وبسایت اصلاح

فَبَشِّرْ عِبَادِ الَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُوْلَئِکَ الَّذِینَ هَدَاهُمُ اللَّهُ وَ أُوْلَئِکَ هُمْ أُوْلُوا الْأَلْبَابِ بشارت ده بندگانى را که سخنان گوناگون را می‌شنوند؛ سپس بهترین آن را انتخاب کرده و پیروى می‌کنند. آنان کسانى هستند که خداوند هدایتشان کرده و آنان خردمندان و صاحبان عقلند. (سوره زمر، آیه18)

وبسایت اصلاح

فَبَشِّرْ عِبَادِ الَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُوْلَئِکَ الَّذِینَ هَدَاهُمُ اللَّهُ وَ أُوْلَئِکَ هُمْ أُوْلُوا الْأَلْبَابِ بشارت ده بندگانى را که سخنان گوناگون را می‌شنوند؛ سپس بهترین آن را انتخاب کرده و پیروى می‌کنند. آنان کسانى هستند که خداوند هدایتشان کرده و آنان خردمندان و صاحبان عقلند. (سوره زمر، آیه18)

کاربر گرامی،وبسایت اصلاح از هرگونه طرح, پیشنهاد و انتقاد سازنده استقبال میکند و این افتخار را دارد تا پذیرای حکایت های تبلیغی، مقالات علمی و پژوهشی شما در حوزه تبلیغ، تربیت و خانواده باشد.صندوق الکترونیکی: nforoughi115@gmail.com

اسلاید شو

جهت مشاهده فیلم و ویدیوهای مذهبی روی تصویر فوق کلیک نمایید

فضایل و کرامات امام حسن عسگری (ع)

پنجشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۳، ۰۴:۴۶ ب.ظ

در این بخش به فضایل و کرامات فضایل و کرامات امام حسن عسگری (ع) پرداخته شده است

حسن نصیبی نقل کرده، می‌گوید: در دلم گذشت که آیا عرق جنب پاک است، یا نه؟ به در منزل امام ابو محمد، حسن عسکری (ع) آمدم تا از آن حضرت بپرسم، شبانگاه به منزل او رسیدم و در آن جا اقامت کردم چون سفیده صبح دمید امام (ع) از منزل بیرون شد، دید من خوابیده‏ام، مرا بیدار کرد و فرمود:

«اگر عرق جنب از حلال باشد، آری پاک است و اگر از حرام باشد، نه.»

منبع.کتاب دانستنیهای امام حسن عسگری (ع)

مممممممممممممممممممممممممممم

روزی زنی از اهالی دینور نزد من آمد و گفت:

«ای ابی‏روح! تو در شهر ما از جهت دین و تقوا مطمین‏ترین کس هستی می‌خواهم امانتی را به تو بسپارم که آن را به محلش برسانی و نسبت به ادای امانت استوار باشی.» گفتم: «باشد. ان‏شاءالله موفق خواهم شد.» گفت: «دراین کیسه سربسته مقداری درهم نهاده‏ام. آن را باز مکن‏و در آن منگر تا به کسی که از محتوای آن تو را آگاه سازد برسانی و این نیز گوشواره‏ام است که ده دینارارزش دارد در آن سه دانه مروارید به ارزش ده دینارتعبیه شده است. از حضرت صاحب‏الزمان، عجل الله تعالی‏فرجه، نیز سوالی دارم که بایستی جواب‏آن را پیش از آنکه تو سوال کنی بفرمایید.» گفتم: «سوالت چیست؟» گفت: «مادرم هنگام عروسی من ده‏دینار از کسی که من او را نمی‏شناسم قرض گرفته بود ومن می‌خواهم آن را پس بدهم اگر حضرت، عجل الله تعالی‏فرجه، آن شخص را بر من معلوم نموده ودستور بفرمایند قرضم را ادا می‌کنم!» با خود گفتم: «این مطلب را چگونه به جعفر بن علی - کذاب، عمومی امام‏زمان، عجل الله تعالی‏فرجه، که ادعای امامت می‌کرد -بگویم؟» گو یا ظن آن زن آن بود که ممکن است جعفر بن‏علی امام باشد - والله اعلم. زن گفت: «این سوالاتامتحانی است بین من و جعفر بن علی.»

در بغداد به نزد حاجز بن یزید وشاء - از وکلای امام‏زمان، عجل الله تعالی‏فرجه - رفتم و بر او سلام کرده ونشستم. گفت: «حاجتی داری؟» گفتم: «مالی نزد من هست که تا از کیفیت و مقدار آن خبر ندهید، نمی‏توانم آن‏را به شما تحویل دهم.» گفت: «ای احمد بن ابی‏روح! باید به سامره بروی.» گفتم: «لااله‏الاالله! عجب کاری به عهده گرفته‏ام!» وقتی به سامره رسیدم، گفتم: «در ابتدا نزدجعفر بردم.» بعد فکر کردم و گفتم: «ابتدا نزد ایشان -امام هادی، علیه السلام، و امام حسن عسکری، علیه السلام، و امام زمان، عجل الله تعالی‏فرجه - می‌روم‏تا ایشان را امتحان کنم. اگر به نتیجه نرسیدم نزد جعفر خواهم رفت. هنگامی که - به محله عسکر و خانه ابا محمدحسن بن علی عسکری، علیه السلام، نزدیک شدم، کنیزی بیرون آمدم و گفت: «تو احمد بن ابی روح هستی؟» گفتم: «بله‏» گفت: «این نامه مال توست آن را بخوان‏» نوشته بود: «بسم الله الرحمن الرحیم. ای پسر ابی‏روح! عاتکه دختر دیرانی کیسه‏ای که هزار درهم به گمان تو در آن‏است به تو امانت سپرده در حالی که گمان تو درست نیست. تو ادای امانت کرده و کیسه را باز نکرده‏ای ونمی‏دانی در آن چه مقدار وجود دارد. در آن هزار درهم وپنجاه دینار است و گوشواره‏ای که آن زن گمان می‌کردکه ده دینار ارزش دارد اما درست گفته که سه دانه نگین‏از مروارید در آن تعبیه شده که کمی بیش از ده دینار آن‏را خریده است. گوشواره را به کنیز ما بده که آن را به اوبخشیده‏ایم و برو به بغداد و مال را به حاجز بده و از اوآنچه به تو می‌دهد بگیر تا خرج راهت کنی. و اما آن ده‏دیناری که آن زن گمان می‌کند که مادرش در عروسی او قرض گرفته و نمی‏داند که صاحبش کیست. این چنین نیست او می‌داند صاحبش کیست. صاحب آن ده دینار کلثوم دختر احمد است که از دشمنان ما اهل‏بیت است وآن زن دوست ندارد که آن را به او بدهد و می‌خواهد آن‏را بین خواهران خود قسمت کند. ما به او اجازه دادیم. اماوقت کند بین خواهران نیازمندش تقسیم نماید و دیگر ای‏ابی‏روح! برای امتحان جعفر به نزد او مرو و باز گرد به‏دیار خود که عمویت فوت کرده است خانواده و مال او را روزی تو کرده است.» بعد از مطالعه نامه به بغداد بازگشتم و کیسه را به حاجز دادم آن را شمرد هزار درهم و پنجاه دینار بود و سی دینار به من داد و گفت: «دستور دادم که این را برای خرجی به تو بدهم.» آن راگرفته و به خانهای که برای اقامت در بغداد گرفته بودمبازگشتم که خبر آوردند عمویت مرده و خانواده‏ام خواسته‏اند که باز گردم. پس بازگشتم و دیدم خبر صحیح بوده و سه هزار دینار و صد درهم به من به ارث رسیده است.

* ر.ک: بحار - ج‏51 - ص‏295 - 296

ایضا: م م - ص‏599 - 600 - 601

ایضا: خرایج - قطب راوندی

 

منبع.کتاب دانستنیهای امام حسن عسگری (ع)

مممممممممممممممممممممممممممممممممم

به محضر امام حسن عسکری، علیه السلام، مشرف شدم.

می‌خواستم که از ایشان سوال کنم که جانشین پس از آن امام همام، علیه السلام، کیست؟ بدون اینکه سوال خود را مطرح کنم، حضرت، علیه السلام، خود فرمودند:

ای احمد بن اسحاق! خداوند از زمان خلقت آدم، علیه السلام، تاکنون، زمین را از حجت‏خالی نگذاشته و تا قیامت نیز چنین خواهد بود تا به واسطه او بلا از اهل زمین دور مانده و باران نازل شود و زمین برکات خود را خارج کند.

عرض کردم:

ای فرزند رسول خدا! امام و خلیفه بعد از شما کیست؟

آنگاه امام حسن عسکری، علیه السلام، از جا برخاستند و وارد اطاقی شدند و در حالی که پسر بچه‏ای را که سه سال بیشتر نداشت در آغوش داشتند، خارج شدند. در حالی که چهره آن طفل چون ماه شب چهارده می‌درخشید. پس فرمودند:

ای احمد بن اسحاق! اگر نبود کرامتی که در نزد خدا و حجج الهی داشتی، فرزندم را به تو نشان نمی‏دادم. او همنام و هم‏کنیه رسول‏الله، صلی‏الله علیه وآله، است و زمین را آنگاه که از ظلم و جور انباشته شده باشد، پر از عدل و داد می‌کند. ای احمد بن اسحاق! او در این امت مانند حضرت خضر، علیه السلام، و ذی‏القرنین می‌باشد. خداوند او را از دیده‏ها غایب می‌کند و هیچ کس غیر از آنها که بر عقیده به امامت ثابتند و برای تعجیل در فرجش دعا می‌کنند، از مهلکه غیبت او رهایی نمی‏یابند.

عرض کردم:

مولاجان! آیا علامتی هست که قلبم به آن اطمینان پیدا کند؟

در این هنگام آن پسربچه به زبان عربی فصیح گفت: من بقیه‏الله در زمین هستم. و انتقام گیرنده از دشمنان خدا. پس بعد از اینکه به عینه مشاهده کردی، علامتی را جستجو مکن!

آن روز خوشحال و شاد از محضر امام، علیه السلام، خارج شدم. فردا دوباره به حضور امام، علیه السلام، شرفیاب شدم و عرض کردم:

ای فرزند رسول خدا، صلی‏الله علیه وآله، بسیار از آنچه به من ارزانی فرمودید مسرور شدم. اما آن سنت جاریه‏ای که فرمودید از خضر، علیه السلام، و ذی‏القرنین در ایشان موجود است، چیست؟

فرمودند:

غیبت طولانی اوست.

عرض کردم:

مگر غیبت او باید طولانی شود؟

فرمودند:

آری، قسم به خدا آنقدر طولانی که اکثر آنهایی که قایل به وجود او خواهند بود از عقیده خود باز خواهند گشت و جز آنهایی که خداوند از آنها به ولایت ما پیمان گرفته است و ایمان را در قلبهایشان تثبیت نموده است و آنها را به روحی از ناحیه خویش تایید فرموده کسی در این اعتقاد باقی نمی‏ماند. ای احمد بن اسحاق! این امری است از امر خدا و سری است از سر خدا و غیبی است از غیب خدا. آنچه را که به تو دادم بگیر و پنهان دار و از شاکرین باشد و فردای قیامت در اعلی‏علیین در کنار ما باش!

پی‏نوشت:

رک: بحارالانوار، 52، ص‏23و24 ایضا: م‏م، ص‏749و750 ایضا: کمال‏الدین، صدوق

 

منبع.کتاب دانستنیهای امام حسن عسگری (ع) 

مممممممممممممممممممممممممممم

ابوهاشم، این مرد موثق و امین می‌گوید: از ابو محمد علیه السلام شنیدم که می‌فرمود:

«بهشت دروازه‏ای دارد به نام معروف، که جز اهل خیر و نیکوکاران از آن دروازه وارد نشوند.»

من با شنیدن این سخن، خدا را سپاس گفتم و خوشحال شدم که احتیاجات مردم را برآورده می‌سازم، امام ابو محمد (ع) رو به من کرد و فرمود:

«آری، من از آنچه در دلت گذشته آگاهم، براستی که نیکوکاران در دنیا و در آخرت، اهل خیر به شمار می‌آیند، ای ابوهاشم خداوند تو را از ایشان قرار دهد و بیامرزد»

 

منبع.کتاب دانستنیهای امام حسن عسگری (ع)

مممممممممممممممممممممممممممممممممممممم

بس کن! از سر شب هرچه گفتی، هیچ نگفتم، منتظر شدم تا خسته شوی و زبان به دهان بگیری.

زن، دستش را از زیر چانه‏اش برداشت. چارقدش را روی سرش محکم کرد و پاهایش را به طرف دیوار دراز نمود.

چگونه می‌توانم حرفی را که چیزی جز حق نیست، بر زبان نیاورم؟!

مرد، دستهایش را زیر سرش قلاب کرد و روی حصیر دراز کشید و پلکهایش را روی هم گذاشت … از زمانی که از قصر متوکل بیرون آمده، تمام وقتش را صرف باغ وحش کرده بود.

دستوری تازه به «نحریر» رسیده بود؛ متوکل یکی از افراد زندانی را که با او دشمنی سرسختی داشت، به دست وی سپرده بود تا فردا او را میان حیوانات درنده باغ وحش انداخته و برای همیشه خیال خلیفه عباسی را راحت کند. وجود این زندانی، آرامش روحی متوکل را به کلی گرفته بود. با اتمام این کار، پاداش هنگفتی انتظارش را می‌کشید. چشمانش را باز کرد. زن هنوز داشت حرف می‌زد.

تو را به حق خدایی که می‌پرستیش! ابومحمد، مردی نیست که تو بخواهی از میان ببری. او، مرد شریفی است، از اولاد رسول الله است. شرم کن نحریر! از رسول الله شرم کن؛ به خاطر پاداشی ناچیز، دین و ایمانت را نفروش. فردای قیامت، جواب رسول خدا را چه می‌دهی؟ بگذار متوکل هر کاری که می‌خواهد، بکند؛ تو کاری با او نداشته باش. آرامش را، از زندگیمان نگیر …

حوصله‏اش از حرفهای زن سر رفته بود، فریاد بلندی زد:

دستور، دستوره؛ من نمی‏تونم روی حرفای مافوقم حرفی بزنم! این اتفاق باید بیفته. فردا هنگام طلوع آفتاب، باید ابومحمد را میان حیوانات درنده بیاندازم؛ شاید هم سرنوشت مولایت چنین بوده باشد!

شلیک خنده‏اش توی سر زن پیچید. به تندی از جا بلند شد و جلوی شوهرش به زانو افتاد. بدنش لرزید و قطرات اشک بر گونه‏هایش غلطید.

تو چنین کاری را نخواهی کرد، تو با فرزند رسول الله …

هق هق گریه، اجازه صحبت به زن را نداد. مرد، گوشه‏ای از لحاف پشمی را روی صورتش کشید:

بگذار امشب را به آسودگی بگذرانم؛ با حرفهای تو شاید فردا، خدا آسودگیم را از من بگیرد. بلند شو، بلند شو که دیگر حوصله‏ام را سر بردی.

زن، دستهایش را روی سرش گذاشت، احساس کرد تمامی تیرگی‏های دنیا جلوی چشمانش تصویر گرفته، خواست بار دیگر التماس بکند و چیزی بگوید؛ بغض، در گلویش ماند. از وقتی که شوهرش، امام حسن علیه السلام را به خانه آورده بود، از سر شب تمامی لحظاتش به اشک و التماس سپری شده بود. دست روی زمین گذاشت و از جا بلند شد. قدمی از مرد دور نشده بود که صدای خروپفش را شنید. سر برگرداند و دوباره نگاهش کرد. احساس تنفر، تمامی وجودش را فراگرفت. بغض، گلویش را می‌سوزاند. چقدر دلش می‌خواست فریاد می‌کشید و بلند بلند می‌گریست! مجبور به آرام گریه کردن بود. بغضش را فرو خورد و بی‏صدا گریست!

هوای دم کرده و خفه آلود اتاق، کلافه‏اش کرده بود. بیرون آمد. به اتاقی که ابومحمد حسن بن علی علیهماالسلام در آن زندانی شده بود، نگاهی انداخت. حلقه‏های اشک، جلوی دیدگانش را گرفت. هرگز فکر نمی‏کرد روزی برسد که آقا و مولایش در خانه او به عنوان یک زندانی حضور پیدا کند! قلبش بی‏تاب بر در و دیوار سینه‏اش می‌کوبید. پاورچین پاورچین قدم برداشت. جلوی درب اتاقی که امام در آن حبس شده بود، ایستاد.

صدای آرام و دل نوازی از درون اتاق به گوش می‌رسید. همانجا به دیوار کاهگلی خانه تکیه داد و بر زمین نشست. نگاه به آسمان دوخت. سوز سردی در بدنش پیچید. لرزه به اندامش افتاد. احساس کرد توجه ستاره‏ها همه به خانه اوست. نزدیکی خاصی را به آسمان احساس می‌کرد. امام و مولایش چه زیبا راز و نیاز می‌کرد و می‌گریست!

دل زن لرزید. دلش می‌خواست در چوبی را بشکنه و جلوی پای مولایش زانو بزند. دستانش را روی صورتش گذاشت. شانه‏هایش لرزید. آرام آرام گریه کرد تا «نحریر» متوجه آن نشود.

درباره ابومحمد بارها شنیده بود. همیشه از او به درستی و نیکی یاد شده بود. زن، با خود می‌اندیشید: آیا ابومحمد از فردایش خبر دارد؟ آیا می‌داند فردا چه سرنوشتی انتظارش را می‌کشد؟

او در این سال‏ها چشم انتظار روزی بود تا مردی را که درباره‏اش به نیکویی، درستی و مهربانی یاد می‌کنند، زیارت کند. هرگز فکرش را هم در سر نمی‏پروراند که آقا و سرورش ابو محمد، روزی مهمانش شود؛ مهمانی که نه اجازه دیدارش را داشته باشد و نه اجازه پذیرایی و دلجویی! سرش سنگین شده بود. از خودش هم بدش می‌آمد. شب طولانی و دردناکی برایش بود. صدای ناله جیرجیرکی، سکوت شب را درهم شکست.

ذهنش درگیر فکرهای عجیب و غریبی شده بود؛ درخانه‏اش چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟ چرا آن همه اشک، تسلایش نمی‏داد؟ بغضش لحظه به لحظه سنگین‏تر می‌شد.

پروردگارا! این، چه امتحانی است؟ چگونه مولایم را از این راز مطلع سازم؛ چگونه او را از این خانه نفرین شده فراری دهم؟ کمکم کن، به فریادم برس! کاش فردا، از راه نمی‏رسید؛ کاش آفتاب، هرگز طلوع نمی‏کرد!

چیزی توی ذهنش جرقه زد. «اگر حسن بن علی نفرینش می‌کرد، چه بلایی سرش می‌آمد؟!» صدای روح‏بخش دعا و نیایش، هنوز می‌آمد. برگشت به طرف اتاق. تند به سربالین مردش رفت:

نحریر، نحریر!

مرد، غرولندی کرد:

هان، باز چی شده؟

بلند شو؛ بلند شو!

چرا نمی‏گذاری بخوابم؟!

زن، به گریه افتاد.

نحریر! از خدا بترس، می‌دانی چه کسی در خانه توست؟ می‌دانی اگر بلایی سر او بیاید، چه اتفاقی می‌افتد؟!

مرد، خمیازه بلندی کشید:

برو بخواب زن! امشب دیوانه شده‏ای؟ این حرفها چیست که می‌گویی! تازه اگه به گفته تو این شخص از بهترین بندگان است، خدا هرگز بهترین بنده‏اش را تنها نمی‏گذارد، نیازی به نگرانی تو نیست. تازه برای من هم جالب است، می‌خواهم ببینم این آقا برای حیوانات درنده من هم جذابیتی دارد یا نه؟ فردا وقتی بدن تکه تکه‏اش را زیر دندانهای حیوانات دیدم، به تو خواهم گفت که بنده عزیز کیست … بگذار فردا معلوم می‌شود.

زن بدون آنکه چیزی بگوید، به گوشه اتاق پناه برد. زانوها را در آغوش کشید و سرش را روی پاها گذاشت. شب کم‏کم به انتها می‌رسید. خواب از چشمانش فراری شده بود. هوا داشت رو به روشنی می‌رفت …

صدای دلنشین مناجات امام علیه السلام همچنان به گوش می‌رسید. آفتاب از پس کوه‏ها آرام آرام خودش را به بالای پشت بام می‌رساند.

زن، لباس شوهرش را گرفت:

تو را به حق کسی که می‌پرستیش! از خدا بترس، روز قیامت چگونه پیش رسول‏خدا سربلند خواهی کرد؟ اگه ابومحمد نفرینت کند …، او مثل دیگران نیست؛ او مرد خداست!

مرد، تکانی به همسرش داد و زن، نقش زمین شد.

حرفهای ابلهانه نگو، باید این اتفاق بیفتد. او باید کشته شود، آن هم به دست حیوانات درنده‏ای که خودم بزرگشان کرده‏ام.

زن، سر بلند کرد و از پشت چشمان خیسش امام حسن علیه السلام را دید که به آرامی از زیر درختان نخل می‌گذشت. چقدر لاغر اندام و ضعیف دیده می‌شد. چادرش را برداشت و به دنبال آنها روانه شد. جرات نزدیک شدن به آنها را نداشت. از مولایش خجالت می‌کشید. دلش می‌خواست زمین، دهان باز می‌کرد و شوهرش را می‌بلعید.

* * *

جلوی درب باغ وحش که رسیدند، ایستادند. مرد، از زیر شالش کلید باغ وحش را بیرون کشید و به طرف قفس حیوانات درنده حرکت کرد. امام علیه السلام به آرامی درون باغ وحش رفت بدون آنکه وحشتی در وی دیده شود. زن، دستانش را روی سر گذاشت، چشمانش را بست. نباید می‌دید. از شدت اضطراب بر زمین افتاد … گوش کرد، صدایی نمی‏آمد. سر بلند کرد. چیزی را که می‌دید، باور نمی‏کرد. حیوانات وحشی و درنده، گرداگرد ابومحمد ایستاده بودند و امام علیه السلام در وسط آنها مشغول به نماز بود. فریاد بلندی کشید:

دیدی گفتم او مثل همه نیست!

سپس در حالی که اشک شادی از دیدگانش جاری بود، خطاب به امام حسن عسکری علیه السلام عرضه داشت:

آقا! ما رو ببخش.*

پی‏نوشت:

*. اصول کافی، کلینی، ترجمه سید هاشم رسولی، ج

 

منبع.کتاب دانستنیهای امام حسن عسگری (ع)

 

ممممممممممممممممممممممممممممممممممممم

از ابوهاشم نقل کرده‏اند، که گفت:

 خدمت امام ابو محمد (ع) از تنگنای زندان و سنگینی کنده و زنجیر شکایت کردم، امام (ع) به من نوشت: امروز نماز ظهر را در منزلت خواهی خواند و همین طور شد، از زندان موقع ظهر آزاد شد و نماز را در منزلش به جا آورد.

 

منبع.کتاب دانستنیهای امام حسن عسگری (ع)

مممممممممممممممممممممممممممممممممممم

محمد بن حجر،

در خدمت امام ابو محمد (ع) از ظلم و جور عبدالعزیز و یزید بن عیسی شکایت کرد، امام علیه السلام در پاسخ وی نوشت:

«اما عبدالعزیز را من کفایت کردم و اما یزید، در برابر خدای عزوجل تو با او باید بایستید» .

چند روزی بیش نگذشت که عبدالعزیز هلاک شد و اما یزید، که محمد بن حجر را به قتل رساند که در پیشگاه خدا (برای رسیدگی به حسابشان) باید حاضر شوند!

 

منبع.کتاب دانستنیهای امام حسن عسگری (ع)

مممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم

اسماعیل بن محمد عباسی روایت کرده، می‌گوید:

 از حاجتی که داشتم خدمت ابو محمد (ع) شکایت کردم و قسم یاد کردم که نه یک درهم و نه بیشتر، هیچ مبلغی نزد من نیست، امام رو به من کرد و فرمود:

«آیا به دروغ سوگند می‌خوری، در حالی که دویست دینار در زیر زمین پنهان کرده‏ای؟ البته این حرف را بدان جهت نمی‏گویم که چیزی ندهم! (آن وقت رو به غلامش کرد و فرمود: ) آنچه همراهت هست به این مرد بده» .

غلام، صد دینار به من داد، سپس رو به من کرد و فرمود:

«تو آن پولهایی را که دفن کرده‏ای با وجود نیاز شدیدی که داری از دست خواهی داد.»

اسماعیل می‌گوید: بعدها احتیاج پیدا کردم هر چه جستم نیافتم پیگیری کردم دیدم پسرم جای آنها را یافته و آنها را دزدیده و فرار کرده است.2

 

منبع.کتاب دانستنیهای امام حسن عسگری (ع)

مممممممممممممممممممممممممممممممممممممم

 

 



نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا

اسلاید شو

کاربر گرامی،وبسایت اصلاح از هرگونه طرح, پیشنهاد و انتقاد سازنده استقبال میکند و این افتخار را دارد تا پذیرای حکایت های تبلیغی، مقالات علمی و پژوهشی شما در حوزه تبلیغ، تربیت و خانواده باشد.صندوق الکترونیکی: nforoughi115@gmail.com