثر جهیدن در هوا و باز کردن بازوان، بازوها به صورت بال و پر بیرون آیند.

 

مى گویند: تغییر، خیلى به کندى انجام مى گیرد، و براى دیدن نتیجه آن، عمر چندین نسل لازم است، ولى اگر اجداد پرندگان که بر اثر احتیاج ناچار بوده اند، غذاى خود را در هوا بیابند پش از آن که بال و پر داشته باشند، برابر عمر چندین نسل در هوا جهیده باشند چه عاملى آنها را به انجام مجدد این کوشش هاى بیهوده، وامى داشت.

 

پیروان این فرضیه از یاد مى برند که اگر اجداد «زرافه»، بر اثر کوشش گاهى مى توانستند به کوچک ترین شاخه ها برسند، بچه هاى آنان که نمى توانستند خود را تا  این حد، بلند کنند، بایستى احیاناً نابود شده باشند([4]) و همه جاى این فرضیه از ابهام پوشیده است.([5])

 

فرضیه «لامارک» بر پایه وراثت صفات اکتسابى است و هرگاه این اصل بى اساس گردد، تمام کاخ موهوم فرضیه فرو مى ریزد، زیرا مى باید مثلاً درباره «مرغابى»، چنین گوید: که پرده پایى که به وسیله اجداد، در دوره زندگى فردى بدست آمده، قسمتى از آن به فرزندان منتقل مى شود و جوجگان، این پرده موروثى را در طول زمان، به وسیله پرورش و تعاقب نسل، به صورت کاملتر درآوردند.

 

ولى اعتقاد به انتقال صفات اکتسابى به اخلاف، یکى از پندارهاى بى اساس است که صدها تجربه و ده ها دانشمند بر خلاف آن گواهى داده اند، و در زمان «لامارک» ممکن بود که فرضیه او را درباره وراثت صفات اکتسابى پذیرفت. ولى امروز ما مى دانیم که صفات موروثى به وسیله «ملکول»هاى شیمیایى یا «ژن»ها که در «کروموزوم»هاى هسته، جاى دارند، منتقل مى شوند، و در هر هسته چندین هزار «ملکول» شیمیایى وجود دارد، بعضى از آنها به رنگ پوست و بعض دیگر به رنگ و شکل چشم، و عده اى به شکل  یا نسج یا وضع بال ها مربوط مى باشند.

 

براى آنکه یک تغییر اکتسابى، مثلاً سیاهى پوست، بر اثر تأثیر نور، موروثى باشد، باید این تغییر جسم، به وسیله اى که هنوز معلوم نشده، در غدد تناسلى در هر ناحیه یا به عبارت بهتر در هر هسته نفوذ کند، و به «ملکول»هاى شیمیایى که مربوط به رنگ جلد هستند، برسد و با دقت، چنان جهت آنها را تغییر دهد، که فرزندان از همان آغاز تولد، پوستشان رنگ دار گردد.

 

هیچ طبیعى دان وارسته و بى غرضى که به نتایج تجربى و قضایاى تحقیقى بیش از فرضیه ها ارزش قائل باشد، نمى تواند به وراثت اکتسابى، معتقد باشد و بر پایه این اصل غلط فرضیه اى درباره تکامل بدست آورد.([6])

 

دومین مکتب «تحول»

 

نئولامارکیسم

 

«نئولامارکیسم»، یا فرضیه دست خورده «لامارک» که به وسیله «لامارکیست»هاى جدید، که سرسلسله آنها دانشمند آمریکاى «کوپ» است پى ریزى شده، چندان اختلافى با فرضیه «لامارک» ندارد.

 

«لامارک» جانوران و گیاهان را تحت اثر مستقیم شرایط محیط زندگى، قابل تغییر مى داند و معتقد است که استعمال عضوى سبب تقویت و رشد، و عدم استعمال، باعث تحلیل رفتن آن عضو مى گردد، به علاوه صفات و تغییرات اکتسابى حاصل در جانور را، تحت اثر محیط زندگى قابل انتقال به اولاد تصور مى کند.

 

به نظر «لامارک» با این روش انواع جانوران و گیاهان تدریجاً تکامل یافته به صورت هاى دیگر درمى آیند.

 

«لامارک» در خصوص جانوران، اراده و تمایل مخصوصى تصور مى کند، که هر جانورى وقتى در محیط جدیدى قرار مى گیرد، تمایل پیدا مى کند، تا خود را به طریقى تغییر دهد، تا رفته رفته بتواند اعضاى لازم را براى سازش با آن محیط دارا گردد.

 

ولى «لامارکیست»هاى جدید، آن تمایل و اراده اى را که «لامارک» در جانوران براى تغییر صورت یافتن، تصور مى کرد، قبول ندارند; و معتقدند که تحت تأثیر مستقیم محیط زندگى، در جانوران و گیاهان، تغییراتى حاصل مى گردد و این تغییرات اکتسابى، موروثى شده و به اولاد منتقل مى گردد و نسل به نسل، تشدید مى یابد تا به حدى که جانور را بیش از پیش، به منظور سازش با محیط زندگى، تغییر مى دهد.([7])

 

بنابراین «لامارک» در تکامل جانوران اراده و تمایل مخصوصى را که در نهاد آن ها است، مؤثر مى داند و مى گوید که: جانور در هر محیط قرار بگیرد، خود را طبق اراده خویش، طورى تغییر مى دهد که رفته رفته بتواند اعضاى لازم، براى سازش با آن محیط پیدا کند ولى «لامارکیست»هاى جدید این قید را زده و معتقدند که تمام تغییرات، زیر اثر مستقیم محیط زندگى در جانداران و گیاهان، صورت مى پذیرد، و ملاک تغییر در جانوران و گیاهان یکى است.

 

این فرضیه اگر چه از برخى از انتقادهاى فرضیه «لامارک» مصون مى باشد، ولى اساس آن «وراثت صفات اکتسابى» است که جنبه علمى ندارد. و بعداً درباره آن، مشروحاً بحث خواهیم کرد.

 

فرضیه سوم «تحول»

 

فرضیه «داروین»

 

از دیر باز علماى طبیعى، براى فهم چگونگى تکامل، بیش از دو فرضیه در اختیار نداشته اند یکى فرضیه «لامارک» و دیگرى فرضیه «داروین» بود.

 

همان طورى که پیروان «لامارک» در فرضیه وى کم و بیش، تصرفاتى کرده و مکتب تحولى به نام «لامارکیسم» جدید، بوجود آورده اند، همچنین پیروان مکتب «داروین» در فرضیه وى، تصرفاتى کرده و مکتبى به نام «نئوداروینیسم» پدید آورده اند و همه این مکتب ها که در این بخش ، مورد بحث قرار مى گیرد ، در این قسمت مشترکند که همگى مى خواهند تکامل را به صورت نمودى پیوسته، جلوه دهند و  معتقدند که تغییر شکل، به آهستگى و تدریجى و با تغییرات بسیار کوچک، و یا صورت هاى نامحدود رابطه ها انجام مى گیرد.

 

اکنون براى  روشن شدن اذهان، اشاره اى به زندگى «داروین» کرده، سپس اصول فرضیه وى را به طور مشروح مورد بحث قرار داده، آنگاه تصرفاتى را که برخى از پیروان مکتب وى در فرضیه او انجام داده و مکتبى را که به نام «نئوداروینیسم» بوجود آورده اند، مورد بررسى قرار مى دهیم.

 

زندگینامه«داروین» ([8])

 

«چارلز داروین» روز 12 فوریه سال 1809 در شهر کوچک «شروزبرى» دیده به جهان گشود، پدرش «رابرت وازینک داروین» پزشک حاذقى بود. «چارلز» در هشت سالگى، مادرش را از دست داد، و از آن پس، تحت سرپرستى پدر و برادر بزرگ و خواهرش قرار گرفت و از نه سالگى تا شانزده سالگى در مدرسه شبانه روزى دکتر «بوتلر» به تحصیلات مقدماتى، پرداخت. از کودکى، علاقه مفرطى به جمع آورى اشیاء و تهیه کلکسیون هاى مختلف تمبر، صدف، تخم پرندگان و حشرات داشت، و در آغاز جوانى علاقه فوق العاده اى به شکار از خود نشان مى داد، تا روزى که، پدرش به او گفت:«تو فقط در فکر شکار و بازى با سگان و به دام انداختن موش ها هستى، تو ننگ خود و خانواده ات خواهى شد».

 

وقتى  که پدرش از تحصیلات وى در مدرسه دکتر بوتلر، مأیوس مى گردد، او را به دانشگاه «ادیمبرو» مى فرستد(1825) تا به تحصیل علم پزشکى مشغول شود ولى چیزى نمى گذرد که محیط دانشکده براى وى خسته کننده مى گردد. در تمام مدت تحصیل در دانشگاه «ادیمبرو» شکار، نخستین برنامه کار او را تشکیل مى داد و همه وقت با بى صبرى هر چه تمامتر در انتظار پاییز بود تا بتواند نزد عموى خود رفته و به شکار به پردازد.

 

پدرش پس از یأس ثانوى او را به دانشکده علوم الهى مى فرستد تا لااقل یک مرد روحانى شود، وى این پیشنهاد را از این نظر مى پسندد که فرصت کافى براى شکار در دوران کشیشى، پیدا خواهد کرد. و در سال 1828 وارد دانشگاه «کمبریج»، مى گردد و مدت سه سال در  آنجا به تحصیل ادامه مى دهد ولى این بار نیز مانند دفعات پیش، دنبال شکار رفته و  در ساعات درس غیبت مى کند و بالنتیجه در ردیف جوانان بى عار قرار مى گیرد.

 

آشنایى «داروین» با پروفسور «هستلر»

 

وى در سال هاى آخر تحصیلاتش در «کمبریج» با پروفسور «هستلر» معلم گیاه شناس آشنا مى گردد. این آشنایى در روح او، انقلاب عجیبى بوجود مى آورد که در راهنمایى هاى علمى، و فلسفى و اجتماعى او در طریق تکامل و رشد علمى، و فلسفى و اجتماعى او در طریق تکامل و رشد علمى، مؤثر مى افتد تا جایى که این آشنایى ساده، به یک دوستى عمیق مبدل مى گردد و در نتیجه استاد او را در گردش هاى علمى با خود همراه کرده و او را با شخصیت هاى برجسته علوم آشنا مى سازد.

 

چند ماه پیش از آن که «داروین» از دانشکده «کمبریج» فارغ التحصیل گردد بنا به سفارش «هستلر» به عنوان یک طبیعى دان بدون دریافت حقوق، به وسیله کشتى سلطنتى«بیگل» عازم یک مسافرت طولانى مى شود. حرکت کشتى دو ماه به تأخیر مى افتد، و او در این مدت کتابى را که درباره عجایب طبیعى مناطق حاره نوشته شده بود، مى خواند و علاقه اش براى سفر و مشاهده حیوانات تشدید مى گردد و بالنتیجه روز 21دسامبر سال 1831، دومین دوره زندگى وى آغاز مى گردد.

 

پنج سال جهانگردى

 

وى در جهانگردى، خود مرتب کار مى کرد، و از چیزهایى که مى دید یادداشت برمى داشت، جانورانى را که با قلاب از دریا مى گرفت، تشریح مى کرد و به تفکر مى پرداخت. در این سفر، گیاهان و جانداران زیادى را در جزایر و سواحل دریاها دید و نمونه هایى از آنها را جمع آورى و با دقت هر چه تمام تر، آن ها را مقایسه کرده و نتایج افکار خود را یادداشت و قضایاى مختلفى را به یکدیگر مربوط مى ساخت و روابط مخصوص میان جانوران و گیاهان، از طرفى، بین انسان و جانداران از طرف دیگر و همچنین بین جانداران و محیط زندگى بین حال و گذشته استنباط مى کرد.

 

«داروین» پس از پنج سال و دو روز جهانگردى روز 14اکتبر 1836 به میهن خود مراجعت کرده و به تنظیم کلکسیون ها و نمونه هایى که از سفر به ارمغان آورده بود، پرداخت و از همین ایام دوران تألیف و انتشار افکار او آغاز شد، و ضمناً به مطالعه در زمین شناسى و معدن شناسى مى پرداخت.

 

از سال 1837به بعد کتاب هایى مانند: «سفر یک طبیعى دان به دور دنیا»، «ساختمان و انتشار جزائر مرجانى»، «مطالعات زمین شناسى در آتشفشانى»، و «مطالعات زمین شناسى در آمریکاى جنوبى» و غیره را منتشر کرد.

 

او در تمام این مدت در فکر راه حلى براى تنوع حیوانات و گیاهان و جانوران بود، که علت اختلاف آن ها را بدست آورد. تا آن که  روز 24 اکتبر 1859 نظر مخصوص خود را درباره این آزمایش ها و استنباطات در کتاب «اصل انواع» منتشر ساخت، و موضوع تبدل انواع و اشتقاق جانداران و گیاهان از یکدیگر که پس از «لامارک» بدست فراموشى سپرده شده بود، بار دیگر  بر سر زبان ها افتاد، و غوغاى عجیبى در محافل علمى و مذهبى جهان برپا کرد. و در نتیجه گروهى از طبیعى دان ها آن را پذیرفتند ولى ارباب کلیسا به رد و انتقاد و تکفیر وى پرداختند.

 

وى در این کتاب به طور کلى درباره «انواع» بحث کرده است ولى در سال 1871 کتابى به نام «اصل انسان» منتشر ساخت و فرض تبدل «انواع» را در انسان نیز صادق دانسته و مى گوید که انسان و میمون داراى اجداد مشترکى مى باشند.

 

«داروین» با داشتن عقیده فوق هرگز ملحد و خدانشناس نبود و تا پایان عمر تکالیف مذهبى خود را انجام مى داد و در 19آوریل 1882 در سن هفتاد و چهار سالگى چشم از جهان بست و در کنار آرامگاه «نیوتون» به خاک سپرده شد.

 

اصول چهارگانه «داروینیسم»

 

«داروین» نظریه خود را بر روى چهار اصل استوار ساخت و اصول چهارگانه وى عبارتند از:

 

1. تنازع بقا

 

2. انتخاب اصلح

 

3. وراثت صفات اکتسابى

 

4. سازش با محیط

 

اینک به شرح هر یک از این اصول مى پردازیم:

 

1. تنازع بقا

 

افزایش نامحدود جانوران و گیاهان، سبب مى شود که غذا و مسکن براى عموم آنها کفایت نکند، تنها فرزندان آدم، اگر با مرگ و میر غیر طبیعى روبرو نشوند، در هر بیست و پنج سال جمعیت آنها در کره زمین دو برابر مى گردد و چیزى نمى گذرد که براى سرپا ایستادن فرزندان آدم، جایى پیدا نمى شود و هرگاه جانوران و گیاهان با موانعى روبرو نگردند، پس از مدتى تمام سطح کره زمین را فرا مى گیرند.

 

در صحنه زندگى، هر موجودى با صدها عوامل نابود کننده، روبرو است که اساس زندگى آن را تهدید مى کند، و هر موجودى مى خواهد عوامل بقاى خود را تحصیل کرده و از علل نابود کننده دور باشد. از این نظر همواره میان موجودات عالم نزاع و کشمکش برقرار است.

 

منازعه و جنگ که اثر مستقیم افزایش نامحدود موجودات جاندار و گیاهان است ، در جانوران، آشکار و در گیاهان مخفى است.

 

«داروین» به قدرى به این اصل ایمان دارد که درباره آن مى گوید: چیزى سهل تر از قبول حقیقت اصل تنازع بقا نیست و اگر چنین امرى موجود نباشد تعادلى که در طبیعت حکمفرما است، به درستى درک نخواهد شد.

 

پرندگان خوش آواز که با فراغ خاطر بر فراز شاخه ها مى نشینند، از حشرات و دانه ها تغذیه مى کنند، و با این عمل خود، دائماً عده اى از موجودات زنده را معدوم مى سازند.

 

مرغان شکارى یا چهار پایان گوشت خوار دائماً در کمین مى باشند  تا این پرندگان خوش آواز را طعمه خود ساخته از تخم ها و نوزادان آن ها سد جوع کنند.

 

2. انتخاب اصلح «طبیعى»

 

مدرک کشف این اصل همان انتخاب مصنوعى است، که میان کشاورزان مرسوم است: آنان از هر نسل، تعدادى را که داراى عالى ترین صفات مطلوب مى باشند، انتخاب مى کنند و با اعمال طولانى سرانجام از این انتخاب مصنوعى، نژادى به دست مى آید که از کلیه آلودگى ها پیراسته مى باشد. روى این اساس: در این جهان تنازع، موفقیت و بقا از آن موجوداتى است که شرایط بقاى آن ها بیشتر، و عوامل حیاتى در آنان بیش از دیگران موجود باشد مثلاً در میان حیوانات، تعدادى با شاخ هاى کوچک و بزرگ پیدا مى شوند، از آنجا که دسته اوّل به خوبى مسلح نشده اند احتمال نابودى آن ها بیشتر است، و دسته دوم در برابر حوادث بهتر پایدارى مى کنند. اگر اخلاف آنها به نوبه خود با شاخ هایى بهتر به دنیا آیند، این اعضا به تدریج  در نسل هاى دیگر کامل تر مى شوند و بدین طریق انتخاب انسب، سبب پیدایش تکامل مى گردد.

 

خلاصه در این میدان مبارزه، فتح و غلبه با افرادى است که با شرایط نیرومندترى مجهز گردند، در این صورت طبقه مغلوب جاى خود را به فاتح داده و خصایص طبقه فاتح تحت قانون وراثت به نسل هاى بعد منتقل مى شود و در هر نسلى به صورت کامل ترى درآمده بالنتیجه تحول انواع به وجود مى آید.

 

3. قانون وراثت

 

قانون وراثت سومین اصلى است که «داروین» به آن تکیه کرده است، وى معتقد است که صفات اسلاف به اخلاف منتقل مى گردد، و هر تحوّلى که در پدر و مادر به عنوان یک پدیده مادى رخ دهد همان گونه به فرزندان آن ها  انتقال مى یابد و در طول زمان در نسل هاى آینده به صورت یک تغییر کلى و نوعى درمى آید و در حقیقت این تغییرات جزئى پس از چند نسل، باعث مى شود ، فاصله اى زیاد، میان نیاکان و فرزندان به وجود آید، به طورى که هنگام مقایسه به صورت دو نوع مختلف و گوناگون درآیند.

 

نتیجه مطالعات او در این باره این است: «اگر صفت یا تغییرى در جانور یا گیاهى در مرحله اى از زندگى ظاهر شود، در فرزندان او در همان سن یا زودتر بروز خواهد نمود».

 

4. قانون سازش با محیط

 

اعضاى هر موجودى از گیاهان و جانوران، تابع محیطى است که در آن جا زندگى مى کنند، اگر تغییرى در محیط زندگى آن ها رخ دهد، لازم است براى ادامه زندگى تغییراتى در سازمان وجود آنان پدید آید، مثلاً: هرگاه یک موجود خاکى به محیط آبى  انتقال یابد، و ناچار شود که غذاى خود را در آب تهیه کند، باید اعضاى مناسب محیط زندگى در او بوجود آید. هرگاه بر اثر تغییر محیط، اعضا سابق آن بى مصرف شود، کم کم رو به تحلیل گذارده و از بین مى رود. وى پیدایش پرده شنا را در پاى «اردک»، از این راه تحلیل و تفسیر مى کند و نتیجه مى گیرد که هرگاه حیوان چشم دارى مجبور شود که در غارها و دالان هاى زیرزمینى بسر برد، کم کم قوه بینایى او از ببن مى رود، و پس از چند نسل در ردیف حیوانات نابینا درمى آید.

 

«داروین» با این اصول چهارگانه معتقد شده که موجوداتى که امروز به صورت انواع مختلف دیده مى شوند روز نخست یک نوع بیش نبودند سپس به مرور زمان از یکدیگر جدا شده اند و درباره انسان نیز همین گونه نظر مى دهد.

 

شجره انسان از نظر «داروین»

 

«داروین» بر اثر شباهت هاى زیادى که، میان انسان و میمون وجود دارد، تبار انسان را به میمون رسانیده و احتمال مى دهد ، که میمون ها از جانورانى پدید آمده اند که امروز آن ها را در دسته اى به نام «لمور»ها([9]) جاى مى دهند.

 

«لمور» هم چنان که به میمون شباهت دارد، به کیسه داران نیز بى شباهت نیست. این جانوران از پستانداران  اشتقاق یافته، و زیر شکم خود کیسه مخصوصى دارند و نمو فرزندان آنها در میان آن به پایان مى رسد سپس با طى وسایطى ریشه وجود انسان را به پست ترین ماهى ها مى رساند.

 

اینک به طرز تحول و تکامل انسان در مکتب «داروین» توجه فرمایید:

 

«داروین» پس از مقایسه هاى فراوان میان انسان و میمون از نظر دست، پا، ماهیچه، عضلات، مغز، جمجمه و سایر قسمت ها، درباره تحول انسان چنین مى گوید:

 

«بوزینگانى که در نواحى سنگلاخ روزگار مى گذرانند، و معمولاً به بالاى درختان نمى روند روشى حاصل کردند که کاملاً شبیه روش سگان است. فقط انسان از آن میان به روش دوپایى تمایل نمود. قدرت کنونى انسان اثر مستقیم دست هاى او است. وى دست هاى خود را به منظور راه بردن تند و تحمل وزن بدن و براى بالا رفتن از درختان به کار مى برد; هرگز چنین موقعیتى را نداشت، وى موقعى توانست برخى از کارها را انجام دهد، که دست ها و قسمت فوقانى تنه آزاد گردید. این اعمال به نوبه خود اتکا به روى دو پا، و حالت «قائم» بودن را تشدید کرد».

 

«براى رسیدن  به این هدف سودمند، پاها مسطح گردید. انگشت شست پا به تناسب وضعیت، تغییر شکل داد و انسان دیگر خمیده راه نرفت و تغییرات جزئى دیگر در خلال این تغییر حادث گردید. مثلاً دندان هاى «انیاب» براى پاره کردن گوشت به کار نرفت و تدریجاً به اندازه دندان هاى دیگر باقى ماند. سپس قیافه موحشى که داشت از بین رفت، مغز  رفته رفته بزرگ تر گردید، جمجمه و ستون فقرات براى نگهدارى و حفظ آن، تغییراتى حاصل نمود، و بالنتیجه قدم به قدم به مرحله کنونى نزدیکتر شد».

 

این بود خلاصه «نظریه» یا «فرضیه» «داروین» در صد سال پیش.

 

نظر دانشمندان درباره فرضیه «داروین»

 

ما پیش از این که به انتقاد هر یک از اصول چهارگانه «داروینیسم»، بپردازیم، نظریات برخى از دانشمندان طبیعى را که به قول «گوبینو» وارسته و بى غرضند، در این جا منعکس مى سازیم.

 

دانشمند مصرى «فرید وجدى»، این نظریات را  نقل کرده است([10]) و ما قسمتى از آن را در این جا مى آوریم و سپس مشروحاً به نقد اصول چهارگانه مى پردازیم.

 

«فون بایر» دانشمند بزرگ و باستان شناس آلمانى در  کتاب «ابطال نظر داروین» که در سال 1886 چاپ شده است، مى نویسد: هر کس بگوید که انسان، زاده میمون است، باید او را یک فرد جسور و متهور دانست، زیرا ما در حفارى هاى خود، کوچکترین گواهى بر این گفتار پیدا نکردیم.

 

«فیرکو»، طبیعى دان آلمانى متخصص علم «آنتروپولوژى»(تاریخ طبیعى انسان) مى نویسد: پیشرفت هاى محسوسى که علم تاریخ طبیعى انسان نموده است، روز به روز خویشاوندى انسان و میمون را دورتر مى سازد. دقت در حفریات عهد چهارم  زمین شناسى این مطلب را به خوبى مى رساند، که انسان هاى آن وقت مثل انسان هاى حالا بودند و هرگاه انسان، زاده میمون باشد بایست انسان هاى آن وقت به آبا و اجداد خود میمون شبیه تر باشند، هنگامى که جمجمه هاى آنها را در نظر مى گیریم و مورد دقت قرار مى دهیم آرزو مى کنیم که اى کاش کله هاى ما هم مثل آنها بوده باشد. و ما در حفریات خود نسبت به آن دوران هرگز به انسان ناقص الخلقه برخورد نکردیم در صورتى که در انسان هاى فعلى ناقص الخلقه فراوان است، و هرگز به کله میمونى که به کله انسان شباهت داشته باشد، دست نیافتیم.

 

«ایلى دوسیون»، در چاپ دوم کتاب خود به نام «اللّه والعلم» مى نویسد: فرضیه «داروین» که بیست سال تمام با حملات مخالفان خود روبرو بود و در برابر آنها مقاومت مى کرد، به وسیله دو ضربت شدیدى که از ناحیه بعضى از طرفداران سابق خود، بر دو اصل آن وارد آمد، آخرین مقاومت خود را از دست داد: قانون انتخاب طبیعى به وسیله «هربرت اسپنسر» ابطال گردید و قانون وراثت اوصاف اکتسابى که پایه نظریه «داروین» است با تحقیقات دانشمند جنین شناس «ریسمان» از پاى در آمد.

 

«چینو» استاد دانشگاه «نانسى»  در کتاب خود به نام «اصول تکوینى انواع» که برنده جایزه مخصوص دانشمندان تاریخ طبیعى گردید، مى نویسد: قانون سازش با محیط و تطبیق اعضا  با مقتضیات وضع زندگى، بى پایه است. کسانى که تصور کرده اند که «اردک» بر اثر شنا، این پرده شنا را در پا پیدا کرده است و در روز نخست دارا نبوده است، سخت در اشتباهند، بلکه او خود را مجهز با ابزار شنا دیده از این  جهت دست به شنا زده و مسلماً او از روز نخست براى شنا کردن آفریده شده است.

 

«بلوجر» دانشمند فیزیولوژیست آلمانى در کتاب خود، مى نویسد: مـن از نزدیک تمام استدلالات کسانى را که معتقد به انتقال صفات اکتسابى بوده اند(و صفاتى که جسم از آغاز دارا نبوده، بلکه بعداً روى اسباب خارجى پیدا کرده است) یک یک مورد بررسى قرار داده ام، ولى هیچ کدام آن ها قدرت اثبات این قانون کلى را ندارند.

 

«دوواریموند»، فیزیولوژیست فرانسوى مى نویسد: قانون وراثت براى تغییر حوادث طبیعى اختراع گردید، و خود، جز فرضیه چیز دیگرى نیست.

 

نویسندگان فرانسوى «دائرة المعارف قرن بیستم»: در جلد 31، صفحه 299 مى نویسند: فرضیه «داروین» گروهى را گول زد و عده اى نداى او را اجابت کردند، ولى اساس آن باطل است، زیرا لازمه این فرضیه این است که تمام اوصاف سودمند در موجودات زنده به طور اتفاق، به وجود آمده اند و خود این نتیجه، اساس این نظریه را متلاشى مى سازد.

 

استاد «ایف دورج» عضو مجمع علمى فرانسه مى گوید: هنگامى که «داروین» قانون انتخاب طبیعى را کشف کرد، در آغاز تصور شد که بزرگترین قوانین علمى که به دست «نیوتون»ها کشف مى گردد، پا به منصه ظهور گذارده است ولى چیزى نگذشت، در برابر اشکالات دندان شکن تاب نیاورد.

 

این ها سخنانى است که استادان علوم طبیعى درباره این فرضیه گفته و نوشته اند، و خوب مى رساند که نظریه «داروین» نه تنها یک فرضیه علمى نیست، بلکه بر اثر تحقیقات اخیر دانشمندان حتى از دایره فرضیه علمى، که جا دارد پیرامون آن بحث و گفتگو و اظهار نظر شود; نیز بیرون رفته است.

 

ولى، شاید این اعترافات اجمالى براى ما کافى نباشد، زیرا بالاخره ممکن است، گفته شود، که هر نظریه مسلمى تا چه رسد به غیر مسلم، مخالفى دارد، و مخالفت هاى این دانشمندان شاید از این حدود بیرون نرود، از این نظر لازم است هر یک از اصول چهارگانه «داروینیسم» را مورد بررسى قرار داده و پیرامون آن ها بحث کنیم.

 

اینک مشروح بحث در اطراف اصول و پایه هاى آن:

 

نقد اصول چهارگانه «داروین»

 

الف. قانون تنازع بقا تا چه اندازه صحیح است؟!

 

محاسبه «داروین» درباره جانداران و گیاهان عین واقع است، ولى علل تعادل و یا به عبارت روشن تر، علل کشتارها و ویرانى ها، این نیست که: اقویا، ضعفا را از بین مى برند. هرگز داشتن اعضاى مفید یا زیان بخش رابطه اى با این قسمت ندارد، بلکه حوادث غیر مترقب خارج از دایره جانوران، موجب این تعادل مى شود. گاهى بر اثر خشکیدن یک مرداب کلیه جانورانى که در آن اطراف زندگى مى کردند، از بین مى رفتند، و این نابودى دسته جمعى کوچکترین ارتباطى به انتخاب اصلح ندارد. دم هاى کوچک و دراز، پوست هاى ضخیم و نازک در این مورد برابر مى باشند.

 

و به قول «گوبینو»([11]) تنازع بقا  همیشه با آن بى رحمى که «داروین» مى پندارد، همراه نیست. بى گمان تعادل حیوانات از قربانى هاى فراوانى پدید آمده است. اگر یک «قورباغه» هزاران تخم و نوزاد آورد، دو تا از آنها زنده مى مانند باقى را یا قورباغه ها و حشرات دیگر مى خورند یا بر اثر انگل ها و بیمارى ها از میان مى روند. این ویرانى ها بى آن که هیچ رابطه اى با این که فلان فرد دمى کوتاه یا دراز، و یا پوستى روشن تر و تاریک تر، و دستگاه تنفسى کامل تر یا ناقص تر و ... داشته باشد، انجام مى گیرد.

 

ب. انتخاب اصلح تا چه پایه درست  است؟!

 

تغییرات و تحولاتى که در جانداران به وسیله دگرگون شدن محیط رخ مى دهد در چندین نسل، بسیار جزئى و نامرئى و غیر محسوس است و پس از مرور هزاران سال به صورت یک تغییر کلى درآمده و پایه انواع را تشکیل مى دهند.

 

بنابراین، این تغییرات  جزئى چطور مى تواند پیروزى دسته اى را که این تحول ناچیز در آن ها رخ داده است بر دسته اى که این تغییر در آن ها به وجود نیامده است، تضمین کند.

 

فرض کنید بر اثر دگرگون شدن شرایط زندگى دسته اى از پستان داران، با سپرى شدن زمان و توالدهاى زیاد، تحولات ناچیزى در ناحیه گردن یا دم و شاخ پیدا نمودند، آیا این تحول به آن حد مى رسد، که بتوانند بر همجنسان خود پیروز گردند و آن ها را به حکم اینکه«... در نظام طبیعت ضعیف پامال است» از بین ببرند، و یا مقاومت آن ها در برابر حوادث کمتر بوده و خود به خود طومار زندگى آن ها درهم پیچیده شود؟

 

«گوبینو» استاد دانشگاه در کتاب «بنیاد انواع» صفحه 62 مى نویسد: «تغییرات مولد قابلیت تغییر فردى، چون همیشه خفیف و ناچیزند، سود یا زیان آن ها هم بسیار کوچک است. آیا این تغییرات مى تواند تحولى به منظور انتخاب فرد لایق و مستعدتر انجام دهد؟ هیچ کس نمى تواند بپذیرد که شاخى درازتر از چند میلیمتر، و پرده پایى به ضخامت دو یا سه میلیمتر، مى تواند خود را از گزند حوادث برهاند. تنازع بقا میدان مسابقه «المپیک» نیست و نمى توان آن را به مسابقه اسب دوانى که درازى سر اسب هم در پیروزى دخیل است، تشبیه کرد. فقط تغییرات بزرگ، محاسن یا معایب کافى را  براى  انجام انتخاب انسب پدید مى آورد و از این رو امتیازات فردى داراى اهمیتى بسیار کوچک مى باشد».

 

«انتخاب انسب متوجه صفتى مجرد نمى شود، و به موجودات زنده که داراى مجموع صفات خوب یا بد هستند، کار دارد. در این صورت پیش بینى این تنازع بسیار دشوار است. صفتى که در یک شرایط فرد را از خطر نیستى مى رهاند، ممکن است در شرایط دیگر مایه نابودى گردد. از آن گذشته، مشاهدات، چنین نشان مى دهد که انتخاب انسب با حذف افراد متغیر، دسته متوسط را از نیستى حفظ مى کند».

 

ج. قانون وراثت در صفات اکتسابى

 

باید گفت اصل وراثت، یکى از اصول مسلم جهان علم بوده و هست و هرگز  مورد تردید نبوده و نمى باشد. اساساً حافظ صورت نوعى جانداران و گیاهان، قانون وراثت است. یک درخت گردو تمام خصوصیات ریشه، شاخ وبرگ و دانه بستن را از هسته گردو، به ارث مى برد، و در واقع تمام این تفاصیل به طور اجمال در آن هسته وجود داشته و پس از کاشتن یکى پس از دیگرى آشکار مى گردد. یک تخم گل که به صورت ظاهر یک دانه خشکیده است، در باطن تمام خصوصیات گل از ریشه، ساقه، برگ، رنگ و بو در درون آن نهفته است و در یک محیط و شرایط مخصوص این وجود اجمالى، مبدل به وجود تفصیلى مى گردد.

 

به حکم قانون وراثت، فرزند آفریقایى  از نظر سیاهى پوست، پیچیدگى مو، کلفتى لب و سایر خصوصیات، مانند پدر مى گردد. چشمان آبى و موى بور یک فرد اروپایى هم تحت قانون وراثت به او رسیده است و....

 

تمام این ها و صدها نظایر آن، مسلم بودن قانون وراثت را اثبات کرده و آن را در ردیف امور حسى درآورده است.

 

ولى سابقاً کیفیت انتقال این اوصاف معلوم نبود و هم چنین سایر مطالب در پشت پرده قرار گرفته بود، تا این که دانشمندان با پنجه هاى علم پرده هاى جهل را پاره کرده و با دستگاه هاى قوى و ذره بین هاى نیرومند «سلول» را کشف و روشن کردند که منشأ پیدایش یک موجود زنده، موجود بسیار ریزى است که در شرایطى مخصوص تکامل پیدا مى کند و بالنتیجه به صورت گیاه، حشره، حیوان و یا انسان درمى آید.

 

کشف این راز مطلب را پیچیده تر کرد و ابهام بیشتر گردید، زیرا در آغاز تفکر هرگز قابل قبول نبود که تمام این خصایص و صفات و  در یک موجود ریز به نام «سلول» که بایست به کمک ذره بین دیده شود، نهفته گردد.

 

حیات شناسان به امید حل این معما، وقت خود را به سلول شناسى گذراندند، و در پشت میکروسکوب ها صرف وقت کردند.

 

مسأله پر از مشکلات فراوان  بود، از یک طرف با «سلول» سر و کار داشتند که عضو مادى وواجد خواص فیزیکى وشیمیایى بود. و از طرف دیگر با موضوع وراثت مواجه بودند و با خود مى گفتند عامل وراثت در کجاى آن و در کدام قسمت از «سلول» قرار گرفته است. مسئولیت آن را به کدام یک از اعضا  آن دهیم؟ کدام یک از قطعات هسته موجب مى گردد که مثلاً پسرى، بینى مادر و چشمان پدر را به ارث ببرد و فلان کیفیت را  از اجداد خویش اخذ کند؟([12])

 

سرانجام کاوش هاى علمى دانشمندان پرده از این راز نیز برداشت، در تقسیم «سلول» به قسمت هاى مختلف آن برخوردند. از آن جمله، هسته اى بیضى شکل، که در موقع تقسیم «سلول» قطعات کوچکى در آن پیدا مى شود، و نام این قطعات ریز «کروموزوم» است. دامنه تحقیقات هم  چنان توسعه یافت و بسیارى از دانشمندان موفق شدند که شماره ثابت این «کروموزوم»ها را به دست آورند.

 

این دانشمندان در نتیجه اثبات کردند، که هر یک از سلول هاى بدن انسان داراى چهل و هشت «کروموزوم» است. سلول گاو60، موش 40، مگس12، نخود14، گوجه فرنگى24، زنبور عسل32، انگل اسب54. اسب46 و... «کروموزوم» دارند.

 

گسترش پژوهش هاى علمى دانشمندان به این نتیجه رسید که در میان «کروموزوم»ها ذرات بسیار کوچکى نیز وجود دارد، به نام «ژن» که در واقع عامل وراثت اوصاف والدین به فرزندان است.

 

خواص ارثى مربوط به عواملى هستند، که به نام «ژن» موسوم اند، و تعدادشان خیلى زیاد، و مانند دانه هاى تسبیح جاى گرفته اند. «ژن»ها در روى یکدیگر بى تأثیر نیستند و ممکن است یک خاصیت، به چند «ژن» بستگى داشته باشد بدین معنى که هریک از آنها یک قسمت معینى از خواص و صفات مشخص را تولید کنند. نتیجه اینکه مبدأ حیاتى یک موجود زنده به نام انسان سلولى است که از اتحاد دو نطفه نر (اسپرماتوزوئید) و ماده (اوول) به وجود مى آید و صفتى که بخواهد از والدین به اولاد منتقل گردد، باید در سلول هاى نطفه، موجود باشد و از طریق آنها به اولاد انتقال یابد. بنابراین اگر هر تغییر یا صفتى در «ژن»ها موجود باشد آن تغییر یا صفت، ارثى است و اگر در آنها موجود نباشند، ارثى نیست.

 

عامل ارث در زمان «داروین» کشف نشده بود ولى آنچه امروز براى دانشمندان هنوز هم مبهم است این است که «ژن»ها تحت چه عواملى متأثر مى شوند و چه وسایلى مى توانند تغییراتى در آنها ایجاد کند تا بر اثر این تغییرات، بتوانند اوصاف را به اخلاف منتقل سازند. این نقطه هنوز مبهم است.

 

«گوبینو» مى گوید امروز ما مى دانیم که صفات موروثى به وسیله مولکول هاى شیمیایى یا «ژن»ها که در «کروموزوم»هاى هسته جاى دارد، منتقل مى شوند. در هر هسته چند هزار «ملکول» شیمیایى وجود دارد. بعضى از آن ها  به رنگ  پوست و بعض دیگر به رنگ یا شکل چشم، و عده اى به شکل یا نسج و یا وضع بال ها مربوط مى باشد براى آن که یک تغییر اکتسابى مثلاً سیاهى پوست بر اثر تأثیر نور موروثى باشد، باید این تغییر جسم به وسیله اى که هنوز معلوم نشده، در غدد تناسلى در هر ناحیه یا به عبارت بهتر در هر هسته نفوذ کند، به «ملکول»هاى شیمیایى که مربوط به رنگ جلد است برسد، و با دقت چنان جهت آنها را تغییر دهد که فرزندان از همان آغاز تولد، پوستشان رنگ دار گردد.

 

ولى این گونه نفوذ خاص، غیر قابل فهم است. از روى هیچ رابطه عصبى یا ترشحى نمى توان فهمید که تغییر موضعى بدن پدر یا مادر، بتواند در جهتى موازى پاره اى از یاخته هاى مولد «ملکول»هاى شیمیایى را تغییر دهد.([13])

 

این ها دانش هاى امروز بشر است. روى این مبانى مسلم، ادعاى انتقال صفات اکتسابى چنان که «داروین» ادعا کرده است کاملاً بى اساس است، زیرا این اوصاف در صورتى منتقل مى شوند که در «ژن» تحولاتى ایجاد کنند و بدون تحول، انتقال صفات امکان پذیر نخواهد بود. ولى متأسفانه تاکنون عامل تحول در «ژن» براى بشر مکشوف نگردیده است و هنوز علم ثابت نکرده است  به کار بردن یا نبردن عضوى یا  دگرگونى محیط مى تواند در عامل وراثت تحولاتى ایجاد کند.

 

آزمایش ها، موروثى بودن صفات اکتسابى را تکذیب مى کند

 

علاوه بر این که گواهى بر صحت انتقال صفات اکتسابى در دست نیست آزمایش ها  بر خلاف آن گواهى مى دهند.

 

تغییرات اکتسابى به یکى از شش روش زیر ممکن است در جانورى ظهور کند:

 

1. قطع شدن یک یا چند عضو

 

2. بر اثر بعضى از امراض

 

3. مصونیت عمومى بدن تحت اثر بعضى امراض میکربى.

 

4. اثر نور، حرارت، رطوبت، غذا، و مانند این ها.

 

5. اثر استعمال یا عدم استعمال اعضا.

 

6. اثر تعلیم و تربیت.

 

ولى آزمایش هاى پى در پى بر خلاف تمام این طرق شش گانه گواهى داده و هرگز بر اثر هیچ یک از این اسباب، صفات اکتسابى به اخلاف منتقل نگردیده است و اینک تفصیل هر یک از این آزمایش ها:

 

1. قطع شدن عضوى از اعضا

 

به طور کلى قطع شدن عضو، اساساً موروثى نمى گردد، از جمله آزمایش هایى که در این باره به عمل آمده است، این است که در طى بیست و دو نسل متوالى، دم یک دسته موش را بریدند(در حدود 1592موش) ولى نوزادان همیشه با داشتن دم طبیعى، به دنیا مى آمدند.

 

روشن تر از همه مسأله بکارت دختران است، از روزى که تمایلات جنسى میان مرد و زن بوجود آمده است، همواره مادران این پرده را از دست داده اند ولى هرگز این صفت به اخلاف منتقل نگردیده است و تقریباً تمام دختران  با پرده بکارت پا به عرصه وجود نهاده و این خصیصه را از مادران خود به ارث نبرده اند.

 

مسلمانان و کلیمیان قرن هاست که فرزندان خود را ختنه مى کنند ولى کمتر پسرى ختنه  شده پا به دنیا مى گذارد. اینها تمام گواه بر این است که هرگز اختصاصاتى که با قطع شدن اعضا به جانورى دست مى دهد، موروثى نمى شود.

 

2. اختلالاتى که از طریق امراض به وجود مى آید

 

آزمایش و تجربه نیز موروثى بودن این سنخ از صفات و اختصاصات را تکذیب مى کند. و هرگز اختلالاتى که از طریق بعضى از امراض، در جاندار پدید مى آید، موروثى نمى شود. به چند خرگوش باردار بیست روز پس از باردار شدن چند دفعه متوالى محلولى قوى از نفتالین مخلوط با روغن زیتون نیم گرم خوراندند، این ماده معمولاً اثرش بر روى عدسى چشم است و آن را کدر مى کند، در خاتمه عمل خرگوش هاى باردار از یک طرف و جنین آنها از طرف دیگر داراى عدسى هاى کدر شدند و پس از پایان دوره حمل نوزادان همه داراى عدسى هاى کدر بودند. از جفت گیرى اولاد حاصل از نسل اول هر چه خرگوش زاییده شده، عدسى سالم داشته اند.

 

3. مصونیت عمومى بدن تحت اثر بعضى امراض میکربى

 

این عامل نیز هرگز باعث موروثى بودن مصونیتى که بر اثر برخى از امراض میکربى در جاندار پدید مى آید، نمى گردد. و این مطلب به قدرى روشن است که احتیاج به آزمایش ندارد. بسیارى از افراد انسان، در دوران عمر به بیمارى هاى حصبه، دیفترى و غیره مبتلا مى شوند و معالجه کامل، تا مدتى مصونیتى در بدن بیمار پدید مى آورد و او را از ابتلاى مجدد مصون مى دارد ولى هرگز این خاصیت اکتسابى (مصونیت) موروثى نیست واولاد همین افراد در دوران عمر خود به همین بیمارى ها مبتلا مى گردند.

 

4. اثر نور، حرارت، رطوبت و غذا در موروثى شدن یک صفت

 

جاى شک نیست که محیط در روى جانور اثرهاى مخصوص مى گذارد و تغییراتى به وجود مى آورد، ولى بحث و گفتگو در اینجاست که آیا این صفات و حالات که محیط به وجود آورده است، موروثى مى شود، یا نه؟ و از آزمایش هاى متعدد، چنین نتیجه گرفته شده است که این صفات و تغییرات اکتسابى موروثى نمى گردد.

 

«سوستر» در سال 1915عده اى از موش ها را در اتاق  گرم داراى حرارت 22درجه و عده دیگر را در اتاق داراى صفر الى چهار درجه، به مدت شش ماه پرورش داد و سپس ملاحظه کرد که درازى گوش و دم موش هاى اتاق گرم بیشتر از موش هاى اتاق سرد است، و اولاد حاصل از دو دسته مذکور را پس از آن که در حرارت عادى پرورش داد در وضع طول پا و دم آنها، تفاوتى مشاهده نکرد.

 

«پن» آزمایشى در این باره دارد که ما آن را در توضیح اصل چهارم بیان خواهیم کرد.

 

ممکن است گفته شود که صفات اکتسابى در صورتى موروثى است که جنبه طبیعى داشته باشد نه مصنوعى و تمام این آزمایش ها دور تحولاتى مى گردد که تمام تغییرات در آنجا مصنوعاً به وجود آمده است.

 

ولى هرگز علت این تخصیص روشن نیست و زمام موروثى بودن صفات در دست ما نیست که هر کجا دل ما بخواهد به آن طرف برگردانیم، و نیز ممکن است تصور شود که موروثى بودن یک صفت مدت طولانى ترى لازم دارد و مدت این آزمایش ها بسیار کوتاه است.

 

این عذر تا حدى پذیرفته است ولى مدت طولانى در آنجا لازم است که صفت موروثى بخواهد به طور بارزى جلوه گر شود. به طورى که نوع واحدى را دو صنف قلمداد کند، ولى آثار جزئى هرگز نیازى به مدت طولانى ندارد. دراز شدن دم و یا کوتاه شدن آن به اندازه یک میلیمتر بایست در طول بیست و دو نسل به منصه ظهور برسد، در صورتى که چنین اختلافاتى مشاهده نشده است.

 

5. وراثت، بر اثر استعمال و عدم استعمال عضو

 

«داروین» و «لامارک» روى این قسمت بیشتر تکیه کرده اند و نابینا بودن بسیارى از جانوران غارنشین را روى همین اصل مى دانند، ولى آنچه مسلم است، این است که استعمال و عدم استعمال وسیله تقویت عضو و ضعف آن مى گردد، و دانشمندان امروز، کورى برخى از حیوانات را که احتیاج به قوه بینایى ندارند، بر اثر جهشى مى دانند که گاهى یک مرتبه در حیوانات پدید مى آید و ما فرضیه جهش را بعداً بررسى خواهیم کرد.

 

علاوه بر این دانشمندان در همان محیط هاى تاریک جانوران زیادى را پیدا کرده اند که نه فقط چشم هاى عادى دارند بلکه بسیارى از آنها داراى چشم هاى درشت و غیر عادى هستند و مشروح این بحث در انتقاد از اصل چهارم بیان مى شود.

 

6. تعلیم و تربیت

 

ششمین راهى که براى موروثى بودن صفات اکتسابى در دست است، همان تعلیم و تربیت مى باشد. در این باره آزمایش هایى به عمل آمده است که نتایج مختلف دارد. به طور مسلم در انسان پاسخ منفى است، زیرا ملکات فاضله و صفات و سجایاى ارزنده و رذائل اخلاقى که از طریق تعلیم و تربیت پدید آمده باشد، در آدمیزاد ارثى نیست، یعنى موروثى بودن کلیت ندارد، و مطالبى که از همان طریق آموخته است به اخلاف منتقل نمى شود.هرگز فرزند یک بنا یا یک معمار و یا یک مهندس بنا و معمار و مهندس زاییده نمى شوند. همچنین....

 

آزمایشى که دانشمند معروف «پاولوو» به عمل آورده است به نفع این مطلب گواهى مى دهد، یک عده موش را این طور عادت مى دهد، که حاضر بودن غذا را به وسیله صداى زنگ، به آنها اطلاع دهد. این عادت پس از 300 بار تکرار در آنها چنان عادى مى شود که به محض شنیدن صداى زنگ به طرف غذا مى دوند. اولاد حاصل از این موش ها بر اثر 100بار تمرین مانند والدین خود به صداى زنگ عادت مى کنند و در نسل دوم 20 بار تمرین در نسل سوم 10بار و بالاخره در نسل چهارم پنج دفعه تمرین کفایت مى کند.

 

«پاولوو» چنین نتیجه مى گیرد که پس از چند نسل، این عادت چنان موروثى مى شود که به شنیدن نخستین صداى زنگ، عمل اجدادى خود را صورت خواهند داد.

 

ولى آزمایش «پاولوو» با آزمایش هاى نظیر آن اساساً مطابقت نمى کند. چنان که «مارک دوول» در سال 1924 در طى چند نسل متوالى یک عده موش سفید را این طور عادت مى دهد که غذاى خود را در محلى پیدا کنند که براى رسیدن به آن باید از راه هاى پر پیچ و خم عبور کنند ولى این صفت هرگز در فرزندان آنها موروثى نگشته است. وقتى «مارک دوول» اولاد این موش ها را مورد آزمایش قرار مى دهد بر خلاف «پاولوو» نتیجه مى گیرد، یعنى براى عادت دادن بچه هاى آنها ناچار مى شود به اندازه اى وقت صرف کند که براى والدین آنها کرده بود.

 

در پایان لازم است درباره غرایز و احساسات عجیب حیوانات و کارهاى دقیقى که بعضى از این حیوانات انجام مى دهند، که با اعمال یک انسان فهمیده و هوشمند که پس از مدتى فکر و اندیشه بجا مى آورد، برابرى مى کند; سخنى بگوییم.

 

زنبور عسل، خانه هاى شش گوشه مى سازد. شیره گل ها را با مهارت کامل مکیده، براى خود و آدمیزاد لذیذترین غذا را آماده مى کند، مورچگان با مهارت کامل، خانه مى سازند. نوزادان خود را تربیت مى کنند. کارهایى انجام مى دهند ، که خردمندان انگشت تعجب به دندان مى گیرند.

 

«داروین» مى گوید: زنبور عسل و مورچگان پس از یک سلسله آزمایش ها، موفق به چنین کارها شده اند و این ادراک به عنوان توارث به فرزندان آنها رسیده است.

 

ولى گفتار «داروین» در این باره بسیار گنگ و پیچیده است و قادر به حل اشکال نیست زیرا هرگاه این سنخ ادراکات از طریق توارث به اخلاف مى رسد، پس چرا علوم انسان از طریق وراثت به اخلاف واگذار نمى شود؟ فرزند دانشمند، عالم و دانشمند نمى گردد؟ فرزندان بنا و آهنگر تا کارگاه نروند، بنا و آهنگر نمى شوند و همچنین...؟

 

گاهى گفته مى شود ممکن است فرزندان حیوانات این گونه کارها را از پدران و مادران خود بیاموزند و با مراقبت هایى یاد بگیرند، ولى این اندیشه بسیار بى پایه است، زیرا بسیارى از حیوانات روى پدر و مادر را نمى بینند و این حسرت را تا روز مرگ با خود دارند. مع الوصف به انجام کارهاى زندگى خود توانا و عالمند. نمونه روشن این موضوع پرنده اى به نام «اکسیکلوب» است. دانشمند معروف فرانسه «وارد» درباره این حیوان مطالعه کرده و مى گوید: از خصایص آن این است که وقتى تخم گذارى او تمام شد، مى میرد. یعنى هرگز روى نوزادان خود را نمى بیند و همچنین نوزادان روى پر مهر مادر خود را نخواهند دید. آنها هنگام بیرون آمدن از تخم، به صورت کرم هایى هستند بى بال و پر، که قدرت  تحصیل آذوقه و مایحتاج زندگانى را ندارند. لذا بایست تا یک سال به همان حالت در یک مکان محفوظ بمانند و غذاى آنها مرتب در کنارشان باشد. به همین جهت وقتى پرنده مادر احساس مى کند که موقع تخمگذاریش فرا رسیده است قطعه چوبى تهیه کرده و سوراخ عمیقى در آن احداث مى کند سپس مشغول جمع آورى آذوقه مى شود و از برگ ها و شکوفه هایى که قابل استفاده براى تغذیه نوزادان او مى باشد به اندازه خوراک یک سال، هر یک از آنها تهیه کرده، و در انتهاى سوراخ مى ریزد و بعداً تخم روى آن مى گذارد و سقف نسبتاً محکمى از خمیرهاى چوب بر بالاى آن بنا مى کند.

 

چطور مى توان گفت، این حیوان که در هیچ نسلى روى مادر خود را نمى بیند این گونه امور شگفت انگیز را از طریق تعلیم آموخته است؟

 

بهترین گواه ما همین زنبور عسل است که همه با آن آشنا هستیم، زنبور عسل را هرگاه پس از تولد در نقطه اى دور از پدر و مادر پرورش دهیم، باز هم به انجام تکالیف خود از قبیل خانه سازى و مکیدن گل ها بدون کوچکترین تعلیمى، قادر خواهد بود.

 

د. «سازش با محیط»

 

جاندار و گیاهى که در محیطى زندگى مى کند، باید یکى از این دو راه را انتخاب کند یا خود را با محیط تطبیق دهد و اعضایى متناسب با محیط به دست آورد و یا زندگى خود را از دست بدهد.

 

جاى شک نیست که محیط روى موجود زنده تأثیر دارد، گل هایى که در کوهستان ها مى رویند، یا گل هایى که در زمین هاى پست پرورش داده مى شوند، کاملاً با هم فرق دارند. جاندارى که در خشکى زندگى مى کند، با جاندار آبى تفاوت دارد. ولى هرگز این اصل کلیت ندارد و آزمایش هایى به عمل آمده که کلیت آن را تکذیب مى کند و اینک نمونه هایى از این آزمایش ها:

 

1. دانشمندى به نام «پن» شصت و نه نسل متوالى مگس سرکه را در تاریکى پرورش داد و اولاد آخرین نسل را به روشنایى آورد و کمترین اختلافى در ساختمان چشم آن ها مشاهده نکرد.

 

گاهى گفته مى شود که این مدت براى تحلیل رفتن دیدگان آن ها کم است و صدها نسل مى خواهد که محیط درباره آن ها تأثیر کند، ولى این گفتار بى اساس است زیرا اگر  محیط تاریک قدرت تحلیل بردن نیروى بینایى آخرین را نداشته باشد، به طور مسلم باید تأثیر مختصرى در طى این نسل هاى فراوان گذارده باشد.

 

2. در غارهاى آهکى تاریک انواع مختلف جانوران زندگى مى کنند، که غالباً فاقد چشم مى باشند. «داروین» معتقد است که فقدان مزبور نتیجه مستقیم سازش با محیط است ولى در همان محیط تاریک جانوران دیگرى نیز  دیده مى شوند که نه فقط چشمشان وضع عادى دارد بلکه عده اى چشمان درشت تر از حد معمولى  نیز دارند.

 

3. درباره «بالن» پستاندار عظیم الجثه اى که در آب زندگى مى کند، «داروین» معتقد است که بر اثر سازش با محیط دست هاى آن، به بال تبدیل شده و پاهاى آن از بین رفته و  منتهاالیه بدنش به بال مخصوص وى تبدیل شده است، مع الوصف پستاندارانى در آب زندگى مى کنند که دست و پاى خود را به خوبى محفوظ داشته اند و مهارت کمترى از انواع سازش یافته در زندگى آبى، به خرج نمى دهند.

 

4. «اردک» و «قو» بین انگشتان خود پرده نازکى دارند که به وسیله آن، در کمال سهولت شنا مى کنند و وجود این پرده در مکتب «داروین» اثر سازش با محیط است. مع الوصف پرندگان زیادى در آب زندگى مى کنند که با نهایت مهارت شناورى کرده، و از ماهى ها تغذیه مى کنند بدون این که پرده اى بین انگشتان آنها موجود باشد.

 

5.«موش کور» ، پستاندار کوچک حشره خوارى است که دالان هایى در زمین حفر مى کند و در آن ها روزگار مى گذراند، به شکار حشرات مى پردازد. چشم هاى کوچک و تحلیل رفته دارد، در دست هاى او چنگال هاى تیز و مخصوصاً یک انگشت اضافى داراى چنگال دیده مى شود. «داروین» وجود این اعضا را اثر مستقیم سازش با محیط مى داند ولى در آن نقاط تاریک جوندگانى نیز مانند «موش کور» در دالان هاى زیرزمینى زندگى مى کنند که در حفارى از موش تواناترند ولى خصوصیات بدنى موش کور را ، ندارند.

 

این ها و امثال آن که هر کدام اساس سازش با محیط را از بین برده فکر ما را به نقطه دیگرى معطوف مى دارد که بایست در آن جا علل این همه اختلافات را جستجو کنیم.

 

تا این جا بررسى اصول چهارگانه «داروینیسم» پایان مى یابد و اکنون به ذکر یک رشته انتقادات اساسى که از طرف دانشمندان به عمل آمده است، مى پردازیم.

 

انتقادات اساسى از فرضیه «داروین»

 

1. آیا تغییرات نامحسوس سبب پیروزى مى شود؟!

 

«داروین» مى گوید: افزایش نامحدود جانوران و گیاهان سبب مى شود که وسیله زندگى براى همه پیدا نشود، از این نظر، نزاع و کشمکش میان موجودات رخ مى دهد. در این صحنه نبرد، فتح و پیروزى  از آن دسته اى است که با شرایط نیرومندترى مجهز گردند و خصائص طبقه فاتح، روى «قانون وراثت» به نسل هاى بعد منتقل مى شود و در هر نسلى به صورت کامل ترى درآمده و بالنتیجه انواع متحوله اى پدید مى آیند.

 

ولى نکته قابل توجه این جاست که این تغییرات که در هر دورانى بسیار جزئى و نامحسوس است در صورتى مى تواند مقدمات پیروزى وى را فراهم آورد که روى هم انباشته گردد و به صورت تغییر کلى درآید.

 

در این صورت این سؤال پیش مى آید: میلیون ها سال لازم است که این تغییرات جزئى به صورت یک تغییر کلى درآید. و تا رنگ کلى به خود نگیرد، نمى تواند به صاحب آن، قدرت و نیرومندى به بخشد و تا به این سر حد نرسد دستگاه طبیعت نمى تواند آن را تحت عنوان «انتخاب اصلح» برگزیند. بنابراین تا حصول یک تغییر بارز در طول این سالیان دراز، ضامن بقاى این موجود که طبق اعتراف «داروین» عوامل مخرب آن آماده و فراهم بوده، چه چیز بوده است؟

 

چگونه مى توان گفت یک برجستگى بسیار ریز و کوچک و نامحسوس و ناپیدا، در ناحیه پر و بال، و یا ناخن و چنگال، و یا درازى گردن، سبب شده است که شرایط زندگى را براى دارنده آن آماده ساخته و تأثیر عواملى را که براى نابود کردن آن مجهز شده بود، بى اثر و خنثى سازد؟

 

روى این اصل «گوبینو» در کتاب «بنیاد انواع» صفحه 62 چنین مى نویسد:

 

«تغییرات مولد قابلیت تغییر فردى، چون همیشه خفیف و ناچیزند، سود یا زیان آن ها هم اجباراً بسیار کوچک است. آیا این تغییرات مى توانند تحولى به منظور انتخاب فرد لایق و مستعدتر انجام دهند؟ هیچ کس نمى تواند بپذیرد که شاخى درازتر از چند میلیمتر و پرده پایى به ضخامت دو یا سه میلیمتر مى تواند صاحب خود را از گزند حوادث برهاند. تنازع بقا میدان مسابقه «المپیک» نیست و نمى توان آن را به مسابقه اسب دوانى که درازى سر اسب هم  در پیروزى دخیل است، تشبیه کرد. فقط تغییرات بزرگ، محاسن یا معایب کافى را براى انجام انتخاب انسب پدید مى آورد از این رو امتیازات فردى داراى اهمیتى بسیار کوچک مى باشند».

 

2. اختلاف جانداران در تعداد «کروموزوم»ها

 

احتمال مى رود که برخى از خوانندگان با اصطلاحات «سلول» و «کروموزم» و «ژن» آشنایى کامل نداشته باشند. از این لحاظ توضیح مختصرى در این باره داده مى شود اگر چه قبلاً در این باره به طور اجمال بحث کردیم.

 

علوم تجربى و آزمایشى پرده از روى بسیارى از مشکلات و مبهمات برداشته است. دانشمندان با دستگاه هاى بسیار قوى و نیرومند، ریشه حیات را در موجودات زنده، در موجود زنده بسیار ریز دیگرى به نام «سلول» که در شرایط خاصى رشد و نمو مى کند و به صورت یک نوع جاندار در مى آید، به دست آورده اند.

 

ولى کشف این راز براى حل مشکل قانون وراثت کافى نبود زیرا با خود مى گفتند این موجود کوچک، چطور مى تواند مبدأ قانون وراثت باشد و به قول نویسنده «تاریخ علوم» چه قسمتى از «پروتوپلاسما» و کدام یک از قطعات هسته، موجب مى گردد که مثلاً پسرى بینى مادر و چشمان پدر را به ارث برد و فلان کیفیت را از اجداد خویش اخذ کند.

 

این ([14])امر سبب شد که حیات شناسان به امید کشف معماى وراثت، وقت بیشتر مصرف کرده و درباره واحد زنده «سلول» مطالعات بیشترى بنمایند، تا آن که میکروسکوب هاى دقیق موفق شدند سازمان وجودى «سلول» را به دست بیاورند و نتیجه کاوش هاى پى گیرانه آنان، این شد که در سلول، هسته اى بیضى شکل با جدار قابل ارتجاعى وجود دارد و در آن هسته قطعات کوچکى است که در موقع تقسیم سلول در هسته پدیدار مى شود و آنها را «کروموزوم» مى نامند.

 

بسیارى از دانشمندان حیات شناسى موفق شدند که شماره «کروموزوم»ها را در بسیارى از جانداران بدست آورند و آزمایش هاى زیادى اثبات کرده است که تعداد آن ها در انواع ثابت است و تغییراتى در تعداد آن ها رخ نمى دهد.

 

چیزى نگذشت که دانشمندان  گام دیگرى در طریق کشف راز قانون«وراثت» برداشتند و ثابت کردند که خواص موروثى از پدر و مادر به فرزندان به وسیله توزیع «کروموزوم»هایى که در هسته «یاخته»ها هستند،منتقل مى شوند. از این رو، «کروموزوم»ها بر حسب ابعاد خود ده ها یا صدها جزء دارند که همان «ژن»ها یا واحدهاى موروثى مى باشند و عامل حقیقى وراثت همین ذرات کوچک اند که صفات ظاهر پدر و مادر را به فرزندان انتقال مى دهند.([15])

 

هرگاه تمام موجودات داراى منشأ واحدى هستد باید شماره «کروموزوم»ها در هسته، سلول هاى آنها مساوى باشند، در صورتى که چنین نیست و «کروموزوم»ها هر نوع  از انواع مختلف حیوانات داراى تعداد معین و مشخص است . مثلاً اسب داراى 46، انسان 48، خرگوش44، گاو60، موش40، انگل اسب 54، و مگس داراى 12عدد «کروموزوم» مى باشند.([16])

 

از سوى دیگر جانورانى که از حیث تنوع به هم نزدیک اند عده «کروموزوم»هاى آنها با هم اختلاف فاحشى دارند و جانورانى که اختلافات و فاصله زیادى دارند تعداد «کروموزوم»هاى آنها چندان اختلافى ندارد. مثلاً انسان که با خرگوش از حیث ساختمان داخلى و خارجى اختلاف فراوان دارد، تفاوت «کروموزوم»ها بیش از چهار نیست، یعنى انسان 48 و خرگوش44«کروموزوم» دارد. در عوض شماره «کروموزوم»هاى اسب که نسبتاً به گاو نزدیک است، بسیار متفاوت است زیرا اسب داراى 46 و گاو داراى 60عدد «کروموزوم» است.

 

3. اختلاف شکل «اکسى هموگلوبین»

 

در خون حیوانات و انسان، ذرات زنده بسیار ریزى در حرکت هست که به زبان علمى به آنها «گلبول»ها مى گویند.

 

«گلبول»ها بر دو نوع اند: «گلبول قرمز» و «گلبول سفید».

 

«گلبول»هاى قرمز داراى ماده آهن موسوم به «هموگلوبین»، هستند و در صورتى که اکسیژن جذب کنند تبدیل به به «اکسى هموگلوبین» مى شوند.

 

شکل «اکسى هموگلوبین» بستگى به نوع جانور مخصوص دارد و در جانور دیگر به شکل دیگرى درمى آید، مثلاً در انسان لوزى القاعده است.

 

با توجه به عقیده «داروین» که تمام موجودات منشأ واحدى دارند، پس مبدأ این اختلاف چیست؟([17])

 

و به عبارت روشن تر چون منشأ همه جانوران یکى است خون آنها نیز هم جنس است، پس باید اشکال بلورهاى آنها نیز یکى باشد در صورتى که تجربه بر خلاف آن است.

 

4. افسانه حلقه مفقوده

 

«داروین» و طرفداران وى با مشقت هاى فراوانى کوشیده اند، ثابت کنند که میان انسان و جانوران دیگر هیچ گونه امتیاز قاطع از نظر ساختمان جسمانى وجود ندارد. سپس نقاط مشترک زیادى را میان انسان و «میمون» ثابت کرده و معتقدند که مغز انسان به زحمت از مغز میمون تمیز داده مى شود.

 

ولى با آن همه کوشش نتوانسته اند فاصله عمیقى را که میان «میمون» و انسان است، پر کنند و انواع متوسط این دو نوع را پیدا نمایند و این حلقه و یا حلقه ها را معین کرده و تبار صحیح انسان را بدست آورند.

 

گروهى معتقد شده اند که سنگ هاى آدم نما همان اجداد متوسط انسان است و این فسیل ها همان حلقه مفقوده اى است که «داروین» موفق به کشف آن نشده است و این سنگ هاى آدم نما همان انسان هاى متحول از «میمون» است که زیر خاک به صورت سنگ درآمده و خصوصیات ظاهرى انسان در آنها محفوظ مانده است.

 

ولى براى این که این گونه استدلال هاى «داروین» بى پاسخ نماند با این که اصولى را که روى آنها تکیه کرده بود، باطل کردیم، مع الوصف در این باره نیز به بحث مى پردازیم:

 

این گونه مشابهات هرگز دلیل خویشاوندى  انسان با سایر جانداران نیست. چه مانعى دارد،طراح آفرینش  موجودات و انواع مشابهى را خلق نموده و در به وجود آوردن آنها راه اشتقاق و تکامل را پیش نگیرد؟

 

هرگز این گونه تشابه و صدها مانند آن دلیل بر اشتقاق انسان از سایر حیوانات وبالاخص «میمون» نمى شود. زیرا چه مانعى دارد که خالق جهان پدیدارنده موجودات و جانداران به طور ابداع و بى سابقه دو موجود مانند یکدیگر و مشابه هم را به وجود آورده و هیچ کدام فرع دیگرى نگردد؟

 

و به قول «لوئى اکاسیس» دانشمند بزرگ آمریکایى: «این گونه مدارک دلیل تحقق پذیرفتن طرح خلقت است و  طرح خلقت به منزله یک بناى عظیمى است که مصالح ساختمانى آن ثابت است منتها براى تشکیل یافتن این همه جانوران متنوع فقط در ظواهر آنها آرایش هاى گوناگونى داده شده است».

 

و همچنین تغییرات ناگهانى که گاهى در انسان پیدا مى شود دلیل بر اشتقاق او از سایر حیوانات نیست. چه بسا ممکن است این گونه تغییرات به طور وراثت از اجداد برسد و این صفت در شرایط مخصوصى ابراز وجود نماید چنان که بسیارى از بیمارى هایى که از اجدا د مى رسد، در برخى از نسل ها بر اثر مساعد بودن محیط، ابراز وجود مى نماید.

 

تلاش هاى هواداران «داروین» براى پیدا کردن حلقه مفقوده بى اثر است زیرا این سنگواره هاى انسانى که در واقع همان انسان هایى هستند که بر اثر زیر خاک رفتن به صورت سنگ درآمده اند چندان اختلافى با انسان کنونى ندارند و اختلاف جزئى هرگز باعث تعدد نوع نمى گردد. چه بسا این اختلاف ها بر اثر مرور زمان در این سنگ ها پدید آمده، و ارتباطى با اصل بدن نداشته است.

 

و در هر صورت فاصله اى که اکنون میان انسان و «میمون» است با این گونه اختلاف جزئى پر نخواهد شد.

 

و این فاصله به قدرى افکار هواداران نظریه وى را مشوش کرده است که براى پر کردن آن به هر جایى که ممکن بوده، دست انداخته اند.

 

«فرید وجدى» در دائرة المعارف ماده «انس» از برخى از دانشمندان نقل کرده است که وى معتقد بود:  این حلقه مفقوده همان انسانى است که در افسانه ها از آن به نام« انسان وحشى دم دار»، نام برده شده است.

 

گاهى گفته مى شود که حلقه مفقوده همان وحشیان «مکزیک» هستند که به اروپا برده شده اند.

 

ولى تمام این نظرها از دایره ظن و تخمین پا فراتر نمى گذارند و با این همه تلاش ها ریشه نزدیک تحول را به دست نیاورده اند و به این اتفاق دارند که انسان زاده جانورانى که ما امروز به نام «میمون» مى خوانیم، نیست.

 

آنان زمانى به غلط معتقد بودند که انسان از «میمون»هایى به نام «شامپانزه» یا «اورانگ اوتان» تحول یافته است پس از مدتى که موفق به کشف حیوانى دیگر به نام «گوریل» که شباهت او به انسان بیش از آن دو است گردیدند، سلسله نسب را به آن منتهى کردند و احیاناً براى دلجویى از تمام صاحب نظران، هر نژادى را به یکى از آنها نسبت دادند.

 

5. مشکل طول زمان

 

مشکل پنجم همان بن بست طول زمان است. جاى شک نیست که تکاملى که «داروین» و هواداران وى مدعى هستند محتاج به طول زمانى است ، که عمر زمین کفاف آن را نمى دهد.

 

مدتى که براى خشک شدن پوسته زمین، لازم است ، از بیست میلیون سال کمتر و از چهل میلیون بیشتر نیست و حداکثر حدسى که براى عمر زمین زده اند، از دویست میلیون  سال تجاوز نمى کند و این مقدار براى تحولات و تغییراتى که «داروین» ادعا مى کند، کافى نیست، زیرا جزئى ترین تغییرات صدها هزار سال وقت لازم دارد تا چه رسد از صورت یک جانور دریایى به صورت یک انسان حاکم بر کون و مکان درآید.

 

«لایت» دانشمند جمجمه شناس معروف مى گوید: کهن ترین بقایاى انسانى همان هایى است که در غارهاى «انجیس» و «تندرل» بدست آمده است. و یگانه فرقى که میان آن ها و انسان کنونى است، همان برآمدگى خفیفى است که در اطراف چشم هاى آنها دیده مى شود. اکنون هزاران سال از دوران این بقایا مى گذرد، و کوچک ترین تحولى در آفرینش انسان رخ نداده است. بنابراین هرگاه بگوییم که انسان روزى به صورت پست ترین جانداران بود، و طى سالیان درازى به صورت نوع کامل کنونى گردیده است، باید عمر زمین را بیش از آنچه تاکنون حدس مى زنند پیش ببریم، تا در این زمان ممتد آن موجود ضعیف بتواند مراحل تکامل خود را طى نماید.

 

آرى آنچه درباره عمر این سیاره مى گویند اگر چه تمام حدس است و متکى به دلایل علمى قانع کننده نیست ولى اعتماد به فرضیه اى که متکى بر چنین فرضیه است به طور مسلم از روش علمى دانشمندان دور است.([18])

 

«نئوداروینیسم»([19])

 

بانى این نظر جانورشناس آلمانى«ویسمان» است، به نظر پیروان این مکتب که به «نئوداروینیسم» مشهور است صفات اکتسابى، موروثى نمى شوند، بلکه صفاتى مى توانند موروثى باشند که در نطفه مندرج باشند، به عبارت دیگر صفات اکتسابى موروثى نمى گردند، بلکه صفات و تغییراتى موروثى مى تواند باشد که به وسایلى در نطفه یعنى سلول هاى «ژرمن» مندرج گردند.

 

مى گویند سلول هاى بدن هر جانورى شامل دو دسته مشخص مى باشند.

 

اوّل: سلول هاى «ژرمن» که در غدد تناسلى(تخم دان) موجود مى باشند و سلول هاى نطفه را، بوجود مى آورند.

 

دوم: سلول هاى «سوما» که کلیه اعضا و دستگاه هاى بدن را تشکیل مى دهند.

 

وقتى تخم که منشأ تشکیل هر جاندارى است تشکیل مى گردد، در همین تقسیمات اولیه اش، سلول هاى «ژرمن» از بقیه جدا مى شوند، و به صورت غدد تناسلى باقى مى مانند. در صورتى که سایر سلول ها تنوع حاصل مى کنند و کلیه اعضاى بدن را تشکیل مى دهند، به عبارت دیگر سلول هاى «ژرمن» از یک طرف و سلول هاى «سوما» از طرف دیگر، هر یک مستقیماً از تخم سرچشمه مى گیرند و جدا از یکدیگر باقى مى مانند، اگر چه در  یک بدن جا داشته، و رابطه فیزیولوژیکى دارند، معهذا اگر به وسیله عملى در سلول هاى «سوما» تغییراتى عارض گردد ولى تغییرات حاصل، بر اثر محیط زندگى اساساً قابل انتقال به سلول هاى «ژرمن» نمى گردد، و سلول هاى «ژرمن» به هیچ وجه تحت اثر وضعى که به سلول هاى «سوما» دست مى دهند، قرار نمى گیرند.

 

بنابراین همه صفات  وتغییرات موروثى نمى گردند مگر، در صورتى که در نطفه معین سلول هاى «ژرمن» مندرج گردند، و نمو سلول هاى نطفه، آن تغییرات را بروز دهند.

 

«داروینیسم» جدید ساختمان مخصوص زرافه را این طور تحلیل مى کند که روى اصل، قابلیت تغییرى که نطفه هاى نر و ماده داشته اند، در هر نسل زرافه هایى، به دنیا آمدند که درازى گردن آنها متفاوت بوده است. از آنجا که درازى گردن در تنازع بقا مورد استفاده جانور واقع گردیده لذا زرافه هایى توانستند باقى بمانند و تولید مثل کنند، که گردنى درازتر از دیگران داشته اند و این خاصیت را بر اثر ساختمان مخصوص نطفه شان به اولاد انتقال داده اند، در اولاد حاصل نیز که از نظر درازى گردن با یکدیگر متفاوت بودند بعضى زرافه ها که گردنى درازتر داشتند در میدان تنازع بقا پیش بردند و به این طریق از نسلى به نسل دیگر بر اثر انتخاب طبیعى زرافه هایى داراى گردن دراز، باقى ماندند، و در نتیجه دسته اى از جانوران را به وجود آوردند، که گردن بسیار دراز دارند و با محیط زندگى خود سازش کامل حاصل کردند.([20])

 

ولى با این تعمیر و دستکارى که از طرف بانیان این مکتب انجام گرفت، دیرى نپایید که آشیانه سست بنیان این مکتب نیز فرو ریخت و جاى خود را به فرضیه «تحول بر اساس جهش» داد. پایه گذاران این فرضیه فقط در یکى از اصول فرضیه «داروین» تجدید نظر کردند، و در اصول دیگر وى که سستى و بى پایگى آن ها روشن گردید، با او هم فکر و هم رأى مى باشند.

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

[1] . «على اطلال المذهب المادى» تألیف «فرید وجدى» جلد 1، صفحه 103.

 

[2] . Catastrophisme

 

[3] . تلخیص از کتاب «داروین» تألیف دکتر «محمود بهزاد» صفحات 13 ـ 22.

 

[4] . مگر این که اجداد به داد فرزندان رسیده و غذایى را که از هوا به دست مى آوردند به فرزندان خود داده باشند.

 

[5] . بنیاد انواع ، صفحه 56.

 

[6] . بنیاد انواع، صفحه 58 و ما، در انتقاد از فرضیه «داروین» پیرامون وراثت صفات اکتسابى سخن خواهیم گفت.

 

[7] . «داروینیسم» تألیف دکتر «محمود بهزاد» صفحه 190ـ 191.

 

[8] . تلخیص از کتاب «داروینیسم» تألیف دکتر «محمود بهزاد».

 

[9] . قدر مشترکى که میان میمون و برخى از جانوران «لمور» تصور کرده است همان «پریمات» است.

 

[10] . «على اطلال المذهب المادّى»، صفحات 103ـ 108.

 

[11] . «بنیاد انواع» صفحه 61.

 

[12] . تاریخ علوم، صفحه 707.

 

[13] . «بنیاد انواع» چه مى دانم صفحه 58.

 

[14] . تاریخ علوم، صفحه 707.

 

[15] . «بنیاد انواع»، صفحه 69.

 

[16] . انتقاد از نظریات «داروین» صفحه 58.

 

[17] . انتقاد از نظریات «داروین، صفحه 61.

 

[18] . نقل با اندکى تصرف از «فرید وجدى»، «دائرة المعارف القرن العشرین» ماده «انس».

 

[19] . آخرین فرضیه تکامل انواع، بر اساس تکامل تدریجى .

 

[20] . «داروینیسم» صفحه 197.

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۴/۰۲
محمد فروغی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا

اسلاید شو

کاربر گرامی،وبسایت اصلاح از هرگونه طرح, پیشنهاد و انتقاد سازنده استقبال میکند و این افتخار را دارد تا پذیرای حکایت های تبلیغی، مقالات علمی و پژوهشی شما در حوزه تبلیغ، تربیت و خانواده باشد.صندوق الکترونیکی: nforoughi115@gmail.com